مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
۲۸آبان

سلام ! 

اگر به هر طریقی رمز این وبلاگ رو پیدا کردین و قصد خوندن مطالب رو دارین، باید عرض کنم که این وبلاگ به جز خاطرات شخصی و البته یکسری مطالب دیگه چیزی رو شامل نمیشه.

به هرحال من از خوندن حتی یک خط از این مطالب توسط هر فرد رضایت ندارم و ممنون میشم که همین حالا این وبلاگ رو ترک کنین.

با احترام.

پی‌نوشت: ممکنه در حال حاضر وبلاگ بدون رمز باشه، اما در هر حال باز هم قاعده‌ای که گفته شد سر جاش هست، ممنون میشم وبلاگم رو ترک کنین.

 

مژگان ❤😻
۲۹آبان

امروز مهمون داشتیم و خیلی کیف داد چون آدمای مورد علاقم اینجا بودن. بعد ی جاش بود همه رقصیدن من نشستم و داشتیم حرف میزدیم یعنی چهار نفر جلو من وایساده بودن میرقصیدن بعد حرفم میزدیم =)))) یه لحظه گفتم خب بشینین حرف بزنیم و اونجا بود که تازه همه‌مون فهمیدیم چقدرررر کارمون عجیب بوده :)))

بعد دو روز پیش هم خونه دایی مامانم مهمون بودیم کلی خوش گذشت و لازانیا شام خوردیم و البته نون خامه ای محبوبم دو عدد.

در اصل از ۱۱ آبان تو چالش قند بودم و دو تا تخلف کوچیک داشتم تا همین دو روز پیش که دو تا نون خامه ای خوردم و روز بعدش دو تا شکلات و امروزم سه تا کوکی :/ البته یکم قندم پایین بود این دو روز پس مشکلی نیست فکر کنم! 

دیروز صبح واااای یکم دل درد داشتم پس قبل شروع کارم ی لقمه نون پنیر خوردم که بتونم قرص بخورم. وقتی دردم شروع شد قرص رو خوردم اما نگو معده ام آماده نبود و خالی بود. یعنی یه حالی شدم که هیچوقت نشدهههه بودم. یهو چشمام سیاهی میرفت سرم گیج میرفت بعد نمیتونستم حرف بزنم و انگار کل بدنم منقبض شده بود یا همچین چیزی اصلا نمی‌دونم چطور بود فقط خیلی بد بود و به خودم گفتم درد داشتم بهتر بود تا این حس! اهان راستی از تمام بدنم عرق سرد شروع کرد بره و نگاه کردم دیدم دستم یکم خیسه! خلاصه یکم بعدش قرص رو بالا آوردم و خوب شدم :/ گلاب ب روم. حالا خداروشکر قبلش کارا رو اساین کرده بودم و باز یکم خیالم راحت تر بود. یکم دراز کشیدم بعد پاشدم رفتم سرکار 

دیگه اینکه حدود دوکیلو و نیم اضافه کردم. فردا ماکارونی داریم که خیلی دوست دارم اما میخوام از همین غذای محبوبم شروع کنم کم بخورم ک عادت کنم و اینکه باز ادامه چالش قند تا خود ۱۱ آذر دیگه به هیچ وجه قند نمیخورم. بعدش میرم ی کافه لومیر همین. 

انقدر پوستم شفاف شده بود با چالش جوش زیرپوستی ها رفته بود. واقعا شفاف و براق. اهان یادم اومد ی روزم شیک تونلا خوردم :/ اما دیگه جدی نمیخورم.

خلاصه که اینجوری

راستی کلاس آبرنگ میخوام نرم دیگه. این یکشنبه واقعا معلم خیلی کم نقاشی منو چک کرد فورا رفت با یکی نشستتتت به صحبت کردن و دیگه به هیچکس سر نمیزد! هفته قبل هم دو نفر واسه ثبت نام اومده بودن تقریبا نصف ساعت کلاس کلا با اینا صحبت می‌کرد و اصلا به هیچکس سر نمیزد. و قبلا هم پیش ا‌ومده بود. واسه همین دیگه نمیرم اما تو خونه میخوام با یوتی&^وب کلی کار کنم. بعد کلاس شیرینی فرانسوی هم میخواستم برم ک ساعتش به من اصلا نمیخورخ سه روز پشت سرهم از صبح تا عصر. کاش میتونستم برم. 

