امروز توی باغ
سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۹ ب.ظ
فکر کنم یه قرنی هست که وسط روز نیومدم اینجا چیزی بنویسم. الان باغ هستیم از صبح، داشتیم گردو جمع میکردیم. انقدر کم بود که نیازی به کمک و کارگر نبود در واقع بابام اصلا نمیحواست بگه درختا رو بتکونن. البته دایی و مامان بزرگم اینجان. ناهار هم ابگوشت خیلی خوشمزه بود و کلی با طبیعت ارتباط گرفتم و حس خوب. اخرین باری که گردو جمع کرده بودیم سالها قبل بود و واقعا کیف داد الان. بعد از اون همیشه کارگر میومد. در حقیقت انقدر خوشم اومد که رفتم یکم کوج هم چیدم!
الان هم داریم چای میخوریم.
اعتراف میکنم خوندن سهم امروز کتاب خاطرات یک کتابفروش مشوقم بود برای اومدن اینجا!
۰۱/۰۷/۰۵