خاطرات قشنگ
یه چند تا چیز نوشتم که بیام توی وبلاگ مفصل بنویسم اما واقعا زیاد شدن پس همینا رو مینویسم و امیدوارم بعدا بدونم منظورم چی بوده:
دادگاه خودمو میگیرم ننه
دیدن احسان و بچه هاش قشنگ یود
لواشک حک شده و اینک ستاره گفت فقط مژگان میتونه ببینه
ب ننه قند ندادم تو بیمارستان چون مریض بود پس خدا هم صلاح میدونه یه چیزو نمیده
تولدو ویدیو بابا گفت خ وقته نگه داشتم سبزه روی من و کادو لاکچری که منظورش بچه هاپو بود
مامان موری کند برام از لباسش
کفش آناناس ننه گف
کفتر ننه گف هاشمه
بابا به گربه غذا داد نازش کرد
سگ های کوچولو
ستاره گف سراشپز بشی همه چیو میخوری اخراجت میکنن
بابا شعر رو اشتباه میخوند
مامان کش بست دور بقیه پفکش
اینک توامادگی ستاره برام صندلی ابی گرفت
ب این فک کردم ک اخرین بارها رو از یه سنی به بعد میبینی اما همچنین بعد فهمیدم ک اولین بارها مثل بچه های جدید فامیل رو همخواهی دید
شب رفتیم باغ با احسان و خونواده اش و خوش گذشت