خاطره بچگی +تانیا و شجاعت البته :)
دو تا خاطره از بچگیم یادم افتاد:
یکی تو ارایشگاه داشتم گیلاس میخوردم مامانم کاراشو انجام میداد رنگ و اینا منم هیچی نمیگفتم :) یکی هم با کفشای سفید کمی پاشنه دار بودم، داشتم از پله های ارایشگاه میرفتم پایین و صدی کفشام واسم جالب بود :)
فکر کنم اینا مال دو سه سالگیم باشخ، شایدم بیشتر نمیدونم
+حالا این:
*تانیا یادته به من گفتی بندازمت تو دریا ماهیا بخورنت؟
**کی؟
*تو گفتی
**به کی؟
*به من.
**(با خنده بدجنسی) خوب کردم 😂✋🏻
پی نوشت : تصمیم گرفتم شجاع باشم، درباره همه چیو به خصوص درباره تولد! نمیخوام فکر کنم حالا دیگه ۲۱ ساله نیستم. خب که چی؟ باید طی بشه عمر. منم تا جایی که تونستم استافده کردم و زندگی کردم به هر حال. بایذ ببینم بعدش چیه دیگه! مثل همون قضیه تغییر کردنه میمونه. که میترسی از یه مرحله بری بعدی اما نمیدونی چقدر تغییر خوبه و چه پیامدهای مثبت و خوبی داره.