مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۱۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۱۰شهریور

چه جمعه قشنگیه امروز! یوگا کردم جواب پیامام رو دادم ماسک گذاشتم به کلام اب دادم دوش گرفتم زبان خوندم کتاب خوندم. خیلی رفرشینگ بود و ارامش بخش. الانم میخوام ناهار بخورم یه زنگ بزنم به عمو منوچهر. عصر میریم جایی مهمونی برای دیدن نی نی. و بعدم باغ. در ضمن برای تعطیلات سه روزه دو هفته بعد هم برنامه های قشنگی دارم که انشاا... انجام میدیم.

این هفته هم یه روزشو رفتم ساباط با نگار که متاسفانه غذاش به خوبی قبل نبود. عاشق بودجه بندی جدیدم برای هر ماه شدم. خیلی کاربردیه و مفید. دیگه چی؟ همین دیگه همه چی خوبه خداروشکر.

مژگان ❤😻
۰۷شهریور

راستی اینو نوشتم؟ اون قصیه که خیلیییهم داخلش مصمم بودم، کنسل شد! یعنی قرار نیست بیخیال شغلم بشم فعلا! خیلی فکر کردم ث چند تا راه امتحان کردم ولی نشد. بنابراین مجبورم فعلا ادامه بدم. خداروشکر سختیش کمتر شده و البته که همه چیز به دید خودمم بستگی داره. پس فعلا هستم :)

مژگان ❤😻
۰۵شهریور

چون دیگه نق و ناله درباره اینکه اینجا کم میام فایده نداره، دیگه نمیگم! پس فقط اینو میگم که امروز شلوغ بود. بعد کلاس زبان با ذوستم فاطمه قرار داشتم بعد مدتها همو دیدیم و کلی حرف زدیم ولی نه اونقدری ک باید، چون مامان بزرگم از کربلا اومده و رفتیم خونشون دیدنش: البته سرما خورده و نزدیکش نمیشه شد. خیلی بی حاله و امیذوارم زودتر خوب بشه. انشاا...

دیگه چی؟ الان خونه ام اما مامان نیست چون مواظب مامان بزرگه. 

راستی چند روز پیش با یکی از دوستای چندین ساله ام قهر کردم. تقصیر خودشم بود. مدتهای زیادی بود سر خیلی چیزا باهاش مشکل داشتم اما بالاخره به جایی رسید که باهاش حرف زدم درموردش و اوکی نشد و خلاصه بازم تلاشمو کردم و صبر کردم و... ولی اخرش نشد و رابطمو باهاش تموم کردم. اولش خیلی حس بدی داشتم ولی بعد از گذشت فقط یک روز، احساس ارامش میکردم! اون کسی بود که کنارش خودم نبودم و اذیت میشدم و حس بد میگرفتم. دیگه ذره ای بهش حس خوب ندارم و خوشحالم که تموم شد. فکر میکنم حتی بشه بهش بگم یه اذم سمی.

خداروشکر دوستای خوب دیگه ای دارم مخصوصا فاطمه و خداروشکر برای خانواده عزیزتر از جانم. 

راستی کلی برنامه ریخته بودم برای کارای زیبایی و اینا :)) نمیدونم ژل لب و.،، اما باز پشیمون شدم درست امروز ظهر. به این نتیجه رسیدم همینجوری خودمو دوست دارم. فقط مشکل ریزش مو دارم که هفته اینده واسش میرم دکتر و بعدم میرم سراغ مکمل و چیزای خارجی. همینطور اینکه بعدش پروتئین میکنم دوباره و مطمئنا عالی میشه موهام. 

