جمعه
جمعه, ۶ دی ۱۴۰۴، ۱۰:۴۹ ب.ظ
امروز صبح با فاطمه رفتیم شهر) کتاب و سه تا کتاب گرفتم (دفترچه «خاطرات @خدمتکار، تو\مرا|خواهی کشت، امواج//فلورانس
بهد رفتیم کافه قهوه خوردم و کرانچ (شکلا٪تی که بد نبود ولی نمیدونم چرا آنقدر این کافه شلوغ میشه. بعد رفتیم قارا )تمش<کی بخرم ک بسته بود و برگشتم اما سه تا آدم مهربون دیدم. یکی دختری ک برام کتابا رو آورد، دختری ک تو کافه میخواست میز کناریم بشینه و یکی دیگه ک یادم نیست.
خوب بود اما نمیدونم چرا حس میکنم هیچی حال/ نمیده! واقعا خداروشکر میکنم و اینا ولی ی چیزی ی جوریه! نمیدونم چی
خدا خودش بهم کمک کنه.
۰۴/۱۰/۰۶