امشب یه اتفاق خیلی خوب برام افتاد. قطعی بشه میام میگم. :) خدایا شکرت.
چند وقتیه تصمیم گرفتم یه ماشین بخرم این چند روز قطعی شد. امروز رفتیم یه ماشین رو دیدیم و نشون دادیم لی مشکل داشت. یه جورایی فکر میکردم که حتما میخرمش ولی نشد. امروز خیلی خیلی خسته شدم. خدایا لطفا خودت کمک کن زودتر یه ماشین بخرم.
یکشنبه میخواستم بیام اینجا ولی باز نمیشد پس شاید الان با ذوق کمتری بگم: یکشنبه نتیجه امتحان فاینال گفته شد و من بالاترین نمره کلاس شدم! وقتی وسط ترم اومدم به این کلاس تصمیم گرفتم بالاترین نمره بشم و خداروشکر شدم. حالا نه اینکه بقیه خوب نباشن، اما حس خیلی خوبی بهم داد. نمره ام شد ۹۴ از ۱۰۰. و اینکه رایتینگم رو هم نشون دادم معلممون گفت گرامر و وکب عالی بود اما باید بیشتر بخونم تا فارسی نباشه بعضی جمله هام.
خب این خیلییی خوشحالم کرد،
امروزم با مامان رفتیم بیرون یکم خرید داشتیم و اش گرفتیم اومدیم خونه. حیلی هوا پاییزی بود فقط مونده یه بارونم بزنه... :)
راستی حالم خیلی خوبه! به پذیرش رسیدم پذیرش همه چی. میدونم هر چی هست تو زندگیمون وضعیتی هست که خدا خواسته . خدایا شکرت برای همه چی واقعا.
وای خدا میدونه چقد این دو روز شلوغ بودم. دیروز امتحان زبان داشتیم که بخش لیسنینگ خیلییی استرس زا بود و بعضی جاهاش سخت ولی استاد گذاشت یک سوال ازش بپرسیم که خوشبختانه سوالی کت پرسیده بودم گزینه اس استباه بود و درست کردم البته درستشو نگفت.
بعد رفتیم خونه مامان بزرگ ث لپ تاپمو بردم برای مقاله انگلیسسی که نصفشم خونه نوشتن. امروزم ساعت یک جلسه داشتم و دو ارایشگاه و بعد مقاله و بالاخره یکم اروم تونستم بشینم. اخیششششش. خیلی حس خوبی پیدا کردم و مدتها سرم انقد شلوغ نبوده الانم پراکنده مینویسم چون میخوام فقط برم استراحت کنم کتاب بخونم و فیلم.
فردا قراره برم برای لایت موهام و خیلی از این بابت خوشحالم! هم برای لایت که خیلی وقته منتظرشم و هم برای اینکه امروز کار تخصیص فایلها و یه سری کارای شنبه ام رو انجام دادم و فردا به محض بیدار شدن میرم یک سری فایلها رو ارسال میکنم و میمونه یه تعداد که مامانم قراره لپ تاپمو بیاره بفرستم. نمیدونم کارم قراره چقد طول بکشه اما امیدوارم زیاد طول نکشه. یکشنبه هم امتحان دارم که خوندمش یک دور و نصفی. فردا عصر یک دور دیگه درس سه و چهار رو میخونم و یکشنبه هم باز دوره میکنم و همه چی خوب میشه. :)
امزوز تصمیم گرفتم بیشتر به چیزای خوب زندگیم دقت کنم از چیزای بزرگ گرفته تا خیلی کوچیک. اینجوری یه موضوع خوب برای فکر کردن دارم و قدردانی هم همیشه خوبه.
*حس میکنم فردا قراره برم اردو! توی دو سال و خرده ای گذشته فکر کنم اولین باره تقریبا که قراره برم جای خوبی با خوراکی های خوشمزه و سرکار نباشم صبح رو! اونم تازه صبح شنبه که شلوغ ترم!
شکر خدای را از همه چیز. خدایا خودت بهترینا رو برای هممون بخواه لطفا.
دو هفته پیش یه کتونی سفارش دادم که نرسید. جواب پیگیری رو درست نمیدادن و از ادمینشون متنفر شدم. اخرش مدیرشون فقط با تهدید اینکه تو توییتر پخش میکنم تا ریپورت بشه پولمو پس داد. و خیلی خوشحالم! میدونی پولش انقدر نبود ولی متنفرم از اینجور ادما. به هرحال یه مقدار کمیش رو صرف خیریه کردم. ارزو میکنم دنیا جوری بشه که هیچکس هیجوقت دست به این کارا نزنه. که همه خوب باشن و انسان.