همین دیگه، برم ده سال دیگه بیام :)))

مژگان ❤😻
۱۵مرداد

امروز کلی خرده کاری داشتم. الانم کل بدنم درد میکنه نمیدونم چرا. خسته ام اما این مدل خستگی رو دوس دارم! انگار مفیده.  نمیدونم 

امشب رفتم دنبال مامان بزرگم نبودخونه، مجبور شدم برم داخل مسجد از یه نفر سواا کردم گفت اینجا نیست. دیگه تا اومدم برم بیرون دیدم اومد تو مسجد. حیلی خیلی خوب بود حسش!

مژگان ❤😻
۰۷مرداد

+چند روز پیش باع بودیم بچه هاپوها توی خونشون بودن، دستمو بردم جلو انگشتم رو ببینم چیکار میکنن، یه قهوه ای رنگا دستشو گذاشت پشت میله. انقدر صحنه قشنگی بود ک هی من و خواهرم میگیم به هم.

+ امشب با ستاره رفتیم کافه همبرگر خوردیم حیلی خوشمزه بود اما دارم میترکم :))))

+چند روز پیش مامان بزرگم خونمون بود بعد انسولینش رو داشت تنظیم میکرد هی میچرخوند. یهو بابام گفت انگار گذاشت رو هزار بیا ببین :))) همون روز هییی مامانم بابام و مامان بزرگم میگفتن این کارو کن اون کارو کن خسته شدم دوباره از رو مسخره بازی مامان بزرگم گفت مژگان بیا فلان کارو کن :)

+مامان بزرگم به کافی شاپ میگه کاپی شاپ و خوشش هم نمیاد ازش چون یه بار چای رو گرون دادن :)

+خیره نگاه کردن ب خواهرم باعث شد اروم بمونم و اطمینان نگاه ثابتش و دعوا نکردم با یه نفر ک میخواست دعوا کنه بیخودی

+اخرین دوغ ‌ک گفتم اگه امام حسین (ع) بخواد گیرم میاد  و قاصدک رقصان بعد از دعا کردن روز عاشورا 

+اون خوابی ک دیدم دبیرستان بودم میخواستم ب خودم بگم همه چی خوب میش ب ارزوهات میرسی

+این روزا رو دور تند کتاب خوندنم. 

مژگان ❤😻
۲۳تیر

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود!

امروز میخوام درباره درخت کاجم توی باغ بنویسم که وقتی بچه بودم کاشتمش. یه روز موفع خونه تکونی من کمک نمیکردم و نمیدونم چی شد لج کردم گفتم اگه اذیتم کنین به شیشه ها رب گوجه میمالم 😂 بعد مامانم زنگ زد بابام اومد دنبالم رفتیم باغ درخت کاری. یه کاج رو من کاشتم و هنوزم هست و کلی بلنده. خیلی دوسش دارم و مخصوصا داستانشو دوس دارم . 


+این روزا تمرین آبرنگ میکنم برای کلاس و واقعا خوشحالم که این کلاسو ثبت نام کردم. خیلی خوبه و حیلی حس خوبی بهم میده جزو بهترین کارایی هست که تو زندگیم انجام دادم و فکر میکنم دارم واقعا پیشرفت میکنم.

 

+ یه لیست نوشتم کلی کلاس برم بعدش بعضیاشون انلاین و ویدیویی البته منظورم رایگانه چون کلی هست تو نت. کلاس آشپزی فرنگی دفاع شخصی میکاپ و یه کلاس مربوط به حس خوب. بعدش یه برنامه مطالعاتی علمی و خلاصه کلی چیزای خوب دیگه :)


 

مژگان ❤😻
۱۸تیر

یه چند تا چیز نوشتم که بیام توی وبلاگ مفصل بنویسم اما واقعا زیاد شدن پس همینا رو مینویسم و امیدوارم بعدا بدونم منظورم چی بوده: 

دادگاه خودمو میگیرم ننه 

 

دیدن احسان و بچه هاش قشنگ یود

 

لواشک حک شده و اینک ستاره گفت فقط مژگان میتونه ببینه

 

ب ننه قند ندادم تو بیمارستان چون مریض بود پس خدا هم صلاح میدونه یه چیزو نمیده

 

