مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۱۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۱۴آبان

امروز کاری ندارم انجام بدم و میتونم فیلم ببینم و کناب بخونم و برم بیرون :) در حین فیلم دیدن هم میتونم دوغ و گوشفیل بخورم و بستنی و بادوم کوهی و تخمه هندونه [چیزای مورد علاقم] :) 

نمیدونم برم بیرون یا نه اما احتمالا برم یه دوری چیزی بزنم. فردا میخوام روی پروژه کمی کار کنم؛ هنوز در قسمت وب سرویس هستیم. 

همچنان درحال خوندن کتاب جزء از کل هستم و کتاب خوبیه اما خیلی فرصت نمیکنم پشت سر هم بخونمش هرچند که مشتاقشم. خب دیگه برم بخوابم که خسته ام، تازه از دانشگاه اومدم ناهار خوردم و الانم وقت خوابمه :دی 


مژگان ❤😻
۲۸مهر

امروز جمعه ست.امارم رو خوندم و سعی کردم کار آز گرافیک رو هم انجام بدم ولی نشد و گذاشتمش برای بعد.دیروز هم sql رو نصب کردم و پاورپوینت چند رسانه ای رو درست کردم و خوندمش.دیروز یک فیلم دیدم و امروز هم یکی. البته این یکی رو هنوز کاملا ندیدم.

کمی هم کتاب خوندم و کمی وب.خلاصه از خودم راضی ام :) 

مژگان ❤😻
۲۶مهر

این روزا خیلی سرم شلوغه.پروژه های زیاااد و درس و... آز گرافیک صد تا پروژه میده، پاورپوینت کارآفرینی و چند رسانه ای، پروژه های چند رسانه ای،گزارش کار سخت افزار و...


امروز ساعت چهار که از دانشگاه برگشتم کلی کار داشتم که باید توی لپ تاپ انجام میدادم. صد جور اینستال و آن اینستال. اخرشم بازم واسم کار موند.برنامه ریزیم رو هم بالاخره نوشتم توی کاغذی که در سایت رنگی رنگی پیدا کردم و پرینت گرفتم.


امشب مامانم واسم کتاب جزء از کل رو خرید.با توجه به چیزی که ازش خوندم به نظر میرسه کناب خوبی باشه.هرچند من هنوز کتاب یک به علاوه یک رو تموم نکردم.وقتی اسم این کتاب میاد یاد بستنی قهوه می افتم از بس تو مدت خوندنش بستنی قهوه خوردم :)


این روزا سعی میکنم خیلی انرژی مثبت بیشتری داشته باشم و همچنین خودم رو خیلی بیشتر دوست داشته باشم :) ایشاا... که حال هممون خوب باشه و همیشه و خداروشکر برای همه چیز :)


پ.ن: اینو دیشب نوشتم ولی ثبت نمیشد.

مژگان ❤😻
۲۳مهر

امروز عصر تا ده و ربع رفتیم خرید حلقه و چادر برای عقد خواهر جانم :) 

حلقه و چادر خریدیم و کفش برای خواهرم.

میخواستم واسه خودم کتاب بگیرم اما اونی که میخواستم رو نداشتن.البته فقط از یه کتاب فروشی پرسیدم و چیز دیگه ای سرراهم ندیدم. کتاب ملت عشق رو میخوام هرچند هنوز یک به علاوه یک تموم نشده.

برای پروژه ام هم یک سورس پیدا کردم که امیدوارم به دردمون بخوره.همچنین باید گزارش پروژه رو شنبه تحویل بدیم. ایشاا... که همه چی به خوبی و خوشی باشه؛عقد خواهرم و پروژه و گزارش و همه چی :)


پ.ن:میخوام خودمو بیشتر تر دوست داشته باشم و مثبت تر باشم.ایشاا... :) و خدایا شکرت :)

مژگان ❤😻
۲۱مهر

دیروز رفتیم جلسه پروژه و استادمون رو دیدیم.قرار شد پروژه اندروید درست کنیم.قبلش مصمم بودیم که پروژه مون وبسایت باشه ولی نظرمون تغییر کرد.هرچند هنوز قطعی نیست.

امروز پاورپوینت کارآفرینی م که راجع به کسب و کار های جدید کامپیوتر هست رو درست کردم.به اون لذت بخشی که فکر میکردم نبود.عناوین کارها رو توی سایت های انگلیسی زبان پیدا کردم و بعد درباره اون عنوان های به فارسی سرچ کردم.خلاصه بیست اسلاید رو درست کردم و ارائه اش هم با دوستمه.

