مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۱۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۰۹مهر

+خاله ام قبل اربعین رفته بود کربلا و ما امشب زفتیم دیدنش. انقدر این مدت کار داشتیم رنگ کردن خونه و شستن فرشا و پرده ها و رفتن دنبال مبل و...، خاله مثل همیشه مهمون نواز بود و کلی خوش گذشت.

+حالم؟ نمیدونم بد نیستم فکر کنم. خوبم نیستم. دقیقا نمیدونم چی ام. امیدوارم خوب بشم. میخواستم جمعه برم شهر کتاب و خیلی بابتش ذوق داشتم اما الان مطمئن نیستم ب خاطر اینکه میتزسم خبری باشه. کاش حالمون خوب شه زودتر حال ایرانمون.

 

مژگان ❤😻
۰۸مهر

خب امروز خوب نیستم! هم به خاطر اخبار که انگار باخبر شدن ازشون ناگزیر شده و هم به خاطر زندگی شخصی خودم. امید دارم که روزی همه چیز خوب میشه، و به جز این مدل فکر نمیکنم بشه راحت زندگی کرد. همین امیدوار بودن رو هم قبلا نداشتم و الان خیلی قدرشو میدونم.

خدایا شکرت برای امید واقعا. بدون امید که اصلا نمیشه، کاش هیشکی هیچوقت ناامید نشه. میدونم ممکنه از خیلی چیزا و خیلی ادما ناامید بشیم، اما اون امید کلی به زندگی و به اینکه همه چی بهتر میشه چیز خیلی خوبیه. کاش حال دلمون همیشه خوب خوب باشه. که اگه نباشه، میدونی خیلی سخته زندگی کردن. 

اصلا نمیشه شاید! 

خدایا حال دلمون رو خوب کن.

خدایا نذار کسی بغضی باشه.

خدایا دستمونو بگیر.

الحمدا... رب العالمین .

مژگان ❤😻
۰۷مهر

امروز روز شانسم بود! خب شایدم نبود! به هرحال صبح که فکر میکردم کمی وزن اضافه کردم با ترس و لرز رفتم روی ترازو و در کمال تعجب دیدم وزن کم هم کردم! خیلی خوشحال شدم انقدر که چند ثانیه اول نمیفهمیدم دقیقا دارم روی ترازو چی میبینم! بعدش برای صبحانه ام املت درست کردم و تخم مرغش دو زرده از اب درومد! البته چند روز پیش هم اتفاق مشابهی افتاد. 

البته شواهد خوش شانسی امروزم همینجا تموم شدن و دیگه نشونه ای مبنی بر این موضوع پیدا نکردم. البته اتفاق خاصی نیفتادن هم گاهی از خوش شانسیه!

امروز کتاب زنی در کابین ده رو تموم و کتاب بادام رو شروع کردم. دو قسمت از سریال بلک میرور رو هم دیدم که اولی واقعا جذاب بود. درباره انتقال ناخوداگاه فردی به دیگری و...

اما میخوام یه چیزم از چند روز پیش بگم. برای یکی دو روز متوالی حس تنهایی عجیبی داشتم. بهترین توصیفی که دقیقا توضیح میده چه حسی داشتم اینه: تنهایی مثل یه حیوون وحشی که توی قفس تن من گیر کرده بود خودشو به در و دیوار میکوبید. حس عجیبی بود و وحشت توی کل وجودم پخش شده بود. با این حال شکر خدا الان خوبم.

راستش نمیدونستم حس تنهایی رو میشه به صورت فیزیکی هم تجربه کرد!

خب فکر کنم برم یکم دیگه کتاب بخونم. نت ندارم خارجی. دارم به این فکر میکنم شبا چقدر میتونن بلند باشن که الان تازه نه و نیمه و چقدر دیگه باید صبر کنم قبل از اینکه خوابم بگیره! حداقل دیشب تا موقعی که چشمام به معنای واقعی کلمه داشتن بسته میشدن نمیتونستم دست از کتابم بردارم، امشبو نمیدونم.

*که یادم بمونه قبل خواب سه تا چیز از خدا بخوام و بابت سه تا چیز ازش تشکر کنم.