همین دیگه فعلا برم یکم کتاب بخونم. گیر دادم به نشر #افر@ا

متوجه شدم بودن کنار خانواده برام خیلی مهمه و الان این روزا خیلی اهمیت دارن. مسئولیت کمتری دارم و البته کنار عزیزانم زندگی می‌کنم. میدونی مهمه که ازش لذت ببرم و بابتش شکرگزار باشم. و البته که میدونم خدا حافظ من و عزیزانم هست همیشه. امیدوارم همه همه آدما هممون شاد و خوشبخت و آروم  باشیم. 

مژگان ❤😻
۲۳آبان

این هفته عجب هفته شلوغی بودا :) شنبه رفتم شهر کتاب عزیزم 

یکشنبه کلاس هنر که عالی بود و گربه خوشگلی کشیدم

دوشنبه گفتم بمونم خونه دیگه آشپزی کردم و برنامه دوشنبه ها شد آشپزی یاد گرفتن

سه شنبه مهمون داشتیم

امروز هم شام با دوستم بیرون بودم و بعدم تولد تو کافه دعوت بودیم با ستاره

فردا میمونم خونه احتمالا 

جمعه شاید سینما

و البته شنبه هم باز شاید بریم مهمونی

خلاصه که خوبه اینجوری

اما وسطاش یکم استراحت نیاز دارم معمولا! امروز کتاب کاغذی رو تموم کردم و الکترونیکی هم دیشب

برنامم خوندن کل کتابای لیستم بود به علاوه زیاد نقاشی کردن. فعلا نقاشی زیاد نرسیدم اما کلی کتاب خوندم. راستی فکر کنم عصر یکم بارون اومده بود اما من ندیده بودم فقط دیدم کنار خیابون خیس بود و دوستم گفتم بارون زده.

حالم خوبه خداروشکر

میدونم خدا هوام رو داره

مراقبمه

و بهش اعتماد دارم

ترس رو میذارم کنار

میدونم کار ذهنه

و چیزی نیست که مدیتیشن از پسش برنیاد . 

مژگان ❤😻
۱۹آبان

خدا رو شکر می‌کنم که یاد گرفتم از داشته هام لذت ببرم. قبلا هم همین وضعیت بود اما این همه احساس رضایت و شکر گزاری نمیکردم. 

الان احساس خوشبختی می‌کنم که:

رفتم شهر کتاب و کتاب خریدم.

شام چیزبرگر خوردم.

مقوای وات:ر کا@لریست گرفتم که فردا برم کلاس هنر

شاید به زودی کلاس مجسمه سازی یا چنین چیزی برم

کارمو دارم

سالمم 

خانواده عزیزم

برنامه هام

خودم و دوست داشتن خودم

ارامش بعد از مدیتیشن که گاهی تا شب طول میکشه، مثل الان :)

خدا رو شکر بابت همه چیز.

به امید رسیدن به همه آرزوها. 

امیدوارم همه یاد بگیرن شکرگزار باشن و البته به خواسته هاشون برسن.

مژگان ❤😻
۱۸آبان

امشب خونه مامان بزرگ بودیم. پرسیدم غذای مورد علاقه ات چیه، گفت بستنی :)))))

بعد به پله برقی گفت نردبون برقی :) یکم فکر کردم تا فهمیدم چیو میگه.

بعدم قندش بالا بود، گفت خدا شفام بده بتونم بستنی بخورم :)))) اخه عزیز قلبم ♥️ کاش قندش بیاد پایین بستنی بخوره.

جمعه خوبی بود امروز. صبح خیلی نخوابیدم و حتی کتاب اینا نخوندم جوری که دوست دارم تو بیکاریم بخونم اما به خودم سخت نگرفتم. و ظهر ورزش کردم و کلیییییی خوابیدم حسابی کیف داد! شب هم اش رشته خوردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ. به امید خدا هفته آینده یه مهمونی بدیم و برنامه دارم. یه هفته کلاس نقاشی نرفتم فوق العاده دلم تنگ شده واسه نقاشی اصلا باورم نمیشه!