تولدو ویدیو بابا گفت خ وقته نگه داشتم سبزه روی من و کادو لاکچری که منظورش بچه هاپو بود 

 

مامان موری کند برام از لباسش 

 

کفش آناناس ننه گف

کفتر ننه گف هاشمه

 

بابا به گربه غذا داد نازش کرد

 

سگ های کوچولو 

 

ستاره گف سراشپز بشی همه چیو میخوری اخراجت میکنن

 

 

بابا شعر رو اشتباه میخوند 

 

مامان کش بست دور بقیه پفکش

 

اینک توامادگی ستاره برام صندلی ابی گرفت

 

ب این فک کردم ک اخرین بارها رو از یه سنی به بعد میبینی اما همچنین بعد فهمیدم ک اولین بارها مثل بچه های جدید فامیل رو همخواهی دید

 

شب رفتیم باغ با احسان و خونواده اش و خوش گذشت

مژگان ❤😻
۱۶تیر

امروز روز خیلی قشنگی بود و هنوزم هست. صبح کمی کار کردم اما بقیه روز کتاب خوندم و فیلم دیدم. بعد هم اومدیم باغ و چیپس خوردم و کتاب نامه های عاشقانه به مردگان رو میخونم. خیلی خوبه. آلبالو هم چیدم و شستم. در ضمن چهار تا هاپوی کوچولو ناز رو هم دیدیم. مشکیه همش میخواد دست بده و شبیه گوسفند کوچولوئه.

+دیشب هم اومدیم شام رو باغ و مهمون داشتیم. پسردایی مامانم با همسر و بچه هاش. شبها خیلی خوش میگذره باغ و همینطور عصرها. میخوام جمعه ها زیاد تسک خاصی نذارم برای خودم تا اینجوری بگذرونم. خداروشکر امروز که عالی پیش میره.

مژگان ❤😻
۰۷تیر

نمیدونم از دیشب چی شد که یه حس سبکبالی گرفتم بعد از چند روز عمیقا ناراحت بودن. فکر میکنم این دوره های ناراحتی که مدام فکر میکنی به همه چی و یه سوال یا چندین سوال تو ذهنت هست، بعدشون ارامش میاد چون به پاسخ این سوالا میرسی بالاخره. و اره، من رسیدم به جوابام. و همینطور دوره اصل@اح مزاجی که شروع کردم خیلی احساس سبکی بهم میده که واقعا لذت بخشه. احساس میکنم دارم میشم مثل اون روزای چند سال پیش که کلی سبک و خوشحال بودم و اروم. خداروشکر واقعا. 

فکر کنم البته اینکه فردا تعطیله هم بی تاثیر نباشه :) ولی چند روز سختی ارزش این حس ها رو داشت. شکر خدای را که میدونم هر مسیری برام تعیین کنه بهترینه و میرسم به چیزای خوب.

مژگان ❤😻
۰۱تیر

پدربزرگم که فوت کرد باورم نمیشد. و حالا داییم که رفته بیشتر باورم نمیشه. دایی عزیزم که خیلی زیاد میدیدمش مخصوصا قبلا. ای کاش برم یه روز تو عکسای قدیمی یکم ازش عکس پیدا کنم. نمیدونم چرا زیاد خاطرات قبلیش یادم نیست بیشتر چیزای همین اخیرا یادمه. مامانم میگه دو سه سال پیش حالش بهتر بود، میدونم بود اما زیاد یادم نیست. باورکردنی نیست که کنار یه نفری و نمیدونی این عید اخرشه. ای وای. کلی حرف دارم ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم. سعی میکنم به خاطراتش فکر کنم و بیشتر باورم نمیشه رفته. هر بار میگم فوت شد بعدش میگم نه بابا نشده، هر بار خودکار و ناخوداگاه میگم. ولی چه فایده صد حیف که رفتی. صد حیفففففف. ای کاش بیشتر از درد واقعی دلت میگفتی. زمانه بد روزگار بد نذاشت. نذاشت نزدیکتر باشیم و نشد بیشتر کنار هم باشیم. فکر کردیم برمیگردی. گفتیم حداقل میای روی تخت یه مدت بعد خوب میشی. این چیزی بود که فکر میکردم ولی نشد. 