به جز اون،با بابا رفتیم و میزی که میخواستم واسه لپ تاپم رو پیدا کردم.جمع و جوره و کشو و کمد هم واسه وسایلم داره.حالا سفارش دادیم همونی که دیدیم رو با کمی تغییرات درست کنن و احتمالا دوشنبه به دستمون خواهد رسید.

یک سری کارا دارم که باید انجام بدم.مثلا پاورپوینت چند رسانه ای، تمرینای آمار،درسای دیگه ای که باید بخونم و همچنین اگر پروژه اندرویدمون قرار باشه فروشگاه بشه باید گزارش بنویسیم و اینجور چیزا.در ضمن میخوام یه تصویر طراحی کنم یا از اینترنت بگیرم که چاپ کنم روی تخته شاسی واسه اتاقم.

امشب هم مهمون داریم.خیلی دلم شیک نوتلا میخواد اما خب مهمون داریم و باید توی خونه باشم.فردا هم احتمالا تماس بگیریم با عمو منوچهر، دلم براش تنگ شده! 

مژگان ❤😻
۱۷مهر

خب شش روزه نیومدم به وبلاگم سر بزنم.این روزا همچنان دارم یک به علاوه یک رو میخونم.چون دانشگاه هست و تحقیق و... خیلی وقت نکردم بچسبم به خوندنش.البته یکی از دوستام برام فیلم ریخته و اینم مزید برعلت شده که کتابم به نصفه هم نرسیده هنوز.

یک پالتوی صورتی خوشگل خریدم.و یک شال طوسی-صورتی هم براش سفارش دادم که خیلی دنبال چنین طرح از شالی بودم مدتهاست و خداروشکر پیداش کردم.دیروز میخواستم کرپین سفارش بدم که دوستم گفت بیا خودمون درست کنیم اما فکر نکنم این کار رو بکنم و احتمالا همون سفارش بدمش. کلی خرید دیگه هم دارم.کفش و شلوار و کتاب و...

این روزا همش فکر میکنم اوووو چقدر خرید میکنییی همش!!

مژگان ❤😻
۱۱مهر

سخت افزار و آز گرافیک رو دوست دارم :) در کلاس سخت افزار برنامه مینویسیم و ال ای دی و مقاومت و...  روی بِرِد بُرد میبندیم و کارای جالب انجام میدیم :) در کلاس آز هم قراره کلی چیزای جالب با فتوشاپ یاد بگیریم و نهایتا پروژه داشته باشیم و ژوژمان،چیزی که فکر میکردم هرگز نخواهیم داشت :) پروژه مون هم هنوز مشخص نیست چیه فعلا ایده هامون رو دادیم،ایده هایی مثل زیر لیوانی،آباژور، گارد موبایل و... 

و بالاخره اتاقم رو مرتب کردم :))) البته نه کاملا اما کار تمیز کردن اکثر قسمت های اتاقم رو بسیار با دقت انجام دادم. مهم تر از همه کمدم بود که خودم رو از شر کلی لباس و شلوار تنگ یا کهنه خلاص کردم و کلی کمدم باز شد که حس بسیار خوبی داره :) و کلی لباس و شلوار جدید کشف کردم که هرگز نپوشیدم.چوب لباسی مملو از مانتو ام هم تا حدی خلوت شد و میز ارایشم رو بسیار تمیز کردم و جاش رو با حاای سابق میز کامپیوترم که الان بیرون از اتاقمه و قراره فروخته بشه عوض کردم.نهایتا زیر تخت که بسیار کثیف بود رو تمیز کردم و الان فقط مونده خریدن یک میز کامیپوتر که وسایل میز قبلی و همینطور لپ تاپ رو بهش منتقل کنم.

مژگان ❤😻
۱۰مهر

دهه اول محرم تموم شد.ما روز عاشورا و تاسوعا خونه ی مادربزرگم بودیم.دیشب شام غریبان بود که خداروشکر سعادت شرکت در مراسم رو داشتم.همچنین چون سرکوچه ی مادربزرگم گذر هست چندین بار دسته های عزاداری رو دیدیم. 