مژگان ❤😻
۰۹آبان

+دارم کتاب سلا@م غریبه رو میخونم و لذتبخشه

+این روزا تصمیم دارم برم جاهای همیشگی و خوراکی های همیشگی رو بخورم و دست از امتحان کردن مداوم چیزای جدید بردارم. البته هر از گاهی اوکیه. اینطوری یکم چیزایی ک ازشون مطمئنم رو میخورم و لذت میبرم واسه مدتی. چون یکم چیزای بد امتحان کردم. مثل کیک بلک ؛فارست یا همچین چیزی که خیلی بدمزه بود.

+ ای او ۷اس جدید یکم اذیتم میکنه اما اوکی میشه. 

+انگار شبا کمی دلگیره چون زود تاریک میشه اما از سردی هوا خوشم میاد. 

+فردا عقد دعوتیم و مدتهااااست جای اینجوری نرفتیم و کلی ذوق دارم. ارایشگاه هم میرم بعد دو سال فکر کنم واسه میکاپ. آخرین بار تولد ۲۴ سالگیم بود. 

+احساس می‌کنم همه چی زود گذشت. از وقتی ک دانشجو بودم بعدش زود گذشت اما خوب بود. کار کردم و پول داشتم که چیزایی ک میخوام رو بخرم و برم بیرون. به هرحال راضی ام ب رضای خدا.

مژگان ❤😻
۳۰مهر

این روزا واسه هر روزم تقریبا برنامه دارم! این هفته شنبه نوبت ابرو یکشنبه کلاس آبرنگ دوشنبه پیتزا با دوستم سه شنبه مهمونی، چهارشنبه و پنجشنبه فعلا مشخص نیست جمعه احتمالا برم کافه. 

از اینکه برا خودم تسک میذارم مثلا تموم کردن ۲۵ صفحه از فلان کتاب هم خیلی حوشم میاد. تموم کردنش حس خوب داره مخصوصا چون برای کتابای غیرداستانی بیشتر این کارو می‌کنم که تمرکز بیشتری ازم میطلبن.

الان هم دارم کتاب خوردن آگاهانه رو میخونم.

شبا هم قراره سریال Ted $lass&o رو ببینم. البته یه مدت ولش کردم اما باز دانلود می‌کنم میبینم به نظر بد نیست البته گزینه بهتری هم پیدا نکردم. 

امیدوارم بعدش ی چیز خوب پیدا کنم. 

ضمنا خوشحالم بگم که حدود دوماهه میدیتشن روزانه دارم اوایل تاثیراتش ملموس تر بود اما الان هم دقت که کنم متوجه تغییرات میشم. آرامش های ذهنی از بین رفتن بعضی طرز فکر ها و پیدا کردن راه حل و...

بعد خوشبختانه یکی دوروزیه بیشتر مایندفولنس هستم. عالیه واقعا. 

مژگان ❤😻
۰۱مهر

خداروشکر اتفاقات خوبی دارن رخ میدن. چند روز پیش که مدرک زبان رو گرفتم تو جشن و امروز هم مصادف با اولین روز قشنگ پاییز، یه قرارداد که خیلی وقته منتظرشم رو امضا کردم و امیدوارم همه چی خوب پیش بره. 

‌میدونم که کلی اتفاقات عالی هم تو راهه. چون خودمو دوست دارم و میدونم دنیا دوسم داره و خدا بهترینا رو واسم می‌خواد، ایمان دارم قشنگ و حسش می‌کنم.

امروز یه گارد خوشگل واسم رسید و همچنین یه آبرنگ عالی ۴۸ تایی هفته قبل رسید. خلاصه که عشق می‌کنم با اینجور چیزا. 

خداروشکر بابت لذت های کوچیک زندگی و از خدا میخوام بهم کمک کنه برنامه های کاری و زندگی شخصیم رو پیش ببرم. 

کلی فکر تو ذهنمه اما به لطف مدیتیشن آرومم :) 

مژگان ❤😻
۲۰شهریور

وقتایی ک پلن دارم هفته ها خیلی زودتر و بهتر میگذرن هرچند گاهی دوست دارم کاری نداشته باشم تا بتونم کتاب بخونم و اینجور چیزا.