این روزا این یک هفته واقعا حواسم سر جاش نبود. بعضی ادمایی که میومدن مراسم رو به سختی میشناختم. میگفتم اینو میشناسم ولی نمیدونم کیه. اسما و عددا و اینا هم که هیچی. 

باورم نمیشه رفتی. ای کاش بودی هنوز. کاش شهریور میرفتیم شمال و بعد سال‌های سال بودی. کاش میشد پیشمون باشی همسر اینده ام و بچه هامو ببینی! ببین به چیا فکر میکنم. دلم تنگه برات اما همچنان باورم نمیشه. کاش همه این اتفاقای بد برات رخ نمیداد. 

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

روز‌ سخ شنبه رفتیم سیتی سنتر، به جای تولدم خرید کردم یه شلوار سفید طرح آبی حیلی خوشگل و یخ شومیز ابی، و فرداشم رفتم یه شومیز ترم قهوه ای خریدم که واقعااااااا دوس دارم و الان هم تنمه. اما تولد اصلیم امروز بود در واقع که کار خاصی نکردم و فقط پست تولد گذاشتم و مامان بزرگم خونمون بود. عصرم کمی تو خیابونا چرخیدم و الان شام خونه مامان بزرگم بودیم هنوزم هستیم. 

خلاصه که تولد امسالم سه روز بود :) یکی عکاسی و کیک یکی خرید و یکی هم امروز البته شیرینی خریدیم اومدیم خونه مامان بزرگ. 

امیدوارم امسال به چندین هدف مهمی که دارم برسم و میدونم که خدای مهربونم بهترین رو رقم میزنه برام. انشاا... همه هم حالشون خوش باشه و به چیزایی که میخوان برسن. و منی که ربع قرن شدم :))))

مژگان ❤😻
۱۳خرداد

روز پنجشنبه تقریبا یک هفته رودتر تولدم رو گرفتم، البته تولد که نه، کیک گرفتم و عکاسی کردیم و یک ویدیو قشنگ، برای تولدم انشاا... روز جمعه میرم خرید. بعد اینکه بابام برام یه ویدیو قشنگ فرستاده یود دختر قشنگم سبزه روی من و ارزوی من خیلیییی قشنگ بود واقعا. بهم گفت که خیلی وقته نگه داشته برای یه موقعیت 😍

دیگه چی، اها اتفاقی دایی منصور خونمون بود از کیک بهش دادم. روز خوبی بود خلاصه. 

مژگان ❤😻
۰۷خرداد

پست قبلی حس ناراحتی داشت و غمی که حقیقتا دارم برای داییم. 

اما از دیشب و شاید دو سه روز اخیر، یه پرده غمی که چند ساله جلوی چشمام کشیده شده کنار رفت. میتونم ییشتر با خدا باشم و میتونم شادتر باشه و به ادمایی که دوسشون دارم و دوسم دارن اهمیت بدم. میدونم این قضیه داییم هم موثر بود، بهم کمک کرد بفهمم عمر ادم کوتاهه و باید قدر داشته ها و ادمای خوب زندگیتو بدونی. البته که انشاا... عمر داییم طولانی باشه و با عزت. 

از اینا گذشته، واقعا حال روحیم بهتره حال درونیم بهتره خدا رو صد هزار مرتبه شکر. احساس خوشبختی و شعف دارم. چیزی که بدون اغراق حداقل دو سه ساله نداشتم. حس امیدواری به اینده روشن. حس اینکه باری سنگین از رو دوشم برداشته شده. حس خوب خوب. خداروشکر واقعا . از ته دلم میخوام همه همچین حسی داشته باشن، همه.

