خیلییی وقته نیومدم اینجا. خیلی کارا کردم. اما حوصله نداشتم بنویسم. در واقع بعد از بلاگ اینتسا و اینکه همه چیو اونجا میذاشتم عادت کردم به اینجا نیومدن و وقتی هم بلاگ رو دیسیبل کردم واسه مدتی، دیگه خیلی اینجا نیومدم. باوجوداین اینجارو دوست دارم واقعا و الانم اینجام. مثل بک تو هوم!
اول از این روزا بگم. اینکه صحبها کار میکنم معمولا. شبا یه قسمت از دیس ایز آس، سهمیه یه کتاب کاغذی و یه الکترونیکی، بعدم هیییی میگم چیکار کنم بیکار نباشم! چون زیاد بیرون نمیرم واسه کرونا. بعد خلاصه تصمیم گرفتم این هفته بشینم محتوا واسه اینستای کسب و کارم درست کنم. با اینکه مجتوا دارم اما برای اینکه حوصلم نره.
اهان راستی میخوام بوک بلاگر باشم. در واقع بلاگ رو تبدیل کنم به بوک بلاگ و نمیدونم چرا طول کشید که متوجه این موضوع بشم. شایدم میدونم، بیشتر میخواستم بلاگر لایف استایل باشم اما در عین حال نمیخواستم به جز یه جنبه خیلیییی کوچیک، زندگیمو به نمایش بذارم.
و کار خودمو شروع کردم و گفتم یه مدت بلاگو میبندم. و خیلییی زود حدود چند روز بعد وقتی دومین کتاب اون مدت (فک کنم) رو تموم کردم، دیدم من واقعا به جایی احتیاج دارم واسه نوشتن درباره کتابا. و خب تصمیم گرفتم یه سری چیز قشنگ سفارش بدم برای عکاسی. بشقاب و گلدون و شمع و اینا. همه سفارشات رسیدن به جز یه کاسه روباهی. و یه سنگ دایره ای و یه چوب دایره ای هم میخواستم که بابام اورد برام. مامانمم قراره روتختی سفید بگیره. و دیگه تموم. اگر انشاا... کار خوب پیش رفت، بازم چیز میخرم.
دوستم شیوا گفته واسه عکاسی هایی که باید از خودم باشه کمکم میکنه اما گاهی وقتا هم نمیتونه. پس یکم مشکل عکاس دارم. اما حل میشه (مدتی پیش، پس از صد سال تصمیم گرفتم مثبت نگر بشم دوباره، خودمم نمیدونستم نیستم دیگه)
اخیشششش کلی نوشتم. حالا یه جنبه دیگه:
یه کُت دیدم تو پینترست: بذار ایمانت بزرگتر از ترسهات باشه. و فکر کردم و فکر کردم. به جز اونم یه ویدیو دیدم که وقتی درد میاد احساس زند. بودن میکنی و نور بدون تاریکی معنایی نداره. کلیشه ای هست اما درباره کلیشه هم یه چیز میگم بعدتر. خلاصه به این چیزا فکر کردم. و به اینکه اگه مشکلی پیش بیاد معناش این نیست که تا همیشه گارانتی شدی و مشکل دیگه ای پیش نخواهد اومد. بلکه زندگی آمیزه ای از مشکلات و خوبی هاست.
درباره کلیشه: اول از چیزا و جمله های کلیشه ای متنفر بودم. بعد فهمیدم واقعا خیلی مهم و درست بودن که تکرار شدن هی و در نهایت کلیشه ای شدن. اماااا بعدتر فهمیدم خیلیا این موضوع رو نمیدونن و اگه بهشون یه چیز کلیشه ای اما درست بگی، فکر میکنن تکراریه. واقعاا لازم نیست جمله جدیدی باشه، فقط کافیه درست باشه و حس خوب بده و کار کنه.
و یه چیز دیگه: بعد از مدتی گشتن دنبال هزار دستور العمل، اخرش فهمیدم خودم میدونم واقعا! منظورم این نیست که به یاد گرفتم نیازی ندارم دیگه که همه همیشه دارن. بلکه اینه که واقعا گاهی باید به خودت اعتماد کنی. همین. برای این کارم لازمه فکر کنی اول و تصمیم هیجانی نگیری، بعد کارتو انجام بدی و به خودت ایمان داشته باشی. حتی اگه اشتباه کردی، یاد میگیری و حتی بازم اگه اشتباه کردی حتما لازم بوده.
حالا که بعد مدتها اومدم بازم یه چیز دیگه دی: من به تازگی متوجه شدم که به سرنوشت باور دارم. نمیدونم قبلا دقیقا داشتم یا نه. فکر کنم بیشتر به تلااااااش زیاد خودم فکر میکردم و اینکه چقدرررر مهمه و مهم تر از همه چی. اما باز الان فهمیدم واقعا سرنوشت هست و یهویی یه چیزای عجیبی اتفاق میفته که بیشتر میفهمی. مثلا از بابام خواستم تو بنگاها دنبال ماشین باشه و در نهایت وقتی چیزی پیدا نکرد یه نفر تماس گرفت یه جایی نزدیک خونمون ماشین داشت. و دیدم ببین سرنوشت اینه. اینکه تو دنبال یه چیزی هم هستی اما اون چیز به موقعش سرجاش خودش میاد طرفت. باید تلاش کرد قطعا. اما هرگز نباید سرنوشت رو یادت بره. شاید برای اینکه حد چقدر تلاش کردن و چقدرشو دست سرنوشت سپردن دونست، باید به قانون اگه سخته، درست نیست فکر کرد.
همیننننن :) دیر ولی پربار اومدم :دی.