مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
۱۱شهریور

خدارو هزار مرتبه شکر که به من توفیق حضور در عزاداری امام حسین (ع) رو داد، دیشب هم خونه بودم اما دلم پیش عزاداری امام حسین (ع) بود. واقعا تشکر این نعمت بزرگ هستم و از امام حسین(ع) ممنونم. 

جو معنوی حاکم بر حسینیه هم که واقعا عجیب و عالیه، حس انرژی مثبت و خوبی داره واقعا؛ برای  امام حسین (ع)  گریه میکنم، انشاا... که لایق باشم و درس بگیرم. 

 

مژگان ❤😻
۱۰شهریور

امروز یه روز خیلی خیلی خوبه واسم، چون مامانم بلیط مشهد گرفت و انشاا... جمعه هفته اینده حرکت میکنیم. شکرت خدای مهربونم و ممنونم امام رضا(ع) که من رو دعوت کردین، خوشحالم و لحظه شماری میکنم ❤️

مژگان ❤😻
۰۵شهریور

ما امروز رفتیم هرمس شعبه نظر غذا بخوریم. من پاستا پنه با سس پستو سفارش دادم که واقعا بدمزه بود و همش موند، من فقط یه کوچووولو خوردم. سس پستو به هیچ عنوان به این بدمزگی نیست :( مامانم ساندویچ زبان و خواهرم میگو سفارش داد که از نظر من هیچکدومشون خوشمزه نبودن و فقط میشه گفت بد نبودن. مامانم گفت حالا که غذاتو دوست تداری برات پیتزا بگیرم که من دیگه اصلا هیچی نمیخواستم و گفتم نه، چون یکم از غذاهای اونا خوردم. 

دیگه بعدشم یه مانتو خریدم و یه پیراهن ساحلی، خونه هم تخم مرغ خوردیم و واقعا به این نتیجه رسیدیم که بسیاااار خوشمزه‌تر از غذای اونا بود :) شب هم از یه فلافلی که توی بچگیم ازش غذا گرفته بودیم و خیلیی خوشم اومده بود فلافل گرفتیم. از اون موقع که اولین بار غذاشونو خوردم دیگههه نخوردم چون هیچوقت جای پارک نبود اونجا و منم پیگیر نشدم، اما باز این فلافل هم بهتر از غذای هرمس بود :) البته از حق نگذریم اوندفعه که هرمس بودم شعبه آب، کرپش خوب بود. اما این چیزای این دفعه رو دوست نداشتم اصلا.

+ با نوشتن این پست یاد دیروز افتادم که هی داشتم میگفتم توت فرنگی میخوام و پسته تر میخوام و... اخرش مامان بزرگم گفت از اون موقع یه ساعته همش داری حرف شکمتو میزنی نه هیچی دیگه 🤣 خلاصه که این پست هم همش همینجور شد، اما خب بحث مهمیه دیگه :) راستی سامانه سجاد باید ثبت نام میکردم برای اخرین مرحله ازاد سازی مدرک، توی سمیه بهم گفتن. فعلا یه مرحله مونده که باید بپرسم اگه لازم نیست انجام ندم :) 

شب بخیر :) دوستت دارم خدای مهربونم و ممنون که پیش توام :)❤️

مژگان ❤😻
۰۳شهریور

خوبه به یاد قبلنای وبلاگم سه روز پست سه دلیل خوشبختی بذارم؛ امروز:

۱- شنا توی قسمت عمیق و غلبه بر ترس و داشتن شجاعت :)

۲- دیدن مادربزرگم 

۳- نوشتن خاطره های بچگیم و نوشتن این دلایل خوشبختی :)

۴- خانواده عزیز و دوست داشتنیم. 

۵- وجود تانیا در زندگیم.

پ.ن: راستی دیروز تولد بابام بود. :) تولدت مبارک بابای عزیزم و انشاا... سایه‌ات همیشه بالای سرمون باشه و سلامت باشی و شاد :) ❤️

مژگان ❤😻
۰۳شهریور

امروز میخوام یکم از بچگی‌هام بنویسم. و قسمت خاصی که میخوام بهش اشاره کنم وقتیه که توی خونه قبلی بودیم. اون خونه روبروی خونه مادربزرگم اینا بود و کنارشم که زمین که یه اتاق داره قرار داشت و داخل اون مرغای مامان بزرگم بودن. من و خواهرم میرفتیم توی خونه بغلی و در نقش ناظم و معلم مرغ‌ها بازی میکردیم :) که البته مامانم نمیذاشت زیاد این کارو بکنیم به خاطر بهداشتی نبودنش. 