هیچ فیلمی واسه پروژه ندیدم و هیچ کاری واسه دانشگاه نکردم.فقط یکم جزوه از سخت افزار بود که امروز نوشتم.اتاقم همچنان به هم ریخته است.وسایل میز کامیپوتر رو گذاشتم توی کتابخونه م و منتظرم میز و کامپیوتر رو از اتاقم ببرم بیرون. 

در حال خوندن کتاب یک به علاوه یک هم هستم.

همینا :)

مژگان ❤😻
۰۷مهر

+کتاب پیش از آن که بخوابم همین الان تموم شد.اینکه کریستین مرتب تمام اتفاقات رو فراموش میکرد خیلی بد بود.کریستین بر اثر یک اتفاق حافظه اش رو از دست داده بود و البته حافظه اش به صورت عجیبی کار میکرد.بالاخره از بیماریش باخبر شده بود و سعی داشت همه چیز رو به یاد بیاره.پایان کتاب هم باز بود.

+دیروز چهلم پدربزرگم بود. گرچه چهلم واقعیش روز تاسوعا هست و باید هم در روز خودش مراسم برگزار بشه اما به دلیل بسته بودن راه ها و...  زودتر برگزار شد.شب پنجشنبه و روز پنجشنبه. انشاءا...خداوند همه ی رفتگان رو مورد رحمت قرار بده.

+الان خونه ی خودمون هستیم ولی ایشاا... امشب و فردا شب خونه ی مادربزرگ خواهیم بود.معمولا هر سال تاسوعا و عاشورا اونجاییم.همچنین امیدوارم امشب برم حسینیه. 


مژگان ❤😻
۰۲مهر

امروز داشتم میگفتم کاش قسمتم شه و برم حسینیه. خدارو صد هزار مرتبه شکر اتفاقی اومدیم خونه مامان بزرگم و من اصرار کردم و رفتیم حسینیه.

خداروشکر. 

مژگان ❤😻
۳۱شهریور

امشب بعد از خوندن چندفصل از بخش اول کتاب زبان گلها برای بار دوم، یهویی تصمیم گرفتم برم کمی دفتر رنگ کردنیم رو رنگ کنم.یکی از صفحات رو به صورت تصادفی باز کردم و شروع به رنگ کردن همون کردم.اول ستاره های لباس دختر رو زرد کردم،نتیجه کار چشمگیر شد.بعدش پس زمینه رو کمی قرمز و دامن رو قرمز پررنگ کردم. اولش میخواستم این کارهارو با صورتی انجام بدم اما نهایتا قرمزش کردم.

بالاخره کلش رو رنگ کردم،درحالی که تصمیم داشتم فقط قسمتی از اون رو رنگ کنم و بقیه اش رو بذارم برای بعد.

همچنین در حال رنگ کردم داشتم به این فکر میکردم که وقتی این دفتر رو کاملا رنگ کردم چه دفتر رنگ کردنی بخرم و از کجا.

مژگان ❤😻
۲۹شهریور

اتاقم خیلی نامرتب و کثیفه.خیلی چیزها احتیاج به سازماندهی [کار مورد علاقه ام] دارن.از کارت ویزیت های توی کشو گرفته تا لباس هایی که واسه زیر مانتو جلوباز هام گرفتم.چوب لباسی هامم پر از لباس هستن که بخشی از اونا باید منتقل بشن به کمد.

همچنین باید یک روتختی بخرم و یک میز کوچیک تر از اینی که دارم برای لپ تاپ،که امیدوارم میزی پُر کشو گیرم بیاد برای جادادن وسایل میز کنونی و وسایل لپ تاپ.

شیشه ی اتاقم هم خیلی کثیفه.

مایل و مشتاقم هرچه زودتر این کارهارو انجام بدم اما چون حالا هوا جوریه که باید پنجره اتاق باز باشه، هرچقدر هم اتاقم رو تمیز کنم باز خاک میگیره،همچنین وقتی هنوز میز لپ تاپ رو نخریدم نمیتونم فکری به حال کارت ویزیتها و بقیه چیزهای موجود در میز فعلیم بکنم.

اینها رو نوشتم که یک جور برنامه ریزی هم باشه برام، لیستی از کارهایی که میخوام انجام بدم!