مژگان ❤😻
۰۷خرداد

خیلی پیر شدی و انگار توی صندلی داری اب میشی. انگار خجالت میکشی توی عکس باشی. انگار نمیدونم، انگار چیزایی که از دست دادی و مخصوصا ادمایی که این همه روشون حساب میکردی و از دست دادی باعث سرافکندگیت هستن. 

پیر شدی. تصویر ذهنی ای که ازت دارم اصلا شبیه خودت واقعیت نیست. عکساتو میبینم و میگم اینجوری هستی واقعا؟ باورکردنی نیست. یه عکس ازت دارم مال فکر کنم تابستون پارساله یا شایدم دو سال پیش. اره دو سال پیشه. از اون موقع واقعا فرق کردی. شکسته شدی. 

من ناراحتم برات واقعا. با وجود همه چیز، بازم ناراحتم چطور ناراحت نباشم؟ یاد همه خاطره ها می آفتم و یاد وقتایی که پیشمون بودی. یاد اون روزا که غرور داشتی و بچه هات پیشت بودن و ازت حساب میبردن. جگرم میسوزه از گوش کردن به ویسات. از زجرات. از اینکه از هر طرف راهت بسته شده بود و بی چاره شده بودی. از بیماریت. اما میدونی چی بیشتر از هر چیزی منو میسوزونه؟ این پیامت: یک لحظه فکر کردم یکی میخواد حالم رو بپرسه. 

که اگه به این پیامت فکر کنم، خدا میدونه که نمیشه جلوی اشکامو گرفت. من دلم برات تنگ شده. من دوست دارم. همونطور که اومدم ملاقاتت و بهت گفتم. نمیدونم شنیدی یا نه. خدا میدونه فقط. ای کاش خوب شی برگردی. دایی جان خوب شو برگرد. من خودم ازت مراقبت میکنم تا هرجایی که بتونم. به دل مادرش رحم کن ای خدا. خدایا رحم کن  خدایا تو ببشتر میدونی تو بهتر میدونی تو همه اونچه لازمه رو انجام میدی. اما خدایا معجزه کن . برای مادرش. برای دل های خونمون. ای کاش برگردی بیای. ای کاش.

مژگان ❤😻
۰۷خرداد

دیشب بعد مدتها احساس خوشبختی کردم. این حس که میتونم رویاهای دیگه ای داشته باشم که در گذشته داشتم. چیزایی که شاید به خاطرشون کار رو شروع کردم اما کم کم حسته شدم و یادم رفت! خالا بازم اومدن توی ذهنم و چقدر دوسشون دارم. 

به این فکر کردم که من شغلم رو دارم، که مدیریتی هست که دلم میخواد، برنامه روزام، بیرون رفتن و دوست هایی که دارم و خیلی خوبن، کلاس زبانم، خریدام و همه چیز. همشون رو خیلی دوست دارم و به خاطرشون خداروشکر میکنم حسابی. مدتها بود ناراحت بودم و نمیتونستم خوبیا رو ببینم، یعنی میدیدم اما نمیتونستم به خاطرشون خوشحال باشم. حالا میتونم خداروشکر. زندگی ای ساختم به لطف خدا و تلاش حودم که همیشه میخواستم. بهترم میشه!

و دیشب یادم اومد دلم چقدر میخواست شغل دورکاری داشته باشم و بچه های خودم و برای همسرم غذا بپزم و کیک و چیزای خوشمزه و خونه داری رو دوست داشتم! برخلاف حسی که در چند سال اخیر داشتم یعنی احساس خیلی بد به خونه داری. عاشق نمازم و همه اهدافم هستم. کلاسایی که میخوام برم و برنامه هام و آرزوهام. خدایاشکرت واقعا. همراهم باش مثل همیشه و خدایا حال دل هممون رو خوب کن.