دیگه اینکه پشت خونه مادربزرگم یه خونه دیگه بود. یه اتاقای خونه مادربزرگ راه داشت به اون خونه و مغازه های روبروش. یادمه که همش میرفتیم توی اون خونه و بازی میکردیم و یکم از یه اتاقاش که خیلی بزرگ بود میترسیدیم به خاطر تاریکی اینا. گاهی وقتام میرفتیم به مغازه های روبروش سرکی میکشدیم که البته بسته بودن این مغازه ها. حالا خاطره های‌ کوتاه از اون خونه:

+ یه دفعه نصف شبی هوس خرما کردم رفتم خونه مامان بزرگم ازشون گرفتم. یاد دایی و پدربزرگ خدابیامرزم بخیر که توی این خاطره‌ام هستن. 

+ وقتی خیلییی کوچیک بودم اسم دایی هامو نمیدونستم و دوتاشونو میگفتم دایی سیبیلی و دایی قد بلنده. بقیه شونم نمیدونم و البته یادم نیست چند سالم بود اما یا این خاطره و یا اینی که الان تعریف میکنم، اولین خاطره‌هایی هستن که یادمه: یه خاطره کوچیک دارم از چند لحظه از موقعی که داشتیم از پله ها بالا میرفتیم و عروسی داییم بود. البته مطمئن نیستم شایدم عروسی یکی دیگه بود اما به هرحال یادمه.

+میرفتیم توی حوض خونه مادربزرگ آب بازی میکردیم همش. یا اینکه برگا کشتی بودن و ما از بیرون هدایتشان میکردیم. 

+ یکی از بازی‌های عجیب اما مورد علاقه من :) توی بچگیم این بود که با دست بزنم توی اب حوض و بعد لب ایوون دستامو بزنم که جای خیسیش بمونه؛ یعنی دارم نون میپزم :))))

+ دیگهههه توی خونه خودمون یه درخت بلننند و خوشگل داشتیم. یادمه یه روز با خواهرم کلی ماکارونی هل دادیم تو خونه مورچه ای که یافته بودیم! 

+ یادمه یه گردو برمیداشتم میرفتم پایین تو حیاط  میشکستم دوباره یکی دیگه :) اینم یادمه که یه کمد کوچیک داشتم توش وسایلم بود و البته کللللی این وسایل به هم ریخته بودن. 

+ یه اتاق سر راه پله هم داشتیم که توش یه سری وسایل بود. اونجا هم میرفتیم بازی میکردیم با خواهرم . 

+ یه دفعه رعد و برق میزد و کلی ترسیده بودیم بابام هم مسافرت بود، من و خواهرم کنار مامانم خوابیده بودیم و دست همو گرفته بودیم. 

+ بابام از بندر کلی کاکائو و کفش و اینا برامون می‌آورد. یه دفعه من همه کامائوهامو سریع خوردم اما خواهرم نگه داشت و نخورد. بعد مدتی کاکائوهاش کپک زد و در عالم بچگیم دل من خنک شد تا دیگه پز نده بهم. :))) اخه همیشه من زود خوراکی هامو میخوردم اما اون نگه میداشت و من ناراحت بودم که اون هنوز خوراکی خوشمزه داشت.

+ من به اسباب بازی های آشپزخونه‌ای خیلی علاقه داشتم و چیزایی که توی اون خونه داشتم یه اجاق گاز قشنگ، یه زودپز و یه سری چیزای دیگه بودن. توی این خونمون چیزای بیشتری خریدم که فکر کنم هنوز دارم توی زیرزمین. 

+یه سری از خاطراتم هم توی خونه عموی خدابیامرزم هست. اونجا میرفتیم با دختر عموی کوچیکم بازی میکردیم و با بزرگه کامپیوتر بازی و اینا. 