مژگان ❤😻
۲۶شهریور

امشب رفتیم برای مادرم و دوستش کفش بگیریم که اونا کفش گیرشون نیومد.از همون اول من و دختر دوست مادرم از بقیه جدا شدیم و تنها رفتیم کل مجتمع پارک و اوسان رو گشتیم برای مانتو.بیشتر دلم یک مانتوی آبی آسمونی میخواست اما چیزی که در نهایت خریدم یک مانتوی زرشکی با راه راه سفیده.بعدش هم رفتم یک تی شرت طور سفید با طرح خوراکی (پیتزا،نوتلاو...)  برای زیرش گرفتم و یک سرکلیدی پشمالوی زرشکی :)

خب فعلا خرید هام تا حدودی تموم شدن اما یکی دوتا خرده ریز مثل دستبند و قوطی فلزی موندن.

خیلییی کم مونده به دانشگاه رفتن.نمیدونم چرا حالشو ندارم.همچنین حال فیلم دیدن برای پروژه مون.امیدوارم حسش بیاد.بیشترین چیزی که حالشو دارم استراحت و خرید و بیرون رفتنه :) و البته فیلم و کتاب. به همین زودیا باید برنامه ریزی کنم که با وجود پروژه و بقیه درس هام وقت برای کارهای مورد علاقه ام هم داشته باشم. هرچند با شناختی که از خودم دارم به زودی ساخت پروژه هم یکی از مورد علاقه هام خواهد بود :)

مژگان ❤😻
۲۳شهریور

با یک حالت شلخته و یک روتختی مچاله شده نشسته بودم کتاب میخوندم و میخوندم و میخوندم...وسطاش رفتم کمی از بستنی زعفرونی که عمو منوچهر آورده بود خوردم و باز خوندم، رفتم سر لپ تاپ عکسای تابستون ۹۴ رو دیدم و باز کتاب خوندم.ناهار خوردم و باز خوندم،خلاصه هی خوندم.چند تا فصل خوندم تا بالاخره تصمیم گرفتم کمی بخوابم.چون قراره عصر بریم سر مزار پدربزرگم.

کمی خرید دارم که باید کم کم بخرم.ریز و درشت،از رو تختی گرفته تا مقنعه دانشگاه و تابلوی خوشگل برای اتاقم و... البته همیشه جزء اصلی خریدام یک مانتوئه.این دفعه میخوام آبی آسمونی باشه اما نمیدونم پیدا کنم یا نه.

مژگان ❤😻
۲۲شهریور

+امشب به همراه مادرم ،خواهرم و دوست مادرم و دخترش رفتیم برای خرید کفش.بعد از کلی زیر و رو کردن خیابون و تصمیم برای رفتن به یه جای دیگه بالاخره از مغازه ی اولی که یکبار ردش کرده بودیم کفش گرفتیم.بعدش هم یه شام خوشمزه نوش جان کردیم و وقتی اومدیم خونه تماس گرفتیم با عمو منوچهر که بیاد اینجا.من الان اومدم که بخوابم ولی گفتم قبل از خواب وبلاگم رو آپ کنم.یه چیز مهم اینکه کتاب خریدم :))))) کتاب ما تمامش میکنیم.


+امروز ظهر توی خونه مادربزرگ دایی مادرم گفت گاهی عطسه کردن به این معنیه که در کاری که در حال انجامش هسنی مقاومت کن،نه اینکه بیخیالش شو.به نظرم نکته قابل تاملیه.

مژگان ❤😻
۲۱شهریور

+دیروز لپ تاپ خریدم.k556 uq ایسوس که تجهیزات سخت افزاری خوبی داره و رنگش هم طلاییه.الان در حال انتقال دادن عکس، کتاب، موزیک و یک سری چیزهای کامپیوترم به لپ تاپ هستم.

بعد از گرفتن لپ تاپ، ساعت هشت رفتیم خونه مادربزرگم.بعد از مدتی دایی هم بهمون ملحق شد و شام خوردیم و ماها همونجا خوابیدیم.کمی مونده به ظهر برگشتیم خونه خودمون. جای پدربزرگم خالی بود.امروز صبح بعد از دم کردن چای اینو بیشتر حس کردم.چون اینکار رو همیشه پدربزرگ انجام میداد.

+قراره امروز بریم کفش بخریم برای دانشگاه. کمی خرید دیگه هم داریم.از شنبه، بیست و پنجم شهریور دانشگاه شروع خواهد شد.البته من فقط شنبه میرم و دیگه نمیرم تا اول مهر.پروژه رو نشد با استاد محمدی بردارم برای همین میخوام برم با استاد و آموزش صحبت کنم.با یک استاد جدید برش داشتم که نمیدونم کیه.