امروز مهمون داشتیم تو باغ و جساااابی خوش گذشت. کلی حرف زدیم لذت بردیم و خوراکی خوردیم :) ضمنا تولد مامانیم هم بود و وقتی شب تو خونه کادوش رو دادم و بوسش کردم بهترین حس رو داشتم :))) 

بعد اینکه فردا بالاخره دورهمی هست برای کلاس زبان و باید هفت بیدار شم کارای خودمو انجام بدم تا به موقع برسم. این وسط دستیارم مرخصی هست و یکم کارای اضافه دارم اما اوکیه مخصوصا چون پنجشنبه تعطیله. 

دوستم تو مهمونی یه ایده خوب مطرح کرد امیدوارم که بتونیم انجامش بدیم. 

فعلا برم خسته اممم و خوابم میاد. 

مژگان ❤😻
۳۱مرداد

دوشنبه ۲۹ مرداد ی خبری شنیدم در اوج ناامیدی. یعنی ناامید نبودم قرار بود بازم تلاش کنم اما وقتی از این فرد سوال کردم از پاسخ ناامید بودم. اما بهم تبریک گفت و البته هنوز قطعی نیست اما امیدوارم.

این روزا کلی میرم بیرون و از اون فضای خلوت و آرامش خودم که همیشه خیلی زیاد ازش داشتم فاصله گرفتم کمی. کمتر کتاب میخونم و اینا اما بازم مدیتیشن رو دارم و دوره سلف لاو رو چندین روزه تموم کردم. 

‌نمی‌دونم فکر کنم همون حالت قبلی یکی دو روز بیرون مابقی بیرون کوتاه و خونه بهتر بود واسم! باید ببینم چی پیش میاد. راستش دلم می‌خواد کمی رژیم بگیرم اما به طرز عجیبی برام سخته. در کل خوبم . بهتر هم میشم :)

مژگان ❤😻
۱۰مرداد

امروز دلم درد می‌کرد و بعد کار کلی خوابیدم و بعدشم دراز کشیدم. البته الان خوبم اما در کل. بعد نت خریدم با شاتل ولی ایده خوبی نیست چون کلا نمیخوام وقت زیادی اینستا اینا باشم مگر اینکه بخوام ی چیزی تو یوتیوب یاد بگیرم.

داشتم فکر میکردم فقط مامانم هست که نقاشیامو دوست داره و همیشه تشویقم میکنه :) دوسش دارم به خاطر این و همه چی. البته نقاش خوبی نیستم و اگر کسی خوشش نیومد اوکیه چون کلا انتظاری ندارم. 

مژگان ❤😻
۰۸مرداد

یکی از خاطره هایی ک از بچگی یادمه و فکر کنم اولین خاطره ام باشه، وقتیه ک زیر درخت نشسته بودم ی جایی ک نمی‌دونم کجاست، ی دفتر رنگ امیزی داشتم و ی نفر بهم گفته بود باید از خط بیرون نزنم اما یادمه کلی اشتباه رنگ زده بودم. 

بعد ها تو کلاس هنر همیشه مشکل داشتم مخصوصا تو راهنمایی که متنفر بودم از هنر چون نمیتونستم ی گلابی بی نقص بکشم و برای همیشه فکر میکردم من و هنر میونه ای نداریم. تا اینکه فهمیدم سبک های دیگه ای هم هست! مجبور نیستم سیب بکشم میتونم ی طرح بکشم ک هیچی نیست! و موندم چرا هیچکس اینا رو بهمون یاد نداد؟ داشتن سبک خودمون رو یاد نداد؟! همش ی چیز میکشیدن میگفتن از روی این بکشین. سیستم آموزشی مون رو کلا قبول ندارم الان نمی‌دونم چطور شده اما اون موقع که بد بود. 

در نهایت اینو میخوام بگم که تو پینترست ی طرح از گل افتابگردون دیدم با راپید و طراحی رهای رها که خیلی کیف داد بهم. تو کلاس سه چهار تا ازش کشیدم و آخری خوب شد. اصلا تا دیدم تو پینترست گفتم این منم! انقدر خوشم اومد. میخوام روش کار کنم و همین سبک رو ادامه بدم فعلا. 