 

پی نوشت: دلم میخواست برای عنوان علامت تعجب بذارم ولی همینجوریشم حس میکنم علامت تعجبای این پست زیاد شدن و این چیزیه که ازش خوشم نمیاد. در واقع توی محتواهای نویسنده هام همیشه ازش ایراد میگیرم. باید به این فکر کنم که توی بلاگ شخصی شاید اوکی باشه :)

مژگان ❤😻
۰۶مهر

+امروز امتحان میان ترم زبان بود و من فکر میکردم ساعت پنج هست  وقتی رسیدم دیدم امتحان شروع شده و انگا ساعت ۴:۵ بوده 🫤 اصلا باورم نمیشه تمام مدت مطمئن بودم ساعت پنجه. به هرحال امتحانو دادم اولش استرس کرفتم که دیر رسیدم اما در نهایت بد نبود فکر کنم به جز یک سوال که متوجه شدم اشتباه زدم (استاد بهم گفت)

 

+بعد کلاس به قصد عوض شدن حال و هوا رفتم خرید. شیک نوتلا گرفتم و رژ و گلس و اینا. چقدر هوا زودتر. تاریک میشه که در نتیجه شبها عجییییب طولانی آن. 

 

+امروز نت هنوز هست که عجیبه اما خوب. صبح استرس شدیدی داشتم بع خاطر نبودن نت. در حدی که به صورت فیزیکی هم استزس رو حس میکردم در قفسه سینه و بازو هام. خداروشکر کارا انجام شدن به خوبی.

 

+امشب بلال خوردیم و چقدرررر خوشمزه بود. الان میخوام یکم کتاب بخونم. زنی در کابین ده رو شروع کردم و خیلی جالبه.

 

+دلم با هموطنامه. مثل هر روز

مژگان ❤😻
۰۵مهر

فکر کنم یه قرنی هست که وسط روز نیومدم اینجا چیزی بنویسم. الان باغ هستیم از صبح، داشتیم گردو جمع میکردیم. انقدر کم بود که نیازی به کمک و کارگر نبود در واقع بابام اصلا نمیحواست بگه درختا رو بتکونن. البته دایی و مامان بزرگم اینجان. ناهار هم ابگوشت خیلی خوشمزه بود و کلی با طبیعت ارتباط گرفتم و حس خوب. اخرین باری که گردو جمع کرده بودیم سالها قبل  بود و واقعا کیف داد الان. بعد از اون همیشه کارگر میومد. در حقیقت انقدر خوشم اومد که رفتم یکم کوج هم چیدم!

الان هم داریم چای میخوریم.

اعتراف میکنم خوندن سهم امروز کتاب خاطرات یک کتابفروش مشوقم بود برای اومدن اینجا!

مژگان ❤😻
۰۴مهر

این نبودن (این@تر«نت یه مزیتی که برام داره اینه که میام اینجا مینویسم، مثل سابق مرتب و چقدر خوشحالم میکنه و چقدررررر سبکم میکنه،

اما خب چه کسب و کارهایی که صدمه دیدن ازش، دلم با اوناییه که این روزا وام دارن بدهی دارن یا خرجشون رو از اینترنت درمیارن و سخت یا غیرممکن شده براشون. کاش درک میکردیم و انقدر دعوا نمیکردیم اگر استوری کاری میدیدیم. هرچند که دیگه فکر نمیکنم ویو خوبی هم بخوره.

بگذریم

+امروز صبح اصلا نمیتونستم وصل شم برای ارسال کار مشتریا و کلی استرس کشیدم و البته از قبل هم فشار روحی زیادی روم بود بع خاطر اخبار بد، این شد که وسط کار در حالی که داشتم با لپ تاپ کار میکردم زدم زیر گریه و های های گریه کردم (!) خداروشکر کسی خونه نبود راحت بودم چون نمیخوام بقیه رو ناراحت کنم با صدای گریه بلند. بعدش اروم تر شدم و با کمی سردرد به ادامه کارم رسیدم و بعذ کلی تقلا موفق شدم کارای مشتریا رو برسونم. باز هم فردا تعطیله و به خاطر نت افتضاح ما کار نخواهیم کرد اما کارای پس فردا زیادن و تصمیم دارم خودم یکم به ویراستار کمک کنم. 

به هر نحوی که بود کارای امروزم تموم شد فقط قسمت خوبش اینه دیام کاری کمتر میاد و یکم اروم ترم از این لحاظ اما هیچی اون شرایط نرمال و نت نرمال نمیشه که داشتیم که جتی اگر پیام زیاد هم میومد بازم خوب بود.

