اندر حکایت دوستان و دوران!!!
دیشب یه گپ طولاااااانی با دوستای دوران راهنمایی و اول دبیرستان داشتم.کلییییی خاطره تعریف کردیم و خیلیی خوش گذشت بهم.البته طبق معمول اینجور وقتا قرار شده یه روزم بریم بیرون حالا باید دید عملی میشه یا نه! بعد از خاطره گفتن قرار شد هرکی یه جمله درمورد اعضای گروه بگه که این جمله های اونایی که شرکت کردن.
✦✦✦
✦✦✦
این واسه ستاره س.
✦✦✦
از اون دوست عزیزی که منو کله خر نامیده هم کمال تشکر رو دارم!! :دی
میخوام یکم درمورد دوران مدرسم بنویسم اینجا که بعدا بخونم و صفا کنم واسه خودم!:دی
راهنمایی-من از اونجایی که با عوض شدن هر مقطع میرفتم مدرسه ای غیر از مدرسه ای که بقیه دوستام میرفتن هر چند سال یکبار دوستام عوض میشدن.واسه ی راهنمایی امتحان تیزهوشان دادم که مرحله اولشو قبول شدم ولی دومی رو نه.که نمیدونم رتبه لازم رو نیوردم یا به خاطر درخواست انتقالیم بود به یه مدرسه سطح بالا. خلاصه خودمم قبل از اینکه نتیجه بیاد بیشتر دلم میخواست قبول نشم و برم مدرسه ای که سارا و خواهرم میرفتن!سارا یکی از اقوامه که همسن منه و با هم خیلی دوستیم.خواهرمم دو سال و نیم ازم بزرگتره.خلاصه قبول نشدم و شاد و خندان رفتم همون مدرسه.الان درست یادم نیست ولی فکر میکنم سارا با من توی یک کلاس نبود. جریان دوست شدن من با صمیمی ترین دوست اون موقعم این بود که قرار بود معدل بیستا تکالیف ادبیات رو نگاه کنن.که منم جزو معدل بیستا بودم ولی توی ده بیست سی چهل!! انتخاب نشدم و روزی که یه معدل بیستِ دیگه اومد تکالیفمو ببینه من چون هیچوقت کسی تکالیفو ندیده بود با سرسختی خودم میخواستم بهش نشون بدم و اونم میخواست خودش دفترو بگیره نگاه کنه.که اخرش کمی بحثمون شد و منم ازش بدم اومد! چند روز بعدش اومد عذرخواهی کرد و تموم شد.و البته اون یه دوست خیلی صمیمی برای خودش داشت.بعد از اون یکی به اسم نرگس یه روز بهم گفت بریم نماز و منم خوشحال که یکی میخواد باهام دوست بشه رفتم! بعد دقیقا یادم نیست چی شد ولی مثل اینکه زیاد صمیمی نشدیم.اما دوست بودیم همچنان.القصه من بعدها با یکی که از اون نوبت اومده بود توی نوبت ما دوست شدم. اخرای سال اول با دوست صمیمی اون دختره که تکالیفمو دید دوست شدم که اسمش ستاره س.و در نتیحه با خود اون شخص که اسمش مریمبود هم دوست شدم.گذشت تا سال دوم که یه گروه شش نفره تشکیل دادیم از همه ی اونایی که گفتم.یعنی من و فاطمه(که از اون نوبت اومده بود)، مریم و ستاره،نرگس و یه فاطمه ی دیگه. سال دوم خیلی رابمون با هم خوب بود و اصلا کلی خوش میگذشت و دیوونه بودیم واقعا!اونجا با کسای دیگه هم خیلی دوست شده بودیم و یه گروه بزرگی شدیم خلاصه.سال سوم ما چند نفر یعنی من و مریم و ستاره تصمیم گرفتیم بریم تو شورای مدرسه(که تو دوران دبستان خوراکم بود:دی) و فاطمه یعنی دوست من هم رفته بود یه کلاس دیگه.توی شورا من رییس شدم و مربی پرورشی اون موقعم خیلی ازمون کار میخواست و دیگه رابطمون با گروه بزرگمون کم شد ولی عوضش من و مریم وستاره خیلییی صمیمی شدیم، به خصوص من و مریم.همشم کلاسو میپیچوندیم به بهونه گروه سرود و...! توی صد تا گروه سرود بودیم و اصلا وقت کلاس رفتن نبود! توی فرزانگان هم عضو بودیم و اونم باز وقت کلاسیمونو میگرفت!