مژگان ❤😻
۰۵خرداد

+پنجشنبه رفتم امامزاده سید اشرف (ع) با مامانم و حس خیلی خوبی گرفتم. یه خانم هم بهمون شکلات نذری داد. دعا خوندیم کمی نشستم و برگشتم. حدس میزنم اگه مدت پیش میرفتم حس نوستالژی بدی میگرفتم (هر چند یادم نمیاد قبلا رفته باشم شاید وقتی کوچیک بودم) اما دیروز واقعا حسم خوب بود و بازم ایشاا... میخوام برم.

بعدشم رفتیم خونه مامان بزرگم از حدود ساعت پنج و شش عصر شبم موندیم تا بعد از ظهر جمعه. اخیرا یک بار دیگ هم شب خوابیدیم ولی این بار طولانی بوذ ‌باز به جای نوستالژی حس خیلی خوب بچگی بهم دست داد. اروم شدم کلی و حتی هوس فیتیله دیدن کردم! چون بچه بودیم همین کارو میکردیم اونجا. جای خالی پدربزرگم بعد مدتها زیاد حس کردم ولی در کل جالبه برام که انقدر احساس بچگیام بهم دست داد. نماز ظهرم رو تو اتاق افتابگیر با پنجره بزرگ خوندم در حالی که صدای گنجشک میومد و چه حسی بود :)

 

+چند شب قبل خونه مامان بزرگ بودیم و رفت حمام. بعد مدتی رفتم صداش کنم ببینم کاری داره انا اصلا جواب نمیداد. در حالی که صدای حرکت کردن میومد. اخرش اروم به خودش گفت کیه هی میگه ننه ننه :)))) از اون موقع هر بار یادم میاذ لبخند میزنم. بعدم گفت چون تو جواب نمیدی منم ندادم در حالی که اینجور نیست :)

 

+ دایی سعید... حضورش مداوم بود و حالا که نیست بدجوری حالمو خراب میکنه. حیرون موندم چرا ییشتر ازش احوالپرسی نمیکردم. مریض بود خیلی و ناراحت و تنها و من میخواستم کنارش باشم که تنها نباشه اما گاهی سخت بود به خاطر کارای خودش. حالا دعا میکنم برگرده و قول داذم به خودم که بیشتر پیشش برم. عاشق دورهمی بود و خداروشکر که اخرین باری که دیدمش توی باغ دورهم بودیم، البته به جز دو باری که توی بیمارستان دیدمش. دوشنبه هم میخوام حتما برم ملاقاتش. خدایا خودت شفاش بده. 

مژگان ❤😻
۰۲خرداد

داییم هفته گذشته چهارشنبه سکته کرد و رفت توی کما، باورکردنی نبود و هرچقدر میگذره باورنکردنی تر میشه برام، هرچی میگذره خاطرات بیشتری یادم میاد و اینکه چقدر نزدیک بودیم مخصوصا پارسال. وقتایی که سفر بودیم یا باغ یا هرجا. 

التماس دعا دارم از هرکی این پستو میبینه. 

مژگان ❤😻
۲۱ارديبهشت

*دوشنبه دعوت بودیم رستوران از طرف یه خونواده دوست داشتنی و کلی خوش گذشت مخصوصا با وجود نینیشون.  قراره بیشتر برم بیرون با دخترشون.

* یه سری اهداف شخصی داشتم برای امسال که فکر میکنم تا حدودی رعایت نکردم. الان قصد دارم روی دوتاشون تمرکز کنم: ‌موندن در زمان حال و با کلام خودم گناه نکنم. 

*نوشتن کتاب خوب پیش میره اگه اصلا اینجا گفته باشم که دارم کتاب مینویسم :) امیذوارم چاپ بشه و موفق. 

