مناسبت های هَپی :)
شب جمعه عروسی پسر همسایمون دعوت بودیم و من اولش نمیخواستم برم چون عروسی هایی که نسبت نزدیکی نداشته باشیم معمولا نمیرم اما مامانم گفت بیا و خوش میگذره و اینا منم رفتم و کلی حوصلم اومد :)
دیشب یعنی شب شنبه هم که جشن تولد خواهرم بود و مهمون داشتیم و کلی خوش گذروندیممممم :) خواهرم ۲۳ ساله شد و انشاا... به همه آرزوهای قشنگش برسه و با شوهرش خوشبخت و خوب باشن همیشه :*
تانیا جونمم دیدم: یه پالتوی خیلییییی خوشگل پوشیده بودددد که کلی نازش کرده بود :*** برای خودش راه میرفت خیار برمیداشت میخورد از سر میزا :)))) آخر مهمونی یادش افتاد بریم تو اتاق من بهم گفت ایا و میزد به در اتاقم و سعی میکرد درشو باز کنه ، یه ماشین اسباب بازی پیدا کرد برداشت رفت نشون آجیش داد :* وقتی داشتن میرفتن نذاشت باباش کلاهشث سرش کنه،خودش گرفت سرش کرد؛ ستاره میگه اول کشید روی چشماش ستون رو ندید خورد به ستون بعد کشید بالا و رفت :***** از من هی میپرسید کادو ها چیه؟ رفته بود میرقصید به بابای منم میگفت بیا ، هرچی باباش میگفت پالتوتو بپوش بریم نمیرفت و پالتو رو مینداخت اونطرف تا اخرش مامانش که پاشد پالتوشو پوشید، جورابش کیکی شده بود در اوردم از پاش بعد دیگه هر چی مامانش میگفت پات کن گوش نمیداد و جورابو برداشت رفت بندازه توی گلدون :)))) خلاصه خیلییییی دوست دارم من این تانیاااام رو :********