دیروز شیش و چهل دقیقه بیدار شدم که موضوع مهمیه واسم چون همیشه هشت پامیشم! میخواستم برم دانشگاه بالاخرهههه مدرکمو بگیرم. بالاخره کاراش درست شد یعنی بعد کلی دردسر و خدا رو شکر واقعا. بعدم یه خانوم دوست داشتنی اونجا بود کلی بهم کمک کرد وقتی فهمید استرس دارم :) خدا خیرش بده. خلاصه ساعت ده و نیم حدودا رسیدم با مامان بودم رفتم یه قهوه گرفتم که سرکار خوابم نیاد و اینا.
اما یه چیزی. یه من بود فک میکردم دوران دانشگاه زود تموم شد و حیف و اینا اما وقتی دیروز رفتم فهمیدم دوران دانشگاه یه تایم تقریبا بلاتکلیف هست که واسه من اینجوری بود که به اندازه الان استقلال نداشتم. و اون موقع قصد داشتم دورکار باشم ی سری هدف داشتم و اینا که خدا رو شکر به خیلیاش رسیدم و واقعا شکرگزارم از زندگی ای که دارم و خب صد البته براش تلاش کردم و میکنم اما میخوام بگم از دیروز اون قضیه حل شد :)
همین دیگه شکر خدا کلا.
+تجدید خاطره خوبی بود. درخت توت دیگه سرجاش نیست. اما اون طاق فلزی که پیچک داره هست. همه مهربون تر بودن نسبت به اون موقع انگار. مامانی زحمت کشید دنبالم اومد.