ننه عزیز
يكشنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۳۶ ب.ظ
امشب رفتم خونه مامان بزرگ و بعد آوردمش خونمون. بهم گفت ستاره کی سالنش باز میشه، گفتم به زودی حالا باید تبلیغ اینا درست کنن. گفت خب به منم بدین پخش میکنم تو مسجد :) گفتم اخه مسجدیا نمیرن. گفت نه میدم فقط به دختر جوونا خودم میدونم به کی بدم :)
اینا هم بعضی چیزای کوتاه که یادداشت کردم اینجا بذارم:
اون مجله بچگی ی هزارپا داشت خواب آلود ساندویچ
سگه داداشش رو صدا زد
یابا گفت صبحونه لاکچری
تو آمادگی صدا درمیوردم کسی نمیفهمید و خوراکی خوردم معلوم گف اشکال نداره
بچه بودم بالای سرسره ترسیده بودموایسادم یکی اومد نجاتم داد
مامان راست میگفت بعدا خاطرات بسشتر از بچگی یاد ادم میاد
+میدونم واضح نیست اما احتماالا خودم همیشه یادم بیاد قصیه اینا چی بوده :)
۰۲/۰۶/۲۶