دیروز داشتم فکر میکردم حالا که ظهر خوابیدم اصلا شب زود خوابم نمیبره .شب ساعت هفتونیم مشغول خلاصه نویسی “چهار اثر از فلورانس” بودم که کیانا زنگ زد گفت بیا بریم سیتی سنتر ،منم سریع حاضر شدم رفتم چون آخرین بار عید اونجا بودم و هفته قبل هم قرار بود بریم ولی نرفتیم و خیلی دلم میخواست برم اونجا. خلاصه اول رفتیم رستوران بوستان بعدش رفتیم سیتی سنتر یکم چرخیدیم و رفتیم کافی شاپ فنجان اگر اشتباه نکنم و بازم یکم چرخیدیم و دوازده و نیم برگشتیم خونه. هیچی هم نخریدم چون اصلا فرصت نکردم به اندازه کافی برم مغازه ها رو نگاه کنم فقط چندجا رفتیم. تانیا خانوم هم که عاشق پله برقی شده بود و هی میخواست بره بالا پایین . یه بادکنک باباسفنجی هم خرید و یه عینک دودی و یه کلاه خیلی خوشگل 😍 توی کافی شاپ کلی شیطونی میکرد و من بردمش بیرون نزدیک یه جایی که آب و اینا بود نگاه کنه بهشون، کلی خوشش اومده بود. و خلاصه شب خوبی بود و چون خسته شدم دیگه تا رسیدم خوابیدم :)
امروز هم رفتیم مارکده گردو خریدیم چون گردو های باغ خیلی خوب نیستن به علت آب کافی نخوردن. یکم هم قارا اینا خریدیم و برگشتیم رفتیم رستوران غنچه توی راه نجف آباد که خوب بود.توی راه همش داشتم فکر میکردم چقدرررر کوه و ابر و اینا منظره قشنگی میسازن و این توی جاده های بیرون شهر بیشتر نمود پیدا میکنه چون ساختمونی اونجاها نیست،مثل نقاشی میمونه . واقعا خداوند چقدر هنرمنده با این همه زیبایی هایی که آفریده.
الانم قراره به زودی بریم خونه بابای شوهر خواهرم اینا که دیروز از مشهد اومدن ببینیمشون خواهرم هم باهاشون بود و ما هممون کللللی دلمون براش تنگگگگ شده بود دیروز که بعد از کلاس زبان دیدمش کلی همو بغل کردیم 🤩♥️
و خلاصه این بود اخر هفته پر برنامه من :) خدایا شکرت ♥️
بعدا نوشت: بهد از خونه پدر شوهرخواهرم اینا به طرز غیر منتظرهای بابام گفت بریم تانیا رو ببینیم و بوسش کنم. رفتیم خونه عموم و با تانیا جونم بازی کردیم و برگشتیم. کیانا کفشای خوشگل تانیا رو آورد دیدیم و تانیا هم یکیشو پاش کرد و کاپشن جدیدشم به هممون نشون داد با مهربونی بعدش هم مامانش گفت برو بدارشون توی کشوت،قشنگ رفت گذاشت توی کشو :) بعدم رفت برای خودش کشک آورد (از این که توی اش میریزن) ،توی سینی نشست و شروع کرد بخوره،انگشتشو میزد توی کشکا و دهن منم میذاشت :)))) بعد اخر سر میخواست با ما بیاد و کلی گریه کرد جوجه کوچولوم ،اومده بود بغل من و اصلا نمیرفت بغل کسی و هی به در بیرون اشاره میکرد میگفت عمو یعنی عمو داره میره منم ببر پیشش 😍 اما خب ما فکر کردیم احتمالا نصف شب بیدار میشه و مامانشو میخواد و مامانش هم دلش براش تنگ میشه و نمیتونه شب پیش تانیا نخوابه .
خلاصه دیروز و امروز کلی کار انجام دادم ، فردا هم که دانشگاه دارم . برم یکم نت و بخوابم دیگه.ساعت الان دوازده و نیمه.