روز عالی در باغ
دیروز رفتیم باغ. کارای تانیا: وقتی یه آقایی تانک آب آورد که به باغ آب بده تانیا فکر کرد باباشه و چند باررفت چک کرد تا مطمئن شد نیست :) بعدش رفت سراغ لوله های آبیاری قطره ای و از من یاد گرفت دستشو بگیره جلوشون.بعد لوله هارو میگرفت طرف من و وقتی میگفتم نکن میخندید کلی :* بعدش گرمش شد و راه میرفت گریه میکرد که بهش هندونه دادیم.و بعد خودش رفت سمت اب بازی و ماهم بهش سطل آب دادیم که برمیداشت با کاسه روی خودش میریخت. بعد هم کاسه رو میذاشت توی بغلش و سعی میکرد تنبک بزنه :)))) یه بارم یادش رفت کاسه رو بذاره و میزد روی شکم خودش.بعد خاک و سنگ برمیداشت میریخت توی آب ،مامانم بهش گفت نریز بده گفت چیه؟مامانم گفت بده دوباره گفت چیه ،مامانم گفت بده و هی صد بار تکرار شد :) بعد آخرش که حسابی خیس شد مامانم به زور آب رو ازش گرفت و اونم قهر کرد و دیگه نذاشت مامانم بوسش کنه.و یکم مامانمو دعوا کرد :) بعدم که رفتیم لباسشو عوض کردیم نیومد باغمون. اولم که اومد بابام با موتور آوردش اینم عاشق موتور سواریه وقتی من بغلش کردم نذاشت و گریه کرد که بشینه رو موتور دوباره. بعدم توی باغ اومد خاک برمیداشت میریخت توی دستم و اگرم دستمو مشت میکردم باز میکرد :))) خب این از تانیا. خونواده داییم هم اومدن باغ و کلی خوش گذشت و میخواست آب بازی کنیم که پوریا جان لطف کرد و کللللی آب به من پاشید =)) ولی خوب بود و خنک شدم :) دیگه با دخترهایی ها هم کلی حرف زدم و خلاصه خدایا شکرت :)