چند تا چیز
يكشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۳۲ ب.ظ
*تازگیا اینطوری شدم که دوست دارم حرفای روزمره بزنم با بقیه و مخصوصا مامانم اینا حتی دوستام. بگم فلان کارو کردم فلان غذا رو خوردم درحالی ک قبلا متنفر بودم از این صحبت ها به نظرم حوصله سر بر بود :))) اما الان دوست دارم واقعا
*به بابا دیشب داشتم یه چیزی یاد میدادم از این)نستا بعد قند /:شک۸ن کار نمیکرد دیدم رفت رو بازخوردها شد رضایت ندارم :)))) جالب بود کلی برام . فکر میکرد این کار باعث میشه روشن بشه و واقعا هم شد البته. اما من فکر نمیکنم ربطی داشته باشه
*یاد اون شب افتادم که خونه قیلیمون بودیم و مامان برامون کیک پخت خامه ای و روش نارنگی بود. نصفش رو برد داد ب مامان بزرگم اینا و چقدر من و ستاره عاشق کیکه شدیم. خودم که یادمه شدم :)
۰۳/۰۳/۰۶