دبیرستان-خلاصه اونم تموم شد و واسه اول دبیرستان باز من رفتم یه جای جدید با این تفاوت که چند تا از دوستام که مریم و ستاره و نرگس و فروزان بودن هم اومدن.که دوتامون افتادیم یه کلاس و دوتای دیگه یه کلاس دیگه.من و مریم یه کلاس بودیم و دیگه خیلییی خیلییی صمیمی شدیم.خیلی خوب بود.واسه دوم دبیرستان من رفتم رشته ی تجربی و مریم هرچی بهش گفتم گوش نکرد و رفت ریاضی.منم علاقه ای به تجربی نداشتم فقط به خاطر اینکه نمیدونستم چی برم رفتم این رشته.ستاره و نسیم اومدن تجربی و فروزان رفت هنرستان. ستاره قبلش بهم میگفت بیا بریم کامپیوتر که من گوش نکردم.خلاصه دو سه روزبعد از شروع مدارس و به چند دلیل من رشتمو عوض کردم.یکیش این بود که توی دبیرستان خیلی سختگیر بودنو منم اونموقع اصلا حوصله نداشتم، بعدی اینکه دبیر هندسمون تو همون روزای اول گفت هرکی میدونه میتونه تا ساعت سه پای کامپیوتر باشه ولی تا یازده درس نخونه باید بره فنی و آخرین و مهم ترینش علاقه م به برنامه نویسی (که اول راهنمایی تقریبا فهمیده بودم ولی توی تابستون قبل از دوم دبیرستان مطمئن شدم).
هنرستان-خلاصه من رشتمو عوض کردم و باز رفتم یه مدرسه ی جدید.این مدرسه عوض کردن برای من واقعا معضلی بود به خاطر اینکه شدییییدااااا دیر جوش بودم و شاید الان کمیییی بهتر شدم. قضیه دوست صمیمی راهنماییم یعنی مریم این بود که اول ازش بدم اومد!و دقیقا دوره هنرستانم همینجور شد.با یه نفر تشابه فامیلی داشتیم که اون بهم گفت فامیلیت اینه منم گفتم اره و خلاصه گفت شبیه همه فامیلامون.بدم نیومد ازش ولی خوشمم نیومد و خلاصه زیاد محل نذاشتم. دوم دبیرستان (یا همون هنرستان)خیلی تنها بودم و شیوا اینا(که هم فامیل بودیم) بهم میگفتن زنگای تفریح بیا بیرون باهامون ولی من نمیرفتم.بعدشم یکی بود به اسم فاطمه که اونو همینجوری به عنوان سرگروه ورزشم انتخاب کردم و بعدش هرسه تامون (من و شیوا و فاطمه) توی کلاسهای عملی هم گروه شدیم و اینجوری روز به روز با هن صمیمی تر شدیم.البته اولش کمی اخلاقشون برام نا آشنا بود ولی از سال سوم بهتر شد.
سال سومم که دیگه همه میدونستن ما سه تا همه جا پشت هم بودیم.یه دبیرم داشتیم به اسم خانومِ <ح> که خیلی باهاش جور بودیم و مرتب شوخی میکردیم و سرکلاس میخندیدیم. کلاس کنکور هم خیلی بهمون خوش میگذشت و من اصرار داشتم با اتوبوس برگردم نه با سرویس یا مامانم. چون حس میکردم اینجوری مستقل تر میشم!و بعد از عید سوم دبیرستان به سرویسم گفتم نیاد و با اتوبوس برمیگشتم خونه.و اینگونه شد که هنجار شکنی کردم!البته صبح ها مامانم میبردم مدرسه.واسه ی کنکورم صبح تا ظهر ماه اخر فکر کنم همش با هم توی کتابخونه بودیم.که البته برای دانشگاه فاطمه از ما جدا شد و من و شیوا و یکی به اسم زهرا از مدرسه ی خودمون رفتیم یه ترم.(که زهرا قبلا توی دبستان مدت کوتاهی همکلاسیم بود.فکر کنم یکی دوسال).