+عمو منوچهر هنوز ایرانه.شاید امشب بیاد خونه ی ما بمونه.تا حالا دو شب اینجا مونده و یک بار هم تا دوازده اینجا بوده.احتمالا تا بیست و پنجم ایران باشه. 

+مدتیه کتاب نخوندم.به شدت دلم کتاب میخواد.جایی نرفتم که بگیرم و اینترنتی هم سفارش ندادم،امیدوارم امروز گیرم بیاد. 

+تابستون در حال تموم شدنه.قرار بود بریم شمال که به علت فوت پدربزرگم نشد. همچنین باغ جوان و شهربازی ملک شهر هم قرار بود بریم که به همون علت کنسل شد.باغ هم که میریم جای پدربزرگ خالیه.

+همینا. :)


مژگان ❤😻
۱۴شهریور

در آخرین روزهای تابستون هیچ کار خاصی نمیکنم.دیروز رفتم مانتو برای دانشگاه گرفتم و یه سری خرید مونده.فردا قراره بریم دانشگاه برای دفاع کارآموزی.

فیلم های asp پروژه هنوز موندن و جز یکی هیچکدومشون رو ندیدم.حوصله ش رو هم ندارم اصلا.کتابم هم تموم شده و چیزی برای خوندن ندارم.دیروز میخواستم "ما تمامش میکنیم"  رو بخرم که برگه هاش سفید نبود و نگرفتم،امروز از نشر آموت سوال کردم گفتن اونا واسه چشم بهتره.

خلاصه که یکم کار دارم واسه انجام دادن و البته هیجان زده ام برای دانشگاه، انگار که قراره برم اول دبستان :) و یا انگار ترم اولم. 


مژگان ❤😻
۱۱شهریور

چون توی کتاب "اولین تماس تلفنی از بهشت"  مرتبا بهم یادآوری شده 'پایان زندگی پایان راه نیست' و 'بعد از این دنیا، دنیای دیگه ای هم هست' آروم ترم.


+عنوان رو وقتی نوشتم یه دفعه دلم یه جوری شد.کلمه ی مرگ و کلمه ی پدربزرگ در کنار هم....مرگش باور ناپذیر و عجیبه. صبح که از خواب پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم و کمی راه رفتم. بعد یه دفعه چشمم خورد به عکس پدربزرگم. یادم افتاد که در بینمون نیست. یه دفعه یادم افتاد...

مژگان ❤😻
۰۷شهریور

دوشنبه شب بود،نشسته بودم روی تختم که تلفن زنگ خورد و خبر دادند حال پدربزرگم خوب نیست. چشمامو بستم و باز کردم و امروز سه شنبه ی هفته ی بعدشه.یک هفته ی عجیب و شلوغ و غمگین به سرعت گذشت.

ذهنم در این هفته بسیار آشفته بود و خسته.همینطور بدنم.

تازه داره خاطرات یادم میاد...پدربزرگ مهربونم که همیشه بنابر یه خاطره ی بچگی واسه من خامه عسل میخرید.و آخرین باری که خونمون اومد برای من و خواهرم دو تا خودکار آورد.

آخرین باری هم که دیدمش جمعه، ۲۷ مرداد،توی باغ بود. 

مهربانی تو... 

مژگان ❤😻
۲۵مرداد

بالاخره کارآموزی هم تموم شد.چیزهای خوبی یاد گرفتیم و خوب بود اما به هرحال هیچکس کار اجباری رو به  استراحت و عشق و حال در تابستون ترجیح نمیده! 

قراره چند تا جای باحال بریم از جمله باغ جوان که وقتی رفتیم راجع بهش خواهم نوشت.

الان هم رستوران فانوس هستم در آتشگاه که خیلی رستوران خوبیه و به شکم جانم وعده های خوبی داده م :)

راجع به کتابخونی بگم که کتاب بیشعوری که توی یک کانال میذاشتن رو ناتموم گذاشتم چون خیلی ازش خوشم نیومد.کتاب اولین تماس....  رو دارم میخونم و دیشب جلد یک کتاب تفسیر نمونه قرآن رو دانلود که کردم بسیار کتاب خوبیه.ایشاا...  توفیق داشته باشم تمومش کنم.

همینا :)


مژگان ❤😻