امیذوارم بعذ این قضایا ف@یل(؛تر اینستا برداشته بشه و واتسپ که کار کردن راحت بشه.

+امروز با مامان بزرگ رفتیم خرید و من و اون کلی تو فروشگاه گشتیم. یه چند روزی هست تصمیم گرفتم پیج کتابم فقط استوری کتابی بذارم و در نتیجه خوبی‌ای ایجاد میشه: میام اینجا از بقیه چیزا میگم و همشون ماندگار تر میشن.

+مامان بزرگ سوسیس خرید و درست کردیم دوره‌م خوردیم. امروز روز رایتینگ خوندن بود کا نصف بیشتر یک درس رو خوندم و پنج صفحه باقیمونده رو بعدا میخونم. الان احتمالا یه قسمت گیلمور گرلز رو ببینم و بخوابم.

+دلم تصورات خوب میخواد و امید و ارزو که بتونم راحت تر زندگی کنم، با اخبار بد نمیشه محقق بشه اما نمیتونم دور بمونم از خبرا چون دلم با هموطنامه. از یه طرف اجساس میکنم برای جامعه خوب هر ادم باید روی خودشو روحیه اش کار کنه. پس شاید از این بع بعد فقط روزی نیم ساعت خبر ببینم. نمیدونم بتونم روی تصمیمم بمونم یا خیر.

+این روزا که نت نیست مردم بیشتر بلاگ میخونن انگار و منم که بیشتر مینویسم، هرچند اول وبلاگم نوشتم کسی نوشته ها رو نخونه ولی کسی که مستقیم وارد یه مطلب بشه متوجه اون نمیشه. به هرحال خواستم بگم اگر کسی این مطلب رو میخونه یا برای مطالب دیگه نظری گذاشته و جوابی نگرفته حمل بر بی ادبی نشه. متاسفم اما مدتهاست تصمیم گرفتم اینجا مکانی برای تعامل نباشه و کاملا خصوصی بمونه. مثل یه دفتر خاطرات. 

مژگان ❤😻
۰۲مهر

دیشب شب خیلی سختی داشتم. در واقع یک استرامبولی سفارش دادم که خودشون به یه اسم دیگه صداش میکردن. خیلی خوشمزه و خوب بود. بعد خوابیدم و بعد مدتی بیدار شدم کلیییی سردم بود پتو انداختم و حتی رفتم یه بلوز مخمل استین بلند پوشیدم اما همچنان سردم بود تا کمی بعد که بیدار شدم و بهتر شدم بلوز دوم رو دراوردم. تا صبح هر چند دقیقه بیدار میشدم ولی قسمت جالبش اینجاست انقدر گیج خواب بودم که متوجه نمیشدم برای غذا اینطوری شدم و فکر میکردم از استرس اینترنت نداشتن و کار کردن فرداس. 

صبح هم حالت تهوع و بیحالی داشتم و کل امروز چیز زیادی نتونستم بخورم. همچنان معدم یه جور عجیبیه اما بازم بهترم. 

با همه اینا کار کردم ولی حسابی به خاطر اینترنت اذیت شدم حساااااابیا. انقدر اینترنت بد بود که برخلاف همیشه گفتم روزای تعطیل این هفته رو کار نمیکنم چون واقعا اذیت کننده اس. در نتیجه فردا نیستیم البته باید من یکم برم سر لپ تاپ برای چند تا نویسنده کار جدید بذارم و یه سری پیام کاری اما فقط همین. 

انیدوارم تا فردا بهتر بشم امروز که واقعا سخت بود. تازه بدن درد هم داشتم. بابام برام دوغ خرید که بخورم یکم فشارم بره بالا و مامان مرتب چیزای گیاهی و اینا بهم داد 😂 

خواهرمم امروز کلاس داشت و کلی نگرانش بودم به خاطر قضایای اخیر (اعتر...ا؟؟ضا»»ت). اما خداروشکر به خوبی برگشت.

نمیدونم چرا امشب میخوام کلی دیگه هم بنویسم. امروز به برنامه زبانم نرسیدم اما ۵۰۴ رو خوندم. چهارشنبه هم امتحان دارم اما هنوز وقت هست و نصفشم خوندم. 