دبستان و پیش دبستانی-حالا که اینارو گفتم دبستانمم بگم.یا قبل از اون اصلا.مهد کودکم!من زمانی رفتم مهد کودک که بقیه چند روزی اومده بودن و اصلا یادم نیست با کی صمیمی بودم یا نبودم اصلا.فقط یادمه حسابییی غیبت میکردم و خیلی تنبل خان بودم!اخرشم یه روز اشتباهی از مربیمون شنیدم که فردا بیاین واسه تست بینایی و بعدم دیگه نیاین.منم به مادرم گفتم و رفتیم تست بینایی ولی اصلا قضیه این نبود. خلاصه من تستمو دادم و دیگه نرفتم!بعدشم که رفتم آمادگی یکی از اقوام باهام همکلاس بود،البته صمیمی نبودیم.همشم سر صندلی های آبی که تعدادشون کم بود دعوا بود که گیر من نمیومد و اون موقع برخلاف بقیه سالهای تحصیلم قلدر نبودم!: دی.بعدا قلدر نشدما.منظورم اینه که بعدا زور بودم و حرف حرف خودم بود. یه روز خواهرم اومد برام صندلی آبی گرفت و همه توی کف موندن که من همچین پشتیبانی دارم!!سال اولم همونجا بودم و یادمه دوستای صمیمیم فاطمه و سارا بودن.فکر کنم البته.یادمه کلاه حرف <آ> رو درست بلد نبودم وسخت بود نوشتنش برام.البته برای خیلیا و فاطمه بهمون میگفت پس تابستون چیکار میکردین و ماها کف کردیم که اون تابستون این چیزارو یاد گرفته!از سال دوم دبستانم به خاطر نقل مکان از اونجا رفتیم و البته با سارا همکلاس بودم و گاهی قهر و گاهی آشتی! توی دبستان نمیدونم از کی ولی با ندا صمیمی شدم و با مینا و فائزه بد بودیم!به علت این که روزای اولی که اومد مشقامو ببینه توی دوم دبستان سر کلمه خروس که میگفت اشتباه نوشتی و من میگفتم درست نوشتم یکم بحث کردیم! شایدم علتای دیگه یی هم بود.خلاصه با چند نفر از جمله مینا رقابت درسی میکردیم و من یکی یکی همه رو از میدون به در کردم و سال چهارم و پنجمم که معدلم از مینا بیشتر شد اون رو هم از گردونه رقابتها کنار گذاشتم! :دییی(سال پنجمو مطمئن نیستم معدل اون چند شد)البته بعد ها فکر کنم با مینا بهتر شد روابطمون و البته با فائزه که خوب شدیم کلا .راستی با یکی دیگه هم صمیمی شدم به اسم هانیه.
خیلی جزئیات دیگه هم یادم میاد که فعلا حال نوشتنشونو ندارم.ولی خوب شد اینارو نوشتم که توی تاریخ ثبت بشه!
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
پ.ن1: سوال اول مرحله دوم امتحان تیزهوشان رو یادمه.یه شکل هندسی عجیب غریب بود که باید جاهایی که لازمه چراغ داشته باشه تا کل فضا روشن بشه رو مشخص میکردیم.کلا فکر کنم بیشتر سوالاش شکلای هندسی بود.
