+چند روز پیش باع بودیم بچه هاپوها توی خونشون بودن، دستمو بردم جلو انگشتم رو ببینم چیکار میکنن، یه قهوه ای رنگا دستشو گذاشت پشت میله. انقدر صحنه قشنگی بود ک هی من و خواهرم میگیم به هم.
+ امشب با ستاره رفتیم کافه همبرگر خوردیم حیلی خوشمزه بود اما دارم میترکم :))))
+چند روز پیش مامان بزرگم خونمون بود بعد انسولینش رو داشت تنظیم میکرد هی میچرخوند. یهو بابام گفت انگار گذاشت رو هزار بیا ببین :))) همون روز هییی مامانم بابام و مامان بزرگم میگفتن این کارو کن اون کارو کن خسته شدم دوباره از رو مسخره بازی مامان بزرگم گفت مژگان بیا فلان کارو کن :)
+مامان بزرگم به کافی شاپ میگه کاپی شاپ و خوشش هم نمیاد ازش چون یه بار چای رو گرون دادن :)
+خیره نگاه کردن ب خواهرم باعث شد اروم بمونم و اطمینان نگاه ثابتش و دعوا نکردم با یه نفر ک میخواست دعوا کنه بیخودی
+اخرین دوغ ک گفتم اگه امام حسین (ع) بخواد گیرم میاد و قاصدک رقصان بعد از دعا کردن روز عاشورا
+اون خوابی ک دیدم دبیرستان بودم میخواستم ب خودم بگم همه چی خوب میش ب ارزوهات میرسی
+این روزا رو دور تند کتاب خوندنم.