اهان اینو بگم دیگه واقعا دلم نمیخواد از جایی که دیشب غذا گرفتیم چیزی بگیرم. اصلا از اولش میخواستیم بریم ساباط که گفتن از هشت سرو میکنیم و ما هم دیگه میخواستیم یه چیز بگیریم بریم خونه برای همین رفتیم اونجا و همیشه غذاشون معمولی رو به خوب بود اما این دفعه فکرشو که میکنم حالم بد میشه 🫤

واقعا برم🌝

مژگان ❤😻
۳۱شهریور

دیشب اینترنت که ملی شده بود و نگرانش بودم. صبح قبل زنگ خوردن ساعت پاشدم دیدم هفته ولی در واقع هشت بود و ساعت رفته بود عقب. البته دراز کشیده بودم و از خواهرم شنیدم ساعت رو برای همین پاشدم ساعتو دیدم.

سر کار هم اینترنت خیلی اذیت میکرد واتسپ که اصلا به زور باز میشد و کلی اذیت شدیم. یه کار فوری هم نرسید که مجبور شدم بدم یکی دیگه و خلاصه کلی ماجرا. 

باز از عصر دوباره ملی شد ولی میگن با ای دی اس ال اوکیه که فردا چک میکنم. امیدوارم واقعا اینتنت درست بشه به علاوه همه اوضاع چون اینطوری زندگی دلگیره.

 

مژگان ❤😻
۳۰شهریور

امروز جلسه اول زبانم بود و بلهههههه بالاخره جاییم که باید باشم. اون کلاس زیان انلاین خیلی خیلی سطحش پایین بود. اینجا بعضی چیزا رو نمیفهمم و این خوبه! دارم یاد میگیرم. واقعا مفید بود. چهارشنبه اینده هم امتحانه و فکر میکنم بتونم خودمو اماده کنم.

چقدر خوب بود کلاس حضوری بعذ مدتها. و بعدش رفتم قهوه گرفتم خوشمزههههه بود و البته قبلش از سوپری قهوه گرفتم که افتضاح بود.

و اینکه الان خسته ی مفیدم که چیز خوبیه! میخوام توی تاریکی یه قسمت از گیلمور گرلز رو ببینم و بعد بخوابم . ساعت ده میخوابم و اشکالی نداره که زوده :)

مژگان ❤😻
۲۹شهریور

امروز بالاخره رفتم تست زبان داذم، اصلا گرامرهایی که خونده بودم و فکر میکردم ازشون سوال میکنه رو نپرسید. صرفا مکالمه ساذه بود و قبول شدم برای ویو پوینت اما نصف ترم رفته و باید خودمو برسونم. خیلی خوشحالم که باز دارم میرم کلاس زبان حضوری. و یه چیز دیگه اینه که فکر میکنم چقدر همه چی از دفعه قبلی که این اموزشگاه میرفتم فرق کرده یعنی همه چیا. مثلا شاغلم زندگیم فرق داره فارغ التحصیل شدم برای یه هدف دارم زبان میخونم و خیلی جدی ترم. 

و ...

امیدوارم این بار تا اخرین مرحله رو عالی پیش ببرم و امیدوارم تا اخر امسال سطح ادونس رو کامل کنم. انشاا...

 

پ.ن: خدای عزیزم امروز برای لحظاتی احساس کردم نزدیکم بهت و چقد حس خوبی بود. منو نزدیکت نگه میداری؟ میشه؟

مژگان ❤😻
۲۸شهریور

چقدر این چند روز غمگین بودم، هممون غمگین بودیم یعنی اکثرمون! اکثر ما ایر و نیا. 

همش خبرا رو دنبال میکردم ولی دیگه حس میکنم روحم واقعا خسته شد پس خوندن کتاب خاطرات کتابفروشی رو حدی تر گرفتم. نمیخوام بی تفاوت باشم و وانمود کنم هیچی نشده اما واقعا دیگه نمیکشم! ناراحتم ولی باید زندگیمو ادامه بدم. و احساس میکنم این حرفا خیلی خودخواهیه ولی دیگه نمیدونم چه کار دیگه ای میشه انجام داد. 