پ.ن2:بچه ها دیشب توی گروه عکس دفتر خاطرات و یادگاری هایی که از هم داشتن رو میدادن.من هیچی از هیشکی نداشتم!!نگه نداشته بودم یعنی. عکس دو تا از خاطراتی که من نوشتمم فرستادن.اخر خنده بود یعنی!توی یکیش که از دانش انگلیسیم مایه گذاشته بودم و یه صفحه انگلیسی نوشته بودم!:D یه دفترچه دارم که قشنگه و دوسش دارم. از پارسال گرفتم و نمیدونستم چیکارش کنم.میخوام بدمش دوستام حالا هرکدومو دیدم یکم برام بنویسن که یادگاری ازشون داشته باشم.یادش بخیر قبلا توی سوم راهنمایی یکی از دبیرا گفت برگه بدین به دوستاتون درموردتون بنویسن من همشونو داشتم.ولی الان نمیدونم چی شدن اصلا.انقدر ناراحتم واسش.
پ.ن3: درمورد دوستای صمیمی الانم بخوام بگم میتونم از شیوا و مریم و لیلا و فاطمه نام ببرم! شیوا و فاطمه که معرف حضورن،لیلا هم سال سوم توی خاطر مسابقه علمی با هم بودیم و صمیمی شدیم و چت میکنیم خیلی و خوبه خیلی! و مریمم که سال سوم خیلی با هم صمیمی شدیم(اینجا و اینجا درموردش نوشتم).که به جز شیوا بقیه ترم قبل از ماهستن.البته این ترم یکی دوتا کلاس با هم داریم.زهرا هم که با من و شیوا توی یه مدرسه بود(دبستان هم باهام بود و خیلیی هم مهربون بود!) دوست تقریبا صمیمیم محسوب میشه!
پ.ن.4: توی این پست هر خاطره ای که یادم اومد میام مینویسم بعدا.
پ.ن.5: الان به امید پیدا کردن یادگاری های دوستام رفتم توی زیرزمین و یکم اسباب بازی های بچگیمو دیدم که اکثرشون لوازم اشپزخونه ن!کلی قابلمه های کوچولو و... یکی از وسایل بازی های جالبمم که فکر میکنم از یه کتابخونه(که جای مورد علاقه زمان بچگیم و البته الانمه) گرفتمش.اسمش <تانگو>هست و شامل چند تکه کوچیکه که باهاش میشه اشکال مختلفی ساخت.خلاصه یادگاری های دوستام رو پیدا نکردم.نمیدونم چی شدن.
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
خاطره 1:سوم یا دوم راهنمایی بودیم که سر کلاس حرفه و فن اسنک درست کردیم.همه ی کلاس اسنکهاشونو خوردن به جز ما که وقتی دبیر داشت درس میداد هم اسنکهامون مونده بود و داشتیم میل میکردیم! نمیدونم سر چی انقدر خندمون گرفته بود که اصلا یه وضعی شده بود و نمیتونستیم جلوی خودمونو بگیریم.اخرشم دبیره بیرونمون کرد!تا از کلاس رفتیم بیرون از خنده کف سالن پهن شدیم.اون روز خیلیییی عالی بود:))))))
خاطره 2:اول دبیرستان بودیم که از طرف مدرسه بردنمون چادگون، تمام مدتی که اونجا بودیم فقط راه رفتیم.انقدر راااااه رفتیم که نگو.اصلا یه لحظه هم ننشستیم.تا سد اگه بخوای بری کلی راهه که ما فکر کنم دوسه باری این راهو رفتیم.تا چند روز بدنمون کلی درد میکرد.
خاطره 3:راهنمایی بودیم و رفته بودیم اردو.یادم نیست کجا.یکی دوتا از بچه ها گوشی اورده بودن. مدیر دوم و سوممون خیلی گیرررر میداد و توی اردو هم مرتب میومد بین بچه ها. یه دفعه جه نزدیک ما بود یکی از بچه ها رفت گوشیشو خاک کرد! یه دفعه دیگه هم هفت هشت تا از بچه ها گوشی اورده بودن و مدیر فهمیده بود.یکیشون زنگ زد مادرش اومد گوشیهارو گرفت و درست در لحظه ای داشت میذاشت توی کیفش مسئولای مدرسه دیدن و گرفتن ازشون فکر کنم تا آخر خرداد.من هم هیچوقت جرأت نمیکردم گوشی ببرم.فقط دوم و سوم دبیرستان میبردم اونم معمولا قانونی و معمولا برای کلاس کنکور.
