روزاااا
خب دهه اول محرم که خیلی زود تموم شد. به جز یک شب همه شبا رو حسینیه بودم و چقدر ممنونم از این توفیق... . دیشب هم شام غریبان رفتیم که من از بچگی خیلی دوست دارم این مراسم رو و خداروشکر توفیق حضور دارم و همچنین دلم میخواست یه تعزیه ببینم که وقتی رفتیم خونه مادربزرگ سر کوچشون بود و دیدم یکم.
کلاس شنا هم تموم شد یه شنبه و یه شیرجه هم یادمون داد که واسه پیشرفته هست و خیلیییی هم کلاس خوبی بود و کلی لذت بردم و اصلا فکرشم نمیکردم؛ یه چیزی که برام خیلی جالبه این بود که یه وقتایی میگفتم اصلا امکان نداره شیرجه بزنم و میترسم و حس ترس داشتم زیاد، یه چیزی مثل حس قبل آمپول :) اما شیرجه رو که میزدم میدیدم انقدر هم بد نبود و ترسمو بزرگ کرده بودم.
کار نمیکنم این روزا و چقدر بیکاری بدهههههه. جمعه هم که حرکتمونه انشاا... و من خیلی خوشحالم ولی چمدون نبستم هنوز. خب دیگه از همه چی گفتم فکر کنم :) راستی کتاب روان درمانی اگزیستانسیال هم هنوز دارم میخونم و همینا.
شکر خدا را. ❤️