کتاب “سرپناه بارانی”
امروز دانشگاه نداشتم اما ساعت هفت از خواب پاشدم، بعد صبحانه یکم کمد و میز آرایشمو مرتب کردم و درس هم یکم خوندم. بعد اومدم سرکتاب “سرپناه بارانی” و بالاخره تمومش کردم. میتونم بگم کتاب بدی نبود اما خییییلی طولانی بود و من بعضی جاهاشو سرسری خوندم . و چون اشتراک یه ماهه طاقچه رو داشتم نمیخواستم اشتراکم تموم شه و کتاب نخونده بمونه برای همین از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم که هر دفعه میام سرکتاب پنجاه صفحهاش رو بخونم و این اولین باری بود که یه کتاب رو سهمیه بندی میکردم، روش بدی نیست اما اون روش که هر موقع حوصله داری هرچقدر حوصله داری بخونی بهتره به نظرم.
داستان کتاب راجع به دختری به اسم سابین هست که به خواست مادرش فرستاده میشه به شهر پدربزرگ و مادربزرگش تا مدتی اونجا بمونه ، اولش هیچ از اونجا خوشش نمیاد اما کمکم خیلی به اونجا و مردمش علاقمند میشه و ... قسمتهایی از داستان که مربوط به سوارکاری و زندگی در جایی سرسبز و اینا بود رو دوست داشتم.
و همونطور که گفتم کلا بد نبود.