دیرور باغ بودیم.من نمیخواستم برم اما عموم زنگ زد گفت که تانیا رو بیا بگیر و هرکی میاد بوق میزنه فکر میکنه شمایین میاد دم در :**** برای همین رفتم و البته برای اینکه مادربزرگم بعد از مدتها میخواست بیاد باغ. تانیا از اول توی باغ بود و کلللی کارای دوست داشتنی کرد:
+موقعی که یه ماشین میخواست بره بای بای میکرد و موقع اومدن یه ماشین میرفت ببینه کیه،یه دفعه بهش گفتم بگو سلام و خیلییی خوشگل چیزی شبیه این گفت: یَیام :)
+یه گربه توی باغ بود و پوریا گرفته بودش و میخواست بندازدش باغ بغلی ما هم دعواش میکردیم،تانیا هم مثل ما هی میگفت نههههه :)
+داشت آب بازی میکرد یه دفعه دید یه کنجد توی آبه، هی سعی کرد درش بیاره که موفق نشد آخرش به من گفت این جیه ؟! منم براش در آوردمش.
+موقع ناهار داشت ماست میخورد و توجهی به ماکارونی های توی ظرف روبروییش نکرد، بعد یه دفعه برگشت بشقاب منو دید هی ماکارونی های منو برمیداشت با ماست قاطی میکرد و میخورد :)
+دید بابام داره جارو میزنه رفت جارو رو برداره که سنگین بود و نتونست ولی اخرش بابام براش نگه داشت و کمی جارو زد :)
+یه عروسک گوسفند برده بودم و صدای گوسفند رو یادش دادم،با همه وجود سعی میکرد بگه بعععع :))))
+توی تاریکی بغلش کرده بودم که یه دفعه کیانا اومد بگیردش، یه دفعه با تعجب به من نگاه کرد و سریع رفت بغل خواهرش. فکر کنم تانیا فکر کرده بود من کیانام :))))
خب حالا راجع به مامان بزرگم بگم که دفتر حروف الفبا رو براش بردم که یادش بدم، همش پ و ت و ث رو قاطی میکنه به خصوص ث اما خب روند یادگیریش خوبه :) امیدوارم بتونه یاد بگیره حروف رو چون خیلی دلش میخواد :) وسط نوشتن میگفت خب حالا یه چایی بخوریم بعد ادامه بدیم :) یا میگفت نقطه هاش یادم میره کجا باید باشه و... :)
و یه چیزم درمورد پوریا بگم،برای اون گربه ای که گفتم پیدا کرده یه خونه درست کرده بود و اصرار داشت گربه بره اونجا اما گربه نمیرفت و میومد پیش پوریا، آخرش پوریا کاملا جدی بهش گفت نمیخواد به من وفادار باشی برو تو خونتون،و همشم اصرار داشت که گربهه منو دوست داره و بهم وفاداره :))))