هفتم
پدربزرگم که فوت کرد باورم نمیشد. و حالا داییم که رفته بیشتر باورم نمیشه. دایی عزیزم که خیلی زیاد میدیدمش مخصوصا قبلا. ای کاش برم یه روز تو عکسای قدیمی یکم ازش عکس پیدا کنم. نمیدونم چرا زیاد خاطرات قبلیش یادم نیست بیشتر چیزای همین اخیرا یادمه. مامانم میگه دو سه سال پیش حالش بهتر بود، میدونم بود اما زیاد یادم نیست. باورکردنی نیست که کنار یه نفری و نمیدونی این عید اخرشه. ای وای. کلی حرف دارم ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم. سعی میکنم به خاطراتش فکر کنم و بیشتر باورم نمیشه رفته. هر بار میگم فوت شد بعدش میگم نه بابا نشده، هر بار خودکار و ناخوداگاه میگم. ولی چه فایده صد حیف که رفتی. صد حیفففففف. ای کاش بیشتر از درد واقعی دلت میگفتی. زمانه بد روزگار بد نذاشت. نذاشت نزدیکتر باشیم و نشد بیشتر کنار هم باشیم. فکر کردیم برمیگردی. گفتیم حداقل میای روی تخت یه مدت بعد خوب میشی. این چیزی بود که فکر میکردم ولی نشد.
این روزا این یک هفته واقعا حواسم سر جاش نبود. بعضی ادمایی که میومدن مراسم رو به سختی میشناختم. میگفتم اینو میشناسم ولی نمیدونم کیه. اسما و عددا و اینا هم که هیچی.
باورم نمیشه رفتی. ای کاش بودی هنوز. کاش شهریور میرفتیم شمال و بعد سالهای سال بودی. کاش میشد پیشمون باشی همسر اینده ام و بچه هامو ببینی! ببین به چیا فکر میکنم. دلم تنگه برات اما همچنان باورم نمیشه. کاش همه این اتفاقای بد برات رخ نمیداد.