+ یاد پدربزرگم می‌افتم. توی بچگیم همیشه توی یه کمد نخودچی و کشمش داشتن و یه سری چیزا. من خیلی دوست داشتم و میرفتم میخوردم، یه بار تموم شده بود. بهش گفتم برو برای زنت نخودچی و کشمش بگیر :) 

+ این خاطره برام خیلی عزیز و مهمه و البته برای پدربزرگم هم عزیز بود؛ جوری که برای همه چندین بار تعریف کرده بودش. از این قراره که: یه روز پدربزرگم گفت بیاین صبح خونمون صبحونه خامه عسل بخورین. خواهرم زودتر از من رفت و با پدربزرگم خامه عسل رو خوردن. وقتی من رسیدم پدربزرگم گفت ما پنیر داریم الان، دفعه دیگه برات خامه عسل میگیرم؛ منم رفتم سر سطل زباله و دیدم خامه عسل خورده شده رو و به پدربزرگم گفتم ایناهاش شما خوردینش و آدمی که چیزی نداره مهمون دعوت نمیکنه :)))) خلاصه از اومد به بعد شد که پدربزرگم تا پایان عمرش همیشه برام خامه عسل میگرفت و میگفت بیا خونمون برات خریدم و یا اینکه میاورد خونمون برام؛ هر بار هم این خاطره رو بهش اشاره میکرد، وقتی هم میرفتم خونشون میگفت ببین چیز خریدم که مهمون دعوت کردم :))) اصلا هم نمیدونم چی شد که تصمیم گرفته بودم سطل رو بررسی کنم! 

خلاصه که این خاطره خیلی دوست داشتنیه برام. خدا بیامرزدت پدربزرگ جانم و یادت همیشه با من هست.

 

پ.ن: یادآوری خاطرات چه شیرینه :) خیلی وقت بود میخواستم یه سری خاطره بیام بنویسم که با خوندشون لذت ببرم. 

مژگان ❤😻
۰۳شهریور

من از اینکه روزهام تکراری بشن متنفرم. از اینکه کار مفیدی انجام ندم هم همینطور، خیلی هم این حس دست خودم نیست و فقط وقتایی که کار خاصی چه درس چه کار انجام نمیدم حس بدییی بهم دست میده. الان دقیقا یه هفته‌اس که کار تولید محتوا توی سایت قبلی رو تموم کردم. حدود یک ماه براشون نوشتم و نوشتم و وقتی فهمیدم که زحمت من داره نادیده گرفته میشه کارمو باهاشون تموم کردم. اوایل خیلی قلممو ازش تعریف میکردن اما اخرین روز خیلی از نطالبم رو گذاشتن برای اصلاح با کلیییی انتقاد. منم وقتی نگاه کردم دیدن یه نفر دقیقا اون مشکلی که از من گرفتند داره و البته اینکه حس کردم این همه انتقاد به جا نیست؛ گفتم تمایل به ادامه همکاری ندارم. اولش حسابی خوشحال بودم از استراحت اما الان یکم خسته شدم از استراحت ! البته از تصمیم خاتمه همکاریم با اون سایت پشیمون نیستم.

خلاصه اینارو گفتم که بگم این روزا کار مفید انجام نمیدم ( به جز کتاب خوندن). و این موضوع کار مفید نکردن اذیتم میکنه و تازه اگرم یه روز بیرون نرم که حسابی کلافه میشم. امروز استخر بودم و کلی خوش گذشت بهم اما باز دلم میخواد برم بیرون که نمیدونم شب میریم یا نه. راستی درمورد کار هم فعلا قراره با یه جا مصاحبه انجام بدم اما روز دقیقش مشخص نیست. 

 

پی نوشت: دوستت دارم خدایای زیبایی ها و خدایی که به آدم ها شجاعت و ارامش میدی. 

پی نوشت۲: از کپشن های اینجوری خوشم نمیاد اما حوصله فکر کردن ندارم دیگه :)

مژگان ❤😻
۰۱شهریور

امروز به پیشنهاد من رفتیم بریونی حاج محمود شفاعت که توی یه پیج مشهور به انتخاب فالوورها بهترین بریون اصفهان شده بود. با این حال من بریونی شاد رو خییییلی بیشتر دوست دارم، بریون حاج محمود خشک بود و زیادم خوشمزه نبود؛ البته شاید برای کسایی که بریون چرب دوست ندارن خوب باشه .

