نفس من تانیا خانوم
امشب مامانم و خواهرم رفتن عروسی دختر همسایمون اما من نرفتم . اولش میخواستم درسمو بخونم اما بعد دیدم بیشترشو خوندم و رفتم پیش تانیا جوووونم . انقدر مهربون بوددددد و کلی بازی کردیم با هم. اول که رفتم میخواستن غذا بخورن و من گرسنه نبودم و نشسته بودم و هی میگفتن بیا نرفتم تا اینکه تانیا اومد دستمو گرفت کشییید سر سفره و هی میگفت ایا بخور :))) بعدم هی تعارف میکرد سر سفره به من و منم غذاش دادم :* بعدش اون ادای هاپو درمیاورد و من فرار میکردم دنبالم میکرد و کلییییی میخندیدددددد عشقم. یه عروسک کلاغ داشت که اینو میگرفتن دستش هی میگفت غار غار :* روی اسبشم مینشت میپرید بالا. رفتیم بیرون دونات و قهوه اینا خوردیم، بعدش رفتیم یه کوچولو قدم زدیم و تانیا جونم اومده بود بغل من و بغل هیشکی نمیرفت. توی ماشینم میومد بغل من و فقطم میذاشت من سوییشرتشو تنش کنم و کفشاشو پاش کنم نه هیچکس دیگه :**** داشتم کتاب کیانا رو میخوندم سهو دیدم اومد متفکرانه نگام میکنه و نگاه به کاغذ میکنه. نشسته بود داشت اواز میخوند بلند بلند انقدر با نمککک.
دیگه نمیذاشت عروسکاشو جمع کنیم اصلا، باید همشون پخش باشن وسط هال. اخرم که داشتم میومدم روسریم رو سرم کردم که تانیا جیغ زد و برداشت روسریمو یعنی نرو، اومدم توی راهرو کاپشن اینامو تنم کردم.
امشب موهاش فرفریییی شده بود و کلییییی بانمک تر و خوشگل تر از همیشه شده بود. نفس منی تو اخههههه :****