امشب توی ایوون خوابیدیم :) چه شیرین :) حرف داریم میزنیم. راستی خبر دار شدم امروز تانیا گفته تلخت باغ حمیده :)
امشب توی ایوون خوابیدیم :) چه شیرین :) حرف داریم میزنیم. راستی خبر دار شدم امروز تانیا گفته تلخت باغ حمیده :)
دیروز رفتم کلاس کیک خامه ای مدرن، خیلییی خوب بود و خیلی خوش گذشت و مزه کیک هم عالی بود. صدف هم بسیار مهربون و خوش اخلاق. بعد رفتیم فیش اند چیپس.
بعدشم پروژه داشتم و الانم پروژه دارم. برم پس :)
خیلی وقته که داشتم فکر میکردم که از بیست سالگی به بعد بیشتر خاطرات بچگیم اینا یادم میاد. مامانم دیشب توی باغ گفت به سن ما که برسین بیشتر خاطرات بچگیتون یادتون میاد و فهمیدم مثل اینکه عادیه هرچی بزرگتر بشی چیزای بچگی یادت بیاد.
خلاصه این مقدمه رو نوشتم تا بگم الان که داشتم کتاب “سیر عشق” رو میخوندم یاد روزی افتادم که داشتم یه رمان ایرانی میخوندم توی بچگیم یا نوجوونیم. پدربزرگم اومد خونمون و کتابو گرفت یکمشو خوند. فکر کنم خوشش اومد که کتاب میخونم.
+واقعیت هم به خوبی کتاب ها بود. (جمله ای از کتاب کتابفروشی کوچک بروکن ویل)
این کتاب همین الان تموم شد. راجع به سارا، دختری خجالتی بود که از سوئد اومده به بروکن ویل. بروکن ویل شهریه که دیگه تقریبا کسی داخلش نمونده و آدماش کمن. سارا میره اونجا تا ایمی -دوست مکاتبهایش- رو ببینه. و خلاصه اتفاقایی میافته. کتاب جالبی بود و زودم تموم شد.
و اینکه راجع به کتابا خیلی صحبت شده داخل این کتاب. یه لیست کوچیک ازشون نوشتم. کتاب بعدی برای خوندن رو فعلا انتخاب نکردم، با اینکه دلم میخواست از یالوم باشه اما احتمالا فعلا یه چیزی بخونم تا بعد.
+دیروز خواب بابا بزرگمو دیدم. توی خونهاش بود. بهش سلام کردم، کلی خوشحال شد و بوسم کرد بعد گفتم من اون شیرینی هارو دوست ندارم. شیرینی های تو خوبه. بهم یه بشقاب شیرینی نشون داد. بهش گفتم کدومش بهتره؟ یکیشو داد گفت این بهترینشه.
چه خواب خوبی و چه خوب که تو رو دیدم. روحت شاد پدربزرگ عزیزم.
+امروز جمعهاس اما مجبور شدم یه پروژه انجام بدم. بعدش هم اتاقمو درست کردم و بعد کتاب خوندم. الان بوی خوب تمیزی میاد و حس خوب تموم شدن کتاب و اینا :)
امشب (یعنی بیست و هفتم) عروسی دختر دوست مامانم بود. و من هنوز یاد موقعی میافتم که کوچیک بود میومد خونمون انگشتشو میمکید :) نگار دوست داشتنی من . انشاا... که خوشبخت باشن با هم . و انشاا... هممون خوشبخت باشیم.
کتاب خوندن تا نیمه شب چقدر دوست داشتنی و خوبه . اصا تابستون رو به این میشناسم که تا دیروقت بیدار بمونم. امروز روز پرکاری بود، انقدری که نتونستم برم بیرون بر خلاف سایر روزا. اما خوبه همه چی :)ً خداروشکر :)
اولش که کار تولید محتوا رو شروع کردم فکر نمیکردم یه روز از شرکتای توی میرداماد و مرداویج و اینا زنگ بزنن برم مصاحبه! البته که مصاحبه به معنای پذیرش نیست. اما خب اینکه رزومه ام رو دوست داشتن هم مهمه.
دیگه اینکه از امروز با یه سایت جدید هم کار میکنم و یکی هم تماس گرفت که فردا کار تست بفرسته انجام بدم. پروژه های خودم هم مونده و اضافه شود به عروسی دختر دوست مامانم فردا شب! یعنی وقت نداااارم اصلا.
اما با این حال خوندن کتاب رو فراموش نمیکنم و میخوام قبل خواب نیمروزی یه ذره کتابفروشی کوچک... رو بخونم. لاک هم زدم واسه عروسی و تقریبا اماده ام. راستی امروز رفتم پارچه هایی که خریده بودم رو بردم پیش خیاط واسم بدوزه. دیگه همینا فکر کنم، وقتی پروژه هامو تموم کنم میخوام برم یه کارو شروع کنم. انشاا... که نتیجه بخش باشه.