عصر هم که طبق معمول جمعه ها رفتیم باغ؛ امسال هوای باغ عالیه به لطف خدا و بارون رحمتش. دیگه این موقع ها حسابییی سرد میشه و من که زیر پتو یکم خوابیده بودم. و همین و خدایا شکرت :)

مژگان ❤😻
۳۱مرداد

الان کاملا اتفاقی دیدم که تو یادداشتای گوشیم نامه ای به ۲۱ سالگیم نوشته بودم و یادم رفته بود اصلا نوشتمش. نامه اینه:

نامهایبهخودمدربیست‌ویکسالگی:

 

سلام:) منامسال،دربیست‌سالگیخودمروبهترشناختم. درواقعاهدافمبیشتربرامروشنشد. همچنینبرایزیباییورسیدگیبهخودماطلاعاتبیشتریکسبکردموبرنامهریزیهایبهتریانجامدادم. 

منبهخدانزدیکترشدم،ومیخوامبیشترتربهحرفایخداگوشبدموباخداحرفبزنم. 

یکبرنامهخوشحالیداشتمکهعالیبود،بازهمازاینکاراخواهمکرد.

قبلاهممیدونستمکهمیخوامبرنامه‌نویسبشماماالانبیشترمیخواموبراشتلاشمیکنموقرارهبیشترهمتلاشکنم. 

علایقدیگه‌امهمنوشته‌ام،خیلیزیادن:) خداروشکرمیکنمکهاین‌همهعلاقهبهمندادهوانشاا... بتونمازهمهاینعلایقاستفادهکردهولذتببرم. 

بهاینفکرمیکنمکهبیست‌سالگیسن‌قشنگیهست. اسمشهمقشنگهوبسیاررُنده:) بهاینفکرمیکنمکهچهسالهایقشنگیدرپیشدارم. پرازخداوعشقودانشوسلامتیوپولوهمهچیزهایخوبِخوب:) 

مژگانِعزیز،همیشهبهیادداشتهباشخداباتوهست،درهرشرایطی. همیشهبرایاهدافتوبرایموفقیتتلاشکن. وبدونخداییهستکهبهتکمکمیکنه. همیشهوهمهجاباتوست.

دوستتدارم:) 

مژگانِبیستساله. درتاریخ۱۶اسفند۹۷:)

 

 

بعد از خوندش اشک توی چشمام جمع شد و البته حالم کلی خوب شد. خدایا شکرت. یادم باشه بازم هی بخونمش این نامه رو. :)

مژگان ❤😻
۳۱مرداد

کتاب جاذبه میان ما رو فکر کنم توی دو روز خوندم . به رمان پرکشش و خوب بود که مثل اغلب کتاب ها چیزهایی برای یاد دادن داشت. الانم میخوام روان درمانی اگزیستانسیال رو شروع کنم. صد تایی شدن پست های موضوع کتاب هم مبارک :)

مژگان ❤😻
۲۹مرداد

امروز میخواستیم بریم تاژوان از اون جوجه خوشمزه ها بخوریم که نیمه راه بسته بود. البته میشد از اون طرف رفت اما من پیشنهاد دادم بریم ساباط پیتزا بگیریم . خلاصه رفتیم و یکم طول کشید چون زود رفته بودیم. تو این فاصله رفتم اون مغازه مورد علاقه‌ام توی خیابون مهرداد و یه مانتو و یه کیف گرفتم. با این حال دلم پیش به مانتو که نگرفتم مونده و نمیتونم بی خیاااالش بشم. انقدم مانتو گرفتم از اول تابستون که فکر کنم دیگه بسه و نباید بگیرم. فکر کنم شیش تا خریدم تث این دوماه. و واقعا متنفرم از اسراف اما درمورد مانتو دست خودم نیست و جدیدا داره درمورد لوازم ارایش هم از کنترلم خارج میشه خریدش. واقعا این مصرف گرایی بد چیزیه. همشم به این خاطره که بازار باید یه جوری به ما چیز بفروشه تا سودش زیاد شه و باز بتونه سرمایه‌گذاری کنه( انچه پس از خوندن کتاب انسان خردمند میدانید، البته به چیزایی در این مورد قبلا هم میدونستما). 