از همین کتابی که گفتم یاد کرفتم بیام یکم بنویسم از روزام. راستش کل تابستون برام غمگین بود، شایدم الان چون غمگینم این حسو دارم ولی خوشحالم داره تموم میشه. نمیدونم اصلا ربطی به تابستون و گرمای هوا داشت یا نه ولی بی حال بودم و ناراحت و بی حوصله مخصوصا. 

بی حوصلگی بذار از همه چیه به نظرم. چقدر دلم میخواست برنامه های مختلف داشته باشم اما هیچ کار خاصی نکردم منظورم اینه که دلم میخواست برم سینما تئاتر کارتینگ نمیدونم اتاق فرار شهربازی و... اما چیکدوم رو نرفتم. حداقل کاش میرفتم باشگاه. کلاس انلاین داشتم البته اما واقعا باید برم کلاس حضوری چون اینطوری اصلا نمیشه. من ادمی هستم که باید توی اجتماع باشم تا خس خوبی بگیرم و توی خونه بودن انرژیمو کاملا از بین میبره. 

امیدوارم هوا که سردتر بشه همت کنم برم سینما و تئاتر و کنسرت و اتاق فرار. واقعا دلم میخواد. رستوران و کافه تکراری شده و البته گرووووووون! البته هنوزم دوست دارمشون اما دلم یه چیز فرهنگی میخواد به شدت. 

مژگان ❤😻
۰۵شهریور

این روزا کار میکنم، کتاب میخونم، میخوام ییشتر غیرداستانی بخونم، زبان میخونم زیاد و میرم بیرون. استرس کاریم کمتر شده چون تلاش کردم کمتر باشه. و حس خوب‌تری دارم. شکر خدای را از همه چیز.

مژگان ❤😻
۱۹مرداد

فقط خدا میدونه روز عاشورا چه روز سختی بود برام. یه مشکل کاری پیش اومده بود و خیلی استرس داشتم. انقدر که به سختی میتونستم از جام پاشم. البته اخرش شب رفتیم شام غریبان. الان هم شکر خدا داره حل میشه. ولی در کل... باعث شد بفهمم روتین زندگی چقدر خوبه.

امروز اپل پنسیلم به دستم رسید که خیلی دوسش دارم: برای زبانم خریدم و حدس میزنم به کارم بیاد. چون کلاس زبان ثبت نام کردم 😍 میخوام واقعا ادامه بدم تا اخرررر این بار انشاا... . دیگه ببینیم چی میشه.

و فعلا همینا :) شکر خدای را از همه چیز

مژگان ❤😻
۱۶مرداد

اکثر این شبا رو به لطف خدا و امام حسین (ع) توفیق عزاداری داشتم و نگم از حال خوبش. اما میخوام اینو بگم. دیروز مشکلی پیش اومد مجبور شدم برم جایی برای انجام کاری که باید نوبت میگرفتم. اونجا تقریبا سی نفر جلوم بودن. رفتم سواا کردم از خانمه چقدر طول میکشه گفت نمیدونم. همون موقع یه اقاس مسنی بهم نوبتش‌و داد که دقیقا نوبتی بود که رو تابلو بود. و همون لحظه کارم انجام شد. واقعا نمیدونم که خودش کاری نداشت چرا نوبتشو داد بهم و... ولی واقعا مطمئنم که معجزه از طرف امام حسین (ع) بود.

 

ضمنا دیشب یه فکری به سرم زد برای ادامه کارم که برنامه ریزی کردم و کلاس زبانم ثبت نام کردم در جهت همین هدف. و باز اینم میدونم از برکت امام حسین (ع) هست. خیلی خوشحالم. 

شکر خدای حسین (ع) را.

مژگان ❤😻
۱۲مرداد

+یه گربه بود که میومدخونمون بهش فذا میدادیم. میدونستیم بچه داره. دیروز صبح بچه اشو اورد خونمون و خیلیییییی خوشحالم از اون موقع/ کلی هم باهاشون بازی کردم.

+دیروز مامان بزرگم میگه مژگان مانتو مثل من ک مد شده بخر از اون گشادا نخر :)

+شکر خدای را که محرم رو دیدم امسال.