و امروز رپورتاژ اگهی که نوشته بودم رو گذاشتن ایسنا :) البته اسممو نذاشتن اما خودم که میدونم و حس خیلی خوبی دارم :) میدونم شاید زیاد نباشه اما برای من یه موفقیت محسوب میشه. :)
بمونه به یادگار که امشب نمازی خوندم که به شدت به دلم نشست. احساس نزدیکی زیادی رو به خدای عزیزم داشتم. عجب حس نابی بود، دلم میخواست طول بکشه اون نماز. عجب نمازی بود. شکر خدا رو از حضور، از عشق، از نشانه. که میشینه روی دلم و آرومم میکنه. شکر برای سجده های بی نظیر که یادم میندازه بندگیمو، کوچیکیم در مقابل بزرگی تورو، عشقی که بهت دارم و عشقی که بهم ارزانی داشتی.
شکر تورا ای خدای مهربانم که حضور و نشانه هات رو بهم هدیه میکنی. شکر :)
خیلییی سریع بنویسم و برم! چون از صبح بیرون بودم. حدود یازده و نیم رفتیم هایپرمی مثلی قسمت راشا فودهال، چای و غذا خوردیم که بعد بریم شهربازی اما گفتن چهار باز میشه. برای همینم رفتیم داخل هایپر و یکم خرید کردیم. همچنین رفتیم داخل ساختمون یکم اون طرف تر از هایپر، که چند تا کافه بود. برگستیم باز راشا بستنی گرفتیم که خییییلیش موند و نتونستیم بخوریم. بیشتر میخواستیم وقت بگذره. آخرم پنج باز کردن شهربازیو. دو تا سینما هاشو رفتیم؛ فضایی و نه بعدی. که اونی که سوار یه ماشین شدیم باحال تر بود. ( نمیدونم اسمش چی بود).
ولی در کل هیجانش زیااااد نبود و ایستگاه آدرنالین بهتر بود. الانم برم سراغ پروژه ها. فلن :)
فقط اومدم سریع بگم دیشب مرد زنجبیلی تموم شد. و از ظهر کتابفروشی کوچک... رو شروع کردم. امروزم دوجلدی آنا کارنینا رو با ۵۰ درصد تخفیف خریدم و خیلی خوشحالم :)
*دیروز بعد از مدت ها اولین جمعه ای بود که هیچ پروژه و چیزای کاری انجام ندادم و درس هم نداشتم. برای همین برگشتم سر زبان و یکم خوندم. یه سری کارای شخصی هم انجام دادم و کلی حال کردم از این بیکار بودنه :)
*امروز صبح هم واسه صبحونه رفتیم کافه هرمس شعبه چهارراه آب با خواهرم. کرپ نوتلا خوردیم و آیس موکا و موهیتو. خیلی زیاد از محیط کافه اش خوشم اومد و حس بی نظیری بهم داد.
البته میخواستیم بریم کافه فیل اما جای پارک نبود، اون یکی خیابون پارک کردم که پیاده بریم یهو هرمس رو دیدم، کلا برنامه عوض شد :)
*راستی تانیا اینا دیروز اومدن باغمون، اولش نمیومد تو باغ و میگفت مُشان نه ! فکر کنم چون عروسکشو اون دفعه دعوا کرده بودم. اما بعد اومد و کلی بازی کردم باهاش و بوسش کردم :)
*همیشه فکر میکردم کتاب جدید نخرم تا موقعی که قدیمیه تموم نشده، البته بهش عمل نمیکردم! اما الان متوجه شدم اتفاقا کتاب جدیده باعث میشه این قدیمیه که پیش نمیره خوندش، زودتر تموم شه. نمونش هم همین مرد زنجبیلی که دارم واسه اینکه زودتر کتابفروشی کوچک بروکن ویل رو بخونم، میخونمش.
*و اینکه چرا این روزا زیادتر وقت دارم بیام وبلاگ؟ چون که سرم خلوت تر شده. و چون فکر کردم اگه روزا رو ثبت نکنم اصلا خوب نیست. و این نوشته هاست که واسه من میمونه بعد از گذشت سال ها :) پس زیادتر میام مینویسم.
امروز بسته کتابام رسید و منو حسااابی خوشحال کرد. شبم رفتیم پارک تا الان با دایی اینا، یهو شیوا زنگ زد اومد برام کادوی روز دختر گل و ماگ اورد :) دیشبم عروسی نوه عمم بود. خلاصه ای از همه چی :)
انقدر این سه تا کتاب حالمو خوب میکنن که چراغ اتاقم خاموشه اما آوردمشون توی تختم تو نور کم نگاهشون میکنم. دیگه خوابم میاد برم.
کتاب مامان و معنی زندگی امروز تموم شد.
کلا کتاب خوبی بود و باعث شد بخوام بقیه کتابای آروین د. یالوم رو هم بخونم. هر چند که از قبل هم توی پیج لیلی دیده بودم کتاباشو و میخواستم بخونم. الان مطمئن ترم.
کتاب دنیای سوفی هنوز تموم نشده. و مرد زنجیلی هم همینطور . با این تفاوت که مرد زنجبیلی رو خیلی دوست ندارم راستش.