خلاصه که پیتزا مرغ گرفتم که خوشمزه بود اما تا خونه یکم سرد شد. گریل مرغش زیاد خوب نبود. و دلی که پیش اون مانتو مونده، به خودم گفتم مانتو مشکی زیاد دارم اما خب الان استدلال میکنم اون جنسی ندارم و تازه شومیزشم خیلی خوب بود. :) 

مژگان ❤😻
۲۹مرداد

کتاب انسان خردمند الان تموم شد و اومدم راجع بهش بنویسم. در یک کلمه بگم عالی بود، به خصوص اینکه باعث میشه ادم تفاوت های نژادی رو نادیده بگیره و کلی اطلاعات کسب کنه. البته من با همه چیزایی که گفته موافق نیستم.

جالب تربن بخش‌هاش برای من تا اونجا که یادمه انقلاب شناختی، بخش های مربوط به مهندسی ژنتیک و سایبورگ و مهندسی حیاط غیر طبیعی و پول بودن. انقلاب صنعتی و علمی هم جالب بودن و البته میشه گفت کلا کتاب جالبیه و کلی حرف برای گفتن داره. درمورد امپراتوری ها هم چیزای خوبی داشت و درمورد خیلیییی چیزا. کتاب انسان خداگونه رو هم حتما خواهم خوند.

 این کتاب رو با وجود زیاد بودن صفحات توی ۳ هفته و خرده‌ای تموم کردم. چون هم جالب بود هم امانت. البته یکم سرم شلوغ بود به خاطر کار وگرنه شاید زودتر تموم میشد.

 

پ.ن: خلاصه که بسی لذت برم از این کتاب. خدایا شکرت :) الانم دلم لک میزنه واسه یه رمان عاشقانه :) و راستی عید غدیر مبارک :)

مژگان ❤😻
۲۶مرداد

من امروز رفتم پیاده روی و کلیییی حس‌ خوب‌ گرفتم. توی یک ساعت مسافت تقریبا زیادی رو رفتم و یه کیک و ابمیوه عم خوردم که لاغر نشم یه وقت 😁 اخه واقعا نمیخوام از این لاغرتر بشم و میخوام همینجوری توپر بمونم. در ضمن کلی از سکوت و ارامش نسبی خیابون توی ساعت هشت صبح میشه لذت برد :)

بعدشم که مشغول کار شدم و الانم میخوام کتاب بخونم.

مژگان ❤😻
۲۴مرداد

چند تا خبر بدم و برم. برام یه بسته از ویناکیس و یه بسته از دیجی کالا اومد حاوی چیزای ارایشی بهداشتی. امروز استخر صدف بودم. دیروز ناخنامو ژلیش فرنچ کردم. همچنان در حال مطالعه انسان خردمند هستم که بسیار جالبه. الانم کللللی خوابم میاد چون که اخر تایم استخر رفتیم جکوزی و از اون موقعی که بیرون اومدیم ازش تا حالا خوووابم گرفته. ناهار هم اکبرجوجه داشتیم و میخوام بخوابم دیگه واقعا :)

مژگان ❤😻
۲۲مرداد

خب خب خب :) من امروز پای میخی رفتم توی استخر :) یه‌شنبه رفتم عمیق کرال پشت اما پای میخی رو نرفتم چون قمقمه‌های کمرم کم بود. اما تو این چند روز همششششش بهش فکر میکردم و بالاخره امروز سه بار رفتم. یه بار از کنار استخر، یه بار روی سکو کوچیک و یه بار روی سکو بزرگ( با جیغ). کلا فووووق العاده بودددددد :) حس خیلی خوبی دارم. غلبه کردن به ترس واقعا اعتماد به نفس میاره .

دوچرخه رو تقریبا بلدم و کرال پشتم تقریبا خوبه، اما دوچرخه‌ام بهتره. برم فعلا :)

+خدایا شکرت :)

مژگان ❤😻
۱۹مرداد

امشب رفتیم تئاتر رابینسون کروزوئه با شیوا، خیلییی جالب بوددددد. و اینکه یه کتابم خریدم از دکتر یالوم 