کلاس زبان هم خوب پیش میره. هفته دیگه یکشنبه امتحانه. امروز بهت کلاس رفتم عابر بانک و ورک بوکم رفت بین عابر بانک و دیوار! مامانم میگن فردا برام میاره. خیلی مهم نیست ولی بد نیست که باز داشته باشمش.
و اینکه شاید دس قردا برم ارایشگاه. برای لایت مو بعد مدتها. حس خوبی دارم بهش :)
خدایا شکرت برای همه چی.
امروز روز فوق العاده خوبی بود. البته بی نقص نبود که خب زندگی همینطوره و خیلی زیباست! فکر کنم خیلی وقته این حس رضایت عمیق رو نداشتم و البته اتفاقات امروز باعثش نشد ولی بی تاثیر نبود.
خب امروز بعد کار دل درد داشتم و کمی استراحت کردم. بعد خوب شدم اما مامان و ستاره ارایشگاه بودن و ماشین نداشتم پس تصمیم گرفتم نرم کلاس زیان. بیست دقیقه از الارم گذشته بود که گفتم هوا به این خوبی اولین بارون پاییزی امسال و واقعا حیفه خونه بمونم. و احتمالا این هوا و درس خوندن منو یاد روزای دانشگاه میندازه. برای همین پاشدم سریع حاضر شدم اسنپ گرفتم رفتم کلاس. برگشتنی مامان دنبالم اومد و تو بارون رفتم اشتباهی اون طرف خیابون ولیییی خیلی خوب بود. اخ که چقد بارونو دوس دارم.
بعدم اومدیم خونه موهای قشنگ مامانو دیدیم و حرف زدیم و اینا: من رفتم سراغ مقاله انگلیسی و تمومش کردم. بعد هم که الانه! بارون میاد و صدای بی نظیرش. چه حس خوبی دارم واقعا. حیلیییییی خوب. خدایا شکرت برای همه چی. خدایا لطفا حال مردم کشورم رو هم خوب کن.
نمیدونم اینجا اومدم چیو بنویسم ولی فکر میکنم با اینجا بودن یکم حسم بهتر میشه. در واقع روز خوبی بودا ولی بیرون نرفتن یه روز کامل معمولا بی حوصله ام میکنه. امشبم جایی نمیریم چون مهمون داریم (که خودم دعوت کردم)، در نتیجه یکم حوصله ندارم.
دیروز مبل خریدیم و امروز جلو مبلی. بعذ از رنگ کردن خونه مبلامون رو فروخته بودیم و مدتی بود مرتب مبل میدیدیم. همه چی خوبه و کتاب و زندگی خوب و زبان و همه چی پیش میره.
ضمنا تصمیم گرفتم بعد از تموم شدن زبانم برم زبان برنامه نویسی پایتون رو یاد بگیرم و یکم بابتش ذوق زده ام ولی مطمین نیستن: باز میام مینویسم.
توی مهر حسابی اینجا فعال بودم نسبت به ماه ها یا سالها قبل. این چند روزه ولی کلی شلوغ بودم و گاهی بی حوصله. مخصوصا که خداروشکر دارم پروژه های انگلیسی بیشتری میگیرم. امشبم یکی نصفه نوشتم بقیه رو فردا مینویسم. ضمنا امروز خونه دوست مامانم بودیم عصر برای اینکه بینیش رو عمل کرده بود و مهمونی خوبی بود بعد مدتها. دیگه چی؟
شاید فردا برم کافه همراه ظهر اینا یعنی امیدوارم! الانم واقعا حسته ام سعی میکنم زودی بیام.
فکر کنم چند روزی بود احساس گم شدن یا زیر اب بودن رو داشتم که اسمشو میذارم گمگشتگی! برای همینم نیومدم شاید. ذهنم واقعا شلوغه پاقعاااا و دلم میخواد یکم آرومش کنم. فقط اینو بنویسم برم:
+بامزه ترین اتفاق امروز این بود که سه تا بچه گربه تو اتاق بودن، مامانشون اومد صداشون زد براشون یه پروانه اورده بود بازی کنن :))))) (با بخش غیر اخلاقیش کاری ندارم😁)
واقعا دلم میخثاد بیشتر توی زمان جال باشم. باید یکم مدیتیشن کنم و اینا. دز ضمن یه رایتینگ نوشتم عاشقش شدم و فکر میکنم خیلی خوبه، امیدوارم نظر استاد هم همین باشه. خیلی روی زبان دارم کار میکنم و همچنین دارم گرامرلی قدیمی ساده رو هم میخونم که اگه نکته ای یادم رفته یاداوری بشه.