سه نا کتاب هم سفارش دادم از پیج ادب سرا، کتابفروشی کوچک بروکن ویل، جستارهایی از عشق(؟) و جاذبه میان ما. لیست در انتظار خرید کتابام هم که هر روووز طولانی تر میشه.
امشب هم عروسی نوه عمم هست که انشاا... خوشبخت باشن با همسرش. برای همین دو تا پروژه هامو انجام دادم رفتم سراغ درست کردن موهام و اینا.
الانم میرم دنیای سوفی بخونم. فعلا :)
واقعا خیلی سرم شلوغه این روزا به خاطر پروژه هام. اما دیروز بالاخره رفتم تولدمو گرفتم توی کافه ۱۰۰۱ در خیابون هزار جریب. که بسیااار کافه خوشگلی هست. واقعا لذت بردم از این همه خوشگلی و سرسبزی و اینا. برام اهنگ تولد هم گذاشتن :)
تزیینشم بادکنک و گلای روی میز بود و شمع. و خلاصه که این بود جشن تولد ۲۱ سالگی عزیزم. کلی هم عکس گذاشتم اینستاگرام. خدایا شرکت برای جشن تولد دوست داشتنیم و همه چی. راست قبل فوت کردن شمعا ارزوی عشق برای همه کردم و خوب شدن بیمارا و همچنین توکل به خدا و پیش اومدن هرچی خودش میخواد برای همه :)
این جشن تولدم رو با رنگ صورتی به یاد میارم به خاطر مانتوی سفید و شومیز صورتی و روسری میکیموس که داخلش صورتی بود. همچنین کیک صورتی و بادکنک سفید بود. گلبرگ ها هم صورتی بود و البته بعد عوضش کردن گفتن قشنگ نیست. رنگارنگ کردنش. قرمز و صورتی و سفید و بنفش. کادو هامم پول بود.
کاری که میخوام شروع کنم توی اینستا رو هم هنوز شروع نکردم، یکم سرم خلوت شه درستش میکنم. فعلا :)
امروز بعد امتحان شیوا رو گذاشتم دم محل کارش. بعد تصمیم گرفت بریم بیرون اما اون دیگه نمیتونست بیاد، برا همین با مرضیه رفتم. مرضیه کیه؟! همکلاسی قدیمی( از راهنمایی) اما دوست جدید. توی این دانشگاه چند تا کلاس با هم بودیم، یکی دوباری صحبت کردیم. و یه بارم رسوندمش خونشون. الانم که رفتیم بیرون. خلاصه فهمیدم که دثست خیلی خوبی میتونه باشه.
مرضیه محجبهاس، مثل دو تا دوست نزدیک دیگه ام، پس از لحاظ ظاهری متفاوتیم اما طرز فکر کلی مون شبیه همه. البته که من زیاد باهاش همکلام نشدم ، اما تا همینجا شکل هم بودیم.
و دیگه اینکه دوست جدید :)))) چیزی که خیلی وقت بودم میخواستم، خدایا شکرت برای همه چیییی، امروزم خیلی خوش گذشت. شاید برم کلاس شنا با مرضیه.
و همین الان امتحان برنامه سازی سیستم که ازاون به عنوان غول مرحله اخر یاد میکردم تموم شد و بدین ترتیب ترم طولانی دو به پایان رسید و هلو سامر :)))
خیلی خوشحالم خدا رو شکر واقعا. کلی خوشحالم و برنامه دارم. انشاا... به همشون برسم .
و دیگه اینکه الان نشستم شیوا بیاد از جلسه امتحان بیرون.
احساس رااااحتی میکنم بالاخره. خدایا شکرت. انشاا... هممون موفق باشیم همیشه.
در ضمن الان میرم اتاقمو مرتب میکنم و به پروژه هام میرسم. تمام ❤️😊
یه دفعه فیلم جشن تکلیفمو گذاشتیم، بابام تا مدت ها مثل بچگیام باهام رفتار میکرد. :)
پی نوشت: جمعه ی شلوغ، پر کار، الانم منتظرم مرغ سوخاریمو بیارن بخورم بخوابم 😁
امروز بالاخررره کمی دارم استراحت میکنم. البته منظور از استراحت فقط فراغت از درسه ولی کار به جای خودش باقیه که اتفاقا برام خوشاینده و خیلیییم بهتر از درسه. چون از امتحانا دیگه حسابی خسته شدم.
نمره بد و دور از انتظار طراحی الگوریتم هم مزید بر علت شد که البته اعتراض هم موثر نبود. میخوام برم برگمو ببینم ولی نمیدونم زمان داره هنوز یا نه و اینکه حسشم خیلی نیست.
به جز درس، بقیه موارد زندگی عااالی :) البته که درسم بد نیست اما این ترم حسابی طول کشیده و میخوام تموم شه فقط . دو تا امتحان مونده : اندیشه اسلامی۲ و برنامه سازی سیستم( که سخته).
خدا انرژی کافی بده برای امتحانات به همه انشاا... :)