مژگان ❤😻
۱۴مرداد

امروز خیلی خیلی خیلی خسته شدم: صبح توی تختم غلت می‌زدم و داشتم فکر میکردم امروز دیرتر کارمو شروع میکنم و تا هر وقت بخوابم توی تخت می‌مونم. بعد پاشدم صبحونه خوردم و داشتم یکم اتاقمو جمع و جور میکردم که دیدم اداره کاریابی اسمس داده برای آزادسازی مدرک بیاین. سریع حاضر شدم رفتم، نامه رو گرفتم و رفتم اداره کار. اونجا گفتن باید اصل مدرکتو بدی. اصلش پیش دانشگاه بود. تماس گرفتم گفتم چیکار کنم گفتن به فلان داخلی بزن که اونم جواب نداد. هیچی رفتم دانشگاه از اموزش بپرس، از حسابداری بپرس؛ اخرش گفتن باید بیست میلیون تومن سفته بدی تا مدرکو بهت بدیم. رفتم دنبال سفته که هیچ‌جا نداشت. اخرش مامانم گفت بیا دنبالم با هم بریم. دیگه گیر آوردیم سفته رو و دادمش به حسابداری و مدرکمو گرفتم. قرار شد مدرکو که پس دادم سفته هارو بهم پس بدن. همش هم میگفتم تا دوشنبه اموزش هست و دیگه میره برای هفته بعد. اگه امروز نگیرم دیگه نمیشه چون باید زود نامه رو ببرم اداره کار. البته مطمئن نیستم فقط تا دوشنبه باشه اما به هر ترتیب کلی عجله کردم که کارم راه بیفته. 

البته که فردا هم باید برم باز اداره کار و از ته دلم امیدوارم زود و به خوبی انجام بشه. تازه اینم نگفتم که وقتی رفتم اداره کار‌ کپی شناسنامه اینا یادم رفته بود. دیگه هی‌ راه رفتم تا یه فتوکپی پیدا کردم. 

الانم تازه پروژه هام تموم شد، منتظرم چاییم سرد بشه بخورم. خیلیییی خسته ام خیلییییییییی.

مژگان ❤😻
۱۳مرداد

کلییی خستم و خوابم میاد، صبح پاشدم پروژه انجام دادم بعد رفتم استخر بعدم حاضر شدم برم کنسرت. بعد کنسرت هم عموم اومد دنبالم و تانیا جونم رو دیدم؛ بهم گفت مشان الام :) ینی سلام. بعد اینکه بردیمش بازی کرد یکم و الان اومدم خونه نماز خوندم و گفتم تا یادم رفته بیام ثبت کنم امروزو.

ثبت کنم که چقدررر کنسرت خوب بود و خوش گذشت و کلی از اهنگارو بلنددد خوندم :) و لایو هم گذاشتم، کنسرت محمد علیزاده بود، و برم بخوابم دیگه :)

 

+پاهامم از کفش پاشنه بلند درد میکنه. :)

مژگان ❤😻
۰۶مرداد

بالاخره بعد اژ صد سال دارم به استرینگ‌کست گوش میدم دوباره، درمورد اینترنت 

مژگان ❤😻
۰۶مرداد

امروز اولین جلسه کلاس شنا بود. صبح پاشدم دو تا مطلب نوشتم، بعدش رفتم دنبال مرضیه برای کلاس. خیلییی خوب بود با اینکه فعلا چیز خاصی یاد ندادن. بعدم ناهار استراگانف داشتیم :) بعدم که دوش گرفتم و سشوار. الانم یه مطلب نوشتم و باید عکسشو درست کنم. 

خوابم میاد شاید یه کمم بخوابم. و اینکه کتاب انسان خردمند رو شنبه شروع کردم. خیلی خوبه. 

مژگان ❤😻
۰۴مرداد

کتاب سیر عشق رو سریع خوندم. البته به خاطر کار نشد خیلی سریع بخونم اما حداقل سریع تر از همه کتابهای اخیر بود. خیییلی کتاب خوبیییی بود، به خصوص بخش اماده ازدواج و البته همه بخش‌های دیگه ش. چیزایی یاد میده این کتاب که اصلا عجیبه. اینکه در پس هر رفتار یا حرف ممکنه چیز بیشتری وجود داشته باشه؛ چیزی از گذشته فرد. 

و خیلییی چیزای دیگه. کتاب بسیار عالی بود. 

کتاب بعدیم هم کتاب انسان خردمند خواهد بود منوط به اینکه دختر عموم یادش نره بیاره برام. :)

مژگان ❤😻