دیگه ؟ الان برم گلدونامو اب بدم شاید یکم مدیتیشن کنم، مرتب کردن اتاق و این چیزا. حموم بودم باید موهامم سشوار کنم. جمعه ی قشنگیه خداروشکر :)
داشتم فکر میکردم نیاز دارم به یه کتاب با داستان ساده مه شاید به نظر یکم ضعیف بیاد ولی خس و حال خوبی داره مثل کتاب قرارمان کافه کاپکیک که واقعا مودش رو دوست داشتم. برای همینم تصمیم گرفتم زندگی شگفت انگیز ربه کا: شوق خرید رو شروع کنم و فعلا پونزده صفحه ازش خوندم ولی حس خوبی داره.
راستش کتاب کاغذی واقعا گرون شده البته مثل همه چی و ترجیح میدم ماهی دو سه تا بیشتر نخرم. از طرفی کلی کتا الکترونیکی هست و اگر کتاب الکترونیکی موجود باشه اولویتم اون هست.
البته کتاب ارزشش رو داره عا ولی تا وقتی ارزون ترش هست چرا گرونه رو بگیرم. هرچند کلی پول خرج چیزای مختلف میکنم ولی دلم نمیاد بیشتر از ماهی دو سه تا کتاب بخرم! شایدم یه روز برم شهر کتاب یهویی ده تا بگیرم بیام چون خیلی کیف میده :) اما فعلا میخوام آتش پنهان که تموم شد چیزی نخرم تا ماه دیگه و کلی الکترونیکی بخونم انشاا...
+امروز رفتم رایتینگ که نوشته بودم و تغییر دادم و فکر کنم خیلی بهترش کردم. امیدوارم خوب باشه واقعا.
من معمولا سعی میکپم منطقی باشم، اما به نشونه ها اعتقاد دارم. حالا ممکنه این غیرمنطقی باشه ممکنه منطقی. یه مدتی هست داشتم فکر میکردم که نویسندگی انگلسسی خیلی زقیب داره و ممکنه سخت باشه و نشدنی و نیتیوها هستن و... امشب ک اخرین قسمت یاغی رو دیدم (اسپویل، البته که اگه به وبلاگم احترام میذارین اصلا نباید هیچی بخونین!) فهمیدم که هرچی رقابت بالا باشه بازم امکان هست برای خمه. برای کسی که تمام تلاششو بکنه. هرچند فیلم فود اما یاداوری بود برای اونچه در واقعیت هم اتفاق می افته.
پس به امید خدا موفق میشم. چون این یه نشونه واضح بود برام.
امروز روز خوبی بود. رفتم دکتر مو برای ریزش و بعد بسته ام رو گرفتم از تیپاکس که یه کت خوشگل بود. یعذض رفتیم یه جای جدید بستنی خوردیم ث کلی خندیدیم من و مامان ستاره
الانم دارم یاغی میبینم. قهوه هم گرفتم که خیلی بوی خوبی داشت. حالا باید سیروپ بگیرم خودم قهوه درست کنم و البته یه ماگ خوشگل نیاز دارم مثل بیرون برا.
*اون قضیه نِ بابا رو نوشتم که بابام دوید رفت بیرون و فکر کرد میگم یکیه و خواهرم دوید تو اتاقم فک کرپم حالم بده در حالی ک من سردم بود داشتم میکفتم کولرو نزن.
:))))
راستش بیشتر روزا احساس میکنم من زیر آبم. اتگار من زیر ابن و بقیه بالای ابن و هرچی میگم نمیشنون و هرچی میگن نمیشنوم. حس خوبی نیست. فکر میکنم به خاطر سرکوب احساساته. البته به خاطر مدیتیشن احساسم رو بیشتر حس میکنم و جای احساسی فقلم اشکم درمیاد اما دلم نمیخواد جلوی هیچکس ی قطره اشکم از چشمم بیاد پس جلوی خودمو میگیرم.
از اون گذشته احساس میکنم ۲۴ سالم شده و زندگیم توی موقعیت درستی نیسن. یعنی شغل خوبی دارم دارن زبان میخونم جدی که شاید بتونم نویسنده انگلیسی بشم (چرا امید زیادی بهش ندارم؟ یعنی توی نویسنده ایران شدم چرا امید دارم اما این روزا به اون هدف اصلیم مه نویسنده ریموت خارجی هست امید ندارم) و در کل از خیلی لحاظ زندگیم خوبه. میتونست واصعا بدتر باشه میدونم. اما از لحاظ زندگی احتماعی زیاد راضی نیستم. من ادمی ام که باید با دوستام زیاد که نه در حد معمولی در ارتباط باشم اما دوست صمیمیم از صبح تا شب سرکاره و مجبورم گاهی برم همونجا ببینمش و اون یکی هم خیلی وقته ندیدمش. کاش یه دوستی داشتم که بتونیم مدت زیادی وقت بگذرونیم. راستش یه نبر دیگه رو امتحان کردم اما نتیجه رو زیاد دوست نداشتم با اینکه دختر خوبی هم هست.
