نامه ای به پدربزرگم
نامه ای به پدربزرگم :
سلام پدربزرگ عزیزم ،نمیدانم این نامه به دستت خواهد رسید یا نه اما نوشتنش برایم حس خوبی به همراه داره . میتواند باعث شود فکر کنم با تو در ارتباطم .
پدربزرگ جان از وقتی که رفته ای خیلی چیزها تغییر کرده است، مجبور شده ایم یک برگه به در کابینتی در اشپزخانه بچسبانیم و روی آن بنویسم “30” که اگر روزی مادربزرگ تنها بود به آن برگه نگاه کند و عدد انسولینش را تنظیم کند، چون دیگر تو نیستی که هرشب برایش این کار را انجام دهی.
حالا وقتی یک کلمه جدید یا یک شعر میبینیم کسی را نداریم که بخواهیم ازش معنایش را بپرسیم. حالا دیگر تو نیستی که شب یلدا فال های حافظمان را تفسیر کنی. خوب یادم هست آخرین شعری که بهم معنیاش را گفتی این بود:«دیدند چراغی سر دیوار و سرودند :خورشید فروزنده که گویند همین است. ما خرده نگیریم که درک پشه این است.» تو بهم گفتی این شعر مربوط به انسانهایی است که چیزی کوچک را بزرگ میکنند و به نوعی ندید بدید هستند. اما من فکر میکردم منظور این شعر همان ضرب المثلی است که میگوید :قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری . یعنی پشه همان نور را میشناسد و لیاقتش همان است و خورشید را تنها موجودات بالاتر از پشه خواهند شناخت. البته این را به تو نگفتم . نمیدانم کداممان درست فکر میکرد اما احتمالا تو ، و اینکه هرکسی میتواند برداشت خودش را از شعر یا داستان داشته باشد؛ میدانم که تو این چیزها را درک میکنی.
از شعر بگذریم ، داشتم میگفتم چه چیز هایی در نبود تو فرق کرده است، خب مادربزرگ وقتی تو رفتی مدتها زیاد آشپزی نمیکرد ، هیچوقت فکرش را نمیکردم که مادربزرگ. که انقدر آشپزی میکرد و برایش راحت ترین کار بود روزی از آشپزی دست بکشد، احتمالا میدانی که خداراشکر این روزها بهتر شده است و آشپزی میکند اما از دلش چه کسی خبر دارد؟ خودش چند باری گفته که خیلی غصه نبود همسرم را دارم اما رویم نمیشود بگویم. چند باری هم به خاطر اینکه چیزی نمیخورد ضعف کرد و دکتر آوردیم یا بردیمش بیمارستان.
دیگر تو نیستی که روز عاشورا شیری که همسایه میاورد را سریع بنوشی . البته که برای ما هم میگذاشتی اما ما تا موقعی که رفتی نمیدانستیم که تو همیشه روئه ی شیر را میخوری ، وقتی رفتی و دیدیمش فهمیدیم !ای کاش بودی و همهاش را خودت میخوردی. دیگر تو نیستی که شلهزرد نذری همسایه را بخوری ،نیستی که شب تاسوعا زنگ بزنی و با اصرار بخواهی بیاییم چند روزی خانه شما باشیم. دیگر نیستی که مهربانی کنی، که حواست به همه باشد، که بگویی رسیدید زنگ بزنید، که توی باغ برایمان داستان های قشنگ بگویی ،حکایت های اموزنده بگویی ، چیز یادمان بدهی. چه کسی بعد از تو قرار است کلی چیز بلد باشد؟ وقتی بچه بودم فکر میکردم تو مثل رادیو کلی اطلاعات داری . دیگر صدای تلویزیون در خانه تان زیاد زیاد نیست. دیگر کسی نیست عاشق مادربزرگ باشد. میدانم که بودی ، میدانم که مادربزرگ هم عاشق تو بود. هی نگران هم بودید، بهش یاداوری میکردی قرص هایش را بخورد .بهت میگفت انقدر سیگار نکش. میدانم که همدیگر را دوست داشتید. حالا که نیستی مادربزرگ خودش تنهایی چای دم میکند، میدانم دایی ها هستند ما هستیم اما تو که نیستی...
نمیخواهم همش چیزهای تلخ بگویم ، حتما میدانی وقتی نبودی خواهرم ازدواج کرد ، با پسرِ پسرعموی محبوبت ، احتمالا از این وصلت خوشحالی و آنها را از دعای خیرت بی نصیب نمیگذاری.
مادربزرگ بالاخره بعد از سالگرد فوتت موهایش را رنگ کرد،به قول تو به موهایش صفا داد . خوشگل شده است کاشکی میدیدیاش. من فوق دیپلمم را گرفتم و دیگر به دانشگاه نجف آبادی نمیروم که راه دورش نگرانت میکرد، حالا قرار است به دانشگاه نزدیک تری بروم. خواهرم لیسانسش را گرفت. انشاا... به زودی عروسی میکند. حال مادرم که در نبود تو بد بود بهتر شده است، سرش به ازدواج خواهرم گرم شد. پدرم از اینکه چقدر با هم دوست بودید حرف میزند.کوچکترین دایی ام همهاش میگوید دلش برای تماسهای شبانه ات تنگ شده . دایی بزرگ خوابت را میبیند . همهمان عاشقت هستیم هنوز.
از وقتی رفته ای دیگر کسی برایم خامه عسل نمیگیرد ، همانی که تو مرتب برایم میخریدی، و مرتب میگفتی حالا دعوتت میکنم و قبل از دعوتت وسایل پذیراییات را خریده ام . که اشاره داشتی به یک خاطره از کودکی که خودت بهتر میدانی و بارها برای همه تعریفش کرده ای.
پدربزرگ حالا که نیستی دلم برای رنگ چشمانت تنگ میشود، خاص ترین رنگ چشمانی که دیده ام ، طوسی خاص تو.
دلم برای خیلی چیزها تنگ شده ، آخرین باری که -در باغ- دیدمت دلم به شدت میخواست ببوسمت اما خجالت کشیدم . خوشحالم که برایت گردو آوردم ،گردوی محبوبت .
خوشحالم که تو نامم را از فال حافظ انتخاب کردی ، خوشحالم که تو پدربزرگم بودی . تو که انقدر با شعور و با شرافت بودی . گاهی روی مبل همیشگی ات مینشینم و آرام میشوم. دلم میخواهد بیشتر برایت قرآن بخوانم و نماز. دلم میخواهد برایت صدقه بدهم از خوراکی های محبوبت .
پدربزرگ جانم آیا تو هم دلتنگ من شده ای؟ آیا تو دوستم داری؟ آیا قصد داری به خوابم بیایی؟ هیچ میدانی چقدر دلتنگت هستم ؟
فکر کنم برای این دفعه بس است. امیدوارم باز هم برایت نامه بنویسم. برایمان دعا کن . دوستت دارم. دوستت داریم .
با عشق، مژگان.