مهمات زندگی!
+بچه که بودم یه دفعه مادربزرگ رفت کربلا. قبل از رفتن موهای منو با یه نخ یا کش قرمز رنگ بست.
تمام مدتی که کربلا بود کش رو توی کمد بچگی هام -که بسیار به هم ریخته بود - نگه داشته بودم و نگران مادربزرگ بودم ؛ کش رو میبوسیدم!
+دیشب که مادربزرگ داشت نماز مربوط به به شب آرزو ها رو میخوند تمام مدت منتظر بودم نمازش تمام شود و بروم ببوسمش!بعد از عید دیگه ندیده بودمش.
+دیشب وقتی اومدیم خونه مادربزرگ، پدربزرگم نبود. در غیابش رفتم کتابی که روی مبل گذاشته بود -و درحال مطالعه اونه- برداشتم و یه کمی خوندمش. پدربزرگ اهل مطالعه و دوستدار شعر ه. شعرها و حکایت های زیادی رو حفظه. و برای خیلی پیشامد ها شعر یا حکایتی در آستین داره!
+از بدو ورودم به خونه مادربزرگ بوی خوبِ غذا همه جارو پر کرده بود. قبلا اینجا نوشته بودم مادربزرگ دستپخت بسیار خوبی داره. خیلی اهل آشپزی و آشپزخانه س.سفارش های فسنجون منم همیشه قبول میکنه!
+مادربزرگ آخر نمازش برای منم دعا کرد ؛اختصاصی و با ذکر نام! ❤
+پدربزرگ و مادربزرگ دو تا انسان بسیار مهم در زندگی من هستند!