با خواهرم هم فقط خواهریم و زیاد صمیمی نیستیم. متاسفم که اینطوره ولی اینطوره. راستش از حرفای تکراری متنفرم و خواهرم اینطوریه و این اذیتم میکنه به شدت دست خودم نیست.
و بابت این قضیه دوری ازش به شدت عذاب وجدان دارم. ولی انگار هیچوقت حرف زیادی برای گفتن ندارین. البته اوضاع بعضی وقتا بهتر میشه و میدونم هز دومون همو دوست داریم و رابطه خوبی دارم اما منظورم اینه که صمیمی نیستیم ته تهش. انگار سالها فاصله سنی داریم نه فقط دو سخ سال.
داشتم میگفتم زندگی اجتماعیم خیلی خالی شده بعد دانشگاه. خداروشکر کلاس زیان خست (امروزم داشتم) کارم که دورکاریه. کاش یه دوستی داشتم که مرتب در ارتباط بودیم چه تلفنی چه بیزون. همیشه دلم میخواست برم خیریه ای داوطلبانه کار کنم ولی هیچوقت نشد. گذشته از اون فکر میکنم توی ایران زیاد این چیزا نباشه، نه در اون حدی که توی فیلمای خارجی میبینیم.
هیچی دیگه. اینم از حس این روزا: نیاز مبرم به دوست نزدیک و بیرون اومدن از زیر اب.
البته که شکر خدای را از هرچه هست. نمیتونم نعمت های زیادی که بهم داده رو نادیده بگیرم.
اصلا میخوام از این به بعد زیر هر پستی شد سه تا یا بیشتر سپاس گزاری بکنم:
-کلاس زبان
-سلامتی خودم و خانواده ام
-خیلی از ارزوهای برآورده شدم
امروز چیکارا کردم؟ سرکار، زبان، بیرون و مبل دیدن و کتاب به اضافه چند قسمت یاغی.
صبح سرکار نت افتضاح بود مخصوصا گوگل درایو که اصلا نمیدونم چش بود. کلی عصبانی شدم و امیدوارم فردا اوضاع نت خوب باشه.
الانم ملی هست نتم و حوصله وای فای هم تدارم.
دیشب به این نتیجه رسیدم یه میز برای کنار تختم نیاز دارم. بعد تصمیم گرفتم یه سنگ خیلی خوشگل که بابام پارسال برام اورد رو بردارم بدم پایه دزست کنن براش. از اولم میخواستم با سنگه همین کارو کنم نمیدونم چرا یادم رفت.
امیدوازم فردا اینا برم.۰
دیگه اینترنت شبا هست، معنیش اینه که کمتر اینجا میام! اینجا اومدن خوبه واقعا حس خوبی بهم میده امیدوارم نذارم کنار.
این روزا رمان انگلیسی رو شروع کردم میخونم، هر باز چند صفحه. معنی بعضی کلمات رو نمیدونم ولی با این حال معنی کلی هز صفحه رو میگیرم. چیز خاصی تغییر نکرده همون زبان و کار و کتاب و گاهی بیرون. یه کت پاییزه سیاه سفید سفارش دادم که خیلی دوسش دارم و ذوقشو دارم. برنامم اینه امسال به جز این فقط یه پالتوی دیگه بگیرم ترجیحا سرخابی از نعیمه محسنی و بعدش یه سری چیزا برای ست کردن باهاش. همین.
دیگه اینکه منتظرم ایرپاد پرو ۲ هم بیاد بخرمش. ایرپاد ۲ صدای ضبطش وقتی تو محیط نویز و صدا هست خوب نمیشه. و اینکه ایرپاد پرو.۲ خیلی امکاناتت دیگه هم داره. مخصوصا نویز کنسلینگ رو دوست دارم.
و اینکه خیلی خوشحالم پاییز داره میاد با هوای عالیش. حس خوبیه. شبا که وقت اضافه دارم دلم میخواد شروع کنم مقاله انگلیسی سفارش بگیرم. و دیگه؟ صبحای جمعه چقدر خوبه واقعا، حس خوبی دارم ماسک اینامو گذاشتم و نشستم کتاب الکترونیکی میخونم. ناهار کباب داریم و امیدوارم عصر بریم کافه ای چیزی ولی شاید بریم باغ که اونم خوبه.