 

مژگان ❤😻
۱۴ارديبهشت

- تو قشم به خواهرم میگفتیم ازمون دور نشو تو بازار با هم باشیم واسه امنیت. بعد نیومد زود. به مامانم گفتم اخرش کلیه هاشو در مارن توش رو پر کاه میکنن میفرستنش دم هتل :دی

+داستان سایه نکن تپت خشکه که به خواهرم گفتم و شعر بابامه. حوصله ندارم بنویسم مطمئنم خودم یادم میاد همیشه :)

+نوشتم که ستاره اومد اتاقم حنا هندی و اینا؟ خاطره نونوا که بازی میکردیم رو تا گفتم زود یادش اومد. و بوی درخت یاس. راستی از باام خواستم یه یاس هم بکاره خونه و کاشت.

+ستاره موهامو پرونین تراپی کرد بابام گفت چیکار میکنین گفتیم ابرسانی میشه. انقدر خندید کفت اینا کلاهبرداریه :)))) مگه اخه گله که ابرسانی بخواد. :دیییی

+چند روز پیش عکسای قدییمیم رو اوردم چندتاشو انتخاب کردم برای چاپ. یادم اومد چقدر مثبت نگر بودم و به خودم گفتم روز عالی ای خواهم داشت.

+دلم میخواد کتابمو که نوشتم بعدش برای ادیت اینا برم کافه همراه انشاا... به امید اون روز. ایده اش رو قبلا داشتم اما وقتیتقویت شد که سه شنبه رفتم کافه درس خوندم برای میانترم زبان و خیلی خوب بود تصمیم گرفتم همیشه این کارو کنم. 

+ایده ورزش برای کسانی که ورزش دوست ندارن؟! فکر کنم والیبال!

+کاااااش بیشتر بیام اینجا چون حس خوب میده.

 

بعدا نوشت: از روزی که تنها رفتم بیرون فهمیدم تنها بودنم عالیه اصلا. میخوام یه مدت برا خودم باشم. مخصوصا ک یاد بچگیام افتادم و احساس میکنم کودک درونم به. زمان تنهایی نیاز داره کخه خودم باشم و اون. کاملا این برام مملوسه و خیلیم کیف میده. 

مژگان ❤😻
۰۶ارديبهشت

من الان شیش ساله گواهینامه دارم خب؟ ولی تا الان هیچوقت نشده بود تنهایی برم اصفهان، میتونستم و بلد بودم و با دوستام و خونواده رفته بودما اما نمیدونم چرا اصلا نمیدونم چرا تنهایی نرفته بودم تا امروز! خیلی خیلی خوب بود یعنی خیلللللللللی ها! اول رفتم کافه یه آیس لاته خوردم و دسر ایبیزا کافه روژند، بعد اشتباه پیچیدم که برم چهارباغ بالا و برگشتم رفتم شهر کتاب. اونجا برای اولین بار در عمرم با دنده عقب پارک کردم =))) البته یه بار دیگه هم نصفه انجام داده بودمش. در واقع همیشه ماشینمو با دنده عقب مثل پارک ال میارم بیرون پس مشکلی نداشتم باهاش ولی هیچوقت پارک نکرده بودم اینجوری، به خودم گفتم خوبه این کارو کنم قبل رسیدن و دقیقا موقعیت هم بود و خیلی هم راحت و عالی. بعدم کتاب خریدم و بازی و عکس گرفتم و برگشتم. کلی ترافیک بود مخصوصا برگشتن اما مهم نبود. تو بیشتر مسیرم خیلی سرحال بودم (بخشی به خاطر قهوه بخشی به خاطر حال خوبم ناشی از گردش) و کلی اواز خوندم واسه خودم :) همینا دیگه. خداروشکر روز عالی ای بود و بهترین روز سالم تا الان. امیذوارم بهتر از اینا هم برام پیش بیاد به لطف خدا. 

و برای همه عالی باشه هر روز :)

مژگان ❤😻