خاطره 4: دوران راهنمایی برای من خیلی خوب بود و خیلی شاد بودم. از طرفیم دوم راهنمایی چون قوانین مدرسه رو زیاد رعایت نمیکردم خیلی دم دفتر بودم! من که نقاشی و خطم به شدتتتت بد بود واسه درس هنر به مشکل برمیخوردم حسابی.به خصوص واسه امتحانش یه روز قرار شد خط رو دو تا از دوستام واسم بنویسن که یکیشون دختر دبیر هنر بود و اون یکی مریم. مریم که نوشت دبیره دید و قرار شد بهمون صفر بده که بعدا متوجه شد دختر خودشم همدست بوده و صفر نداد :پی
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
چتینگ پارت! : دییی
Mozhgan:
ی بار من مشقامو قشنگ ننوشته بودم مریم بم گیر داد دعوامون شد یکم بعدم خودش مث عذر خواهی کرد😂😂
Narges:
مژگان اون عروسک ببعیه رو یادته؟
دارمش هنوز
Foroozan:
منم دارم
فقط لباسشوگم کردم
Mozhgan:
اها
فک کنم من و فاطمه رفتیم بیرون
گرفتیم
بعد شما گرفتین
Foroozan:
اهان اره اره
Mozhgan:
خانوم <ع>
ادبیات
عاشقش بودی نرگس
Foroozan:
وای نرگس عاشقش بود
Narges:
اره عزیزم خیلی ناز بود😢😢😢😢
ما دیر رفتیم سرکلاس پشت سر معینی بودیم انگار
بعد تو داد زدی گفتی نرگس حالا میکشتتون
Mozhgan:
خخخخخخ
واییی
Foroozan:
وای بچه بچه هاخانم < د >زبان
Mozhgan:
بچه ها فوتسالو یادتونه اول راهنمایی
Foroozan:
اره
Mozhgan:
چقد خوبببببب بوددد دیوونه بودیمممم چقددد
Narges:
فاطمه یادته اول دبیرستان رو میز تقلب نوشتیم
Mozhgan:
تو و فاطمه همش همینجور بودین
متقلبا
Narges:
😂😂😂
Mozhgan:
گروه سرود کیا بودن؟؟؟؟
خانوم <ق> رو کی یادشه؟عاشقشششش بودمممم
Fatemeh Ghiyasi:
من ونرگس بودیم
Narges:
عزیزم
چه روزای خوبی
Mozhgan:
خانوم <د> علوممممم
نرگس ی دفه سوال پرسید خانومه ازم.بعد نرگسی بم رسوند من فک کردم اشتب میگ توجه نکردم.بعد درست میگف ولی
Foroozan:
من عاشقش بودم
Narges:
😂😂😂😂😂😂
Fatemeh Ghiyasi:
گروه سرود وکه چادرسرمون کردیم
Foroozan:
یادتونه الکی تک میزدیم
بهم
Narges:
یادش بخیر
Mozhgan:
ارههههه
واییی
Foroozan:
عین این دیوونه ها
Narges:
خوب بود
Foroozan:
چقدرخل بودیم
Mozhgan:
من و مریم روزی صد بار میحرفیدیم
Foroozan:
😂😂😂😂😂😂
Narges:
😂😂😂😂
Foroozan:
مژگان
اول دبیرستان یادته رفتیم چادگون
Mozhgan:
اره
Foroozan:
چقدرراه رفتیم
Mozhgan:
خخخخ
تا چندیییین روز بدنم درد میکرد
Foroozan:
منم
✦ این فقط بخش کمی از چتهامونه.یه جاهایی از وسطهاشم حذف کردم.