عزیز هم
سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ق.ظ
دوشنبه شب بود،نشسته بودم روی تختم که تلفن زنگ خورد و خبر دادند حال پدربزرگم خوب نیست. چشمامو بستم و باز کردم و امروز سه شنبه ی هفته ی بعدشه.یک هفته ی عجیب و شلوغ و غمگین به سرعت گذشت.
ذهنم در این هفته بسیار آشفته بود و خسته.همینطور بدنم.
تازه داره خاطرات یادم میاد...پدربزرگ مهربونم که همیشه بنابر یه خاطره ی بچگی واسه من خامه عسل میخرید.و آخرین باری که خونمون اومد برای من و خواهرم دو تا خودکار آورد.
آخرین باری هم که دیدمش جمعه، ۲۷ مرداد،توی باغ بود.
مهربانی تو...
۹۶/۰۶/۰۷