امروز رفتیم شهر کتاب! از هفته پیش بود فکر کنم میخواستم برم شهر کتاب برای جمعه صبح ولی دیدم که چهارشنبه تعطیله قرار بود با بابام بریم ولی بابام گفت میره سرکار و من و مامانم ظهر رفتیم. خلوت بود و خوب و یه کتاب رمان انگلیسی برای اولین بار خریدم و دو تا هم فارسی با هایلایتر یاسی برای کلاس زبان. رفتیم کافه چای و کیک هم خوردیم. خوش گذشت.
الان هم یه سریال دیدم میخوام یکم کتاب انگلیسی رو بخونم و شبا هم چقدر بلنده! دلم میخواد شروع کنم نوشتن متن انگلیسی. امیدوارم موفق بشم.
(قلبم، قلبم با مردمه، با دردهای مردم. خدایا کمک کن)
امروز؟ کار کردم بعد رفتیم بیرون برای رسوندن خواهرم سرکلاس، مامان بهم گفت یه سورپرایز برات دارم و منو برد رستوران برای ناهار، بوی قرمه سبزی میومد ولی قرمه سبزی توی منو نبود، چلو کباب سلطانی خوردیم با خورشت ماست و دوغ، خورشت ماست زیاد بود ولی خوشمزه. فضا خیلی صمیمی و با صفا بود. قبلا رستوران محمد رفته بودم بارها اما این بار یه میز نشستیم که جلوش ویوی خیلی خوبی داشت. گنجیشکا میومدن روی میزا میشستن و جیک جیک میکردن. از اون بحظه های خاص من و مامان بود.
بعدش باز رفتم سرکار در حالی که خوابم میومد، بهد کار دیدم مامان جلوی ایینه با نخ دندونه، گفت سعی میکنم یه چیزیو از زیر دندونم دربیارم. من نگاه کردم چیزی نبود.
سعی کردم بخوابم اما خوابم نبرد. ۵۰۴ رو غروب خوندم تازه. بعدش یاغی رو گذاشتیم اما وسطش حوصلم سر رفت اومدم سراغ گیلمور گرلز در حالی که ماسک روی صورتم بود. بوی نخودچی میداد و عاشق بوش شدم.
بعد پتو رو کشیدم روی پاهام و شروع کردم کتاب بادام رو بخونم. هوا خنکه و خیلی دلپذیر. به به که پاییز داره میاد انگار دوباره دارم زنده میشم!
فردا تعطیله، قبلا روزای تعطیل کار میکردم. فکر کنم واسه دو سال اینجوری بود به جز هفته قبل کخ نت بد بود. تصمیم گرفتم روزای تعطیل کار نکنم دیگه. هرچند که الان خلوت تریم و نت بده شاید بعدا کار کنم. قرار بود بریم شهر کتاب فردا ولی بابام میخواد بره سرکار میترسیم تنها بریم (دلایل اع،تراضی) ولی شایدم ظهر رفتیم.
خیلی ذوقشو دارم کاش بریم.
البته فردا یخ کار باید تحویل مشتری بدم ولی به جز اون کاری نمیکنم.
+دیروز رفتم کلاس زبان که خیلییی خوب بود یه جمله گفتم استفاده گفت ساختار و همه چیش عالی بود. بعد رفتم سوپرمارکت کیکای مورد علاقم رو گرفتم و رول دارچین و پفک. بابام البته گفت کیک نمیخوره. رول دارچین هم خوشمزه بود اما موادش کم بود. در اخرم اومدم خونه کلی کتاب بادام رو خوندم.
+امروزم بعد کار یوگا کردم که فوق العاده خوب بود خیلییی زیاد. حس عالی ای دارم ینی. بهدش رفتم سریع دوش گرفتم و جلسه داشتم که خداروشکر کوتاه بود. الانم فسنجونمو خوردم و میخوام زبان بخونم. عصر قراره لپ تاپمو ببرم جایی برای قیمت و شاید بفروشمش. دیگه چی؟ حس خیلی خوبی دارم خدایا شکرت برای همه چی.
+البته که در کل ته دلم غم داره برای کشورم. از خدا میخوام هرچه زودتر این قضایا تموم بشه و بهترین اتفاقات برای کشورم و هموطنام رخ بده.
+عملکرد امسالمو خیلی دوست دارم. کار کردن، زبان خوندن و یوگا. امیدوارم به زودی بتونم نویسنده انگلیسی بشم و به این هدفم برسم. شکر خدای را از همه چیز.