مژگان ❤😻
۲۸تیر

نمیدونم اینجا نوشتم یا نه، اما تازگیا کار تولید محتوا توی سایت خارجی رو شروع کردم و نمیدونم چی میشه اما واقعا امیدوارم نتیجه خوب بشه به امید خدا. امشبم رفتم روش کار کردم و اینکه یه ویدیو معرفی کتابم درست کردم. همینطور یکم اتاقمو مرتب کردم و گلای پژمرده صورتی ام رو ریختم دور تا فقط خوبا بمونن. یکمم جواب پیام کاری دادم و خلاصه خیلی عصر و شب مفیدی بود. با مامان هم عصر رفتیم بیرون برای چند تا کار کوچیک. 

اگه انقدر هر شب مفید باشه یا بیرون برم خیلی خوبه ها :) ضمنا با یه چیزی به اسم نویسندگی خلاق هم مواجه شدم تو این سایته که حس میکنم دقیقا همون چیزیه که همیشه دنبالش بودم: شغل مورد علاقه ام. منظورم داستان نیست. منظورم متن خلاقانه درباره چیزای مختلفه. امیدواااارم واقعا تو این زمینه بتونم کار کنم.

مژگان ❤😻
۲۵تیر

این روزا اصلا انگیزه ندارم. خیلی ناراحتم. شبا که اصلا نگم. نمیدونم از بیرون نرفتنه یا از چی. ولی واقعا بی حوصله ام. میشینم کلی سریال میبینم(اشنایی با مادر)، کتاب میخونم ولی اخرش خوب نیستم. انگیزه و حوصله ندارم. کاش خوب بشم

مژگان ❤😻
۲۴تیر

دیشب باغ بودیم البته شب برگشتیم. ولی واقعا خوب بود. یه حس خاصی داره اونجا. انگار زندگی خیلیییی ساده تره. وسایل اشپزخونه قدیمی ان و فکر میکنم همین یکی از دلایل جمله قبلیه. هوا عالی بود و البته سرد؛ یکم دراز کشیدم و خوابم برد دیگه نمیتونستم پاشم! 

با سگ ها هم بازی کردیم. کوچیکه دزده تمام استخونای بقیه رو میدزده. از دستش سگ مشکی تمام مدت برای ساعتتها استخونش رو گرفته بود به دهنش میبرد اینور اونور. بیلی اولش قهر بود انگار با دستش جلو چشمشو میگرفت ولی بعد خوب شد. و واقعا واقعا زیبا شده، اصلا قابل مقایسه با اولش نیست. 

الانم داره کتاب قرارمان کافه کاپ کیک رو میخونم و حسابی لذت میبرم. 

مژگان ❤😻
۲۱تیر

+شنبه مامانم یه عمل داشت. خداروشکر حالش خوبه الان. ولی واقعا سخت بود اون روز توی بیمارستان. فشار روحی زیادی روم بود. خدایا لطفا خودت همه بیمارا رو شفا بده.

+از امروز برگشتم به روتین و عمیقا احساس خوشبختی میکنم. واقعا زندگی روزمره برای خودش یه چیزیه.

+برای پیج کتابم کلی فکر خوب کردم. مطمئنم عالی میشه.

+دیروز رفتم برای نوبت لایت گفتن نمیشه رو موهام و باید تا عید صبر کنم. اولش ناراحت شدم ولی الان میدونم اینجوری کارم خیلی بهتر میشه.

+امروز ظهر کولر خراب شد کلی طول کشید بابا درستش کنه. خواب ظهرو از دست دادیم :) بعد از ظهر رفتم کمی خرید و شب هم کمک مامان یکم سبزی پاک کردم که واقعا کیف داد :)

+دلم میخواد شبا بیشتر بیرون بخوابیم درست مثل پارسال. اما هوا یکم گرمه نمیشه. انشاا... از هفته های اینده خنک تر بشه که بتونیم.

+امشب من و خواهرم به توافق رسیدیم که نون سیر کمش خوبه ولی مامانم مخالف بود :دی

مژگان ❤😻
۱۸تیر

وای که چه روز طولانی ای بود. از ساعت ۵:۵۸ دقیقه تا الان بیدارم. بیمارستان بودیم و مامانم عمل داشت. خداروشکر همه چیز خوب پیش رفت. اما واقعا فشار زیادی روم هست و فکر نیکنم استرس هایی که سرکوب کردم دارن خودشون رو اینجوری نشون میدن.

انشاا... همه بیمارا خوب بشن و کسی دیگه بیمار نشه.

مژگان ❤😻