عاشقشم! کاش زودتر میشناختم اما الان هم اوکی هست.

مژگان ❤😻
۰۶مرداد

امروز عصر هم باز برنامه ام پر شد. اول رقتیم خونه مامان بزرگ و همگی رفتیم گلخونه سپاهان که خیلی بزرگه و به جز گل و گیاه چیزای تزیینی داره. دلم می‌خواست ی بن سای بگیرم اما تو اتاقم خیلی جا نیست. فعلا ی بسته بذر بابونه گرفتم و میخوام بکارمش خیلی وقتهههه میخواستم. 

بعد رفتیم سورب؛ان شام خوردیم که واقعا بد بود حقیقتا یعنی برنج افتضاح جوجه چنگی ب دل نمیزد سرویس دهی از همه بدتر. ی منوی ساده رو دو سه بار گفتیم تا آوردن دیگه بقیه چیزا بماند. 

بعد مامان بزرگ رو رسوندیم و گلاش ک اسطوخودوس و خورشید و کرفس بود رو گذاشتیم خونه اش که دیدم رهام عزیزم اونجاست. تا نشستم پیشش اومد بغلم  و کلی خندید و چسبید بهم! واقعا کیف داد اخه مدت زیادی بود ندیده بودمش و اصلا نمیدونستم منو میشناسه هنوز، الانم نمی‌دونم منو شناخت یا کلا چون آدم جدیدی بودم خوشش اومد اما بیشتر از همه منو دوست داشت :) بعدم دو تا دندون کوچولو دراورده و چهارپا راه میره واقعاااا دوسش دارم. 

امروز یکی از دوستامم گفته بود بیا خونمون ک اونم نی‌نی داره و حتما میخوام برم. 

اینم بی ربطه اما رو مخمه ی شومیز ترک خیلی خوشگل ک مدتها بود میخواستم رو خریدم قبل سفر و فقط تو فرودگاه تنم بود. بعد شستم با دست و بعد دیدم که وا دکمه هاش تقریبا به زور بسته میشه یعنی آب رقته بود خیلی ناراحت شدم گرون هم بود و دوسش داشتم اصلا انتظار نداشتم اینطور بشه. واقعا شومیز ترک ها اونقدرم خوب نیستن یکی دیگه هم داره به محض اینکه شستم داخلش چروک های ریز ایجاد شد که هرچی اتو زدم نرفت. حالا شاید بعدا بدمش خشک شویی.

یکی هم که از استانبول خریدم اونم تنگه =)

ولی کیفم خیلی خوبه از دیروز استفاده کردم ی چرم خیلیییییی نرم هست و قسمتای طلاییش خیلی خوش رنگه فقط کاملا دایره ای نمی‌ایسته که بعدا درستش می‌کنم. 

راستی امروز صبح قهوه ترک درست کردم که دوست نداشتم اما بعدا با شیر هم میخورم، با خامه ک خوب نشد. البته اخیرا قهوه زیاد خوردم کلا رغبت زیادی ندارم.

ی چیزی افتاده تو ذهنم ک برم رشته ادبیات بخونم! واقعا دوست دارم اما برای کارم قطعا نمیرسم برم دانشگاه اگه غیرخضوری بود خوب می‌شد شاید درباره اش تحقیق کنم. نمی‌دونم آماده چنین چالشی هستم یا نه اما قطعا میدونم که عاشق ادبیاتم. اگه به خاطر عربی نبود که احتمالا حتما انجامش میداد. حالا باز فکر می‌کنم.

مژگان ❤😻
۰۴مرداد

امروز عصر دختر همسایه زنگ زد گفت بیام خونتون، سریع یکم وسایل پذیرایی آماده کردیم و منتظر شدیم. اولش گفت بریم کافه نزدیک خونه اما خوشم نمیاد زیاد بعد گفت بریم باقلوا فلان جا جدیده گفتم جتماااا اما بعد تصمیم گرفتیم بریم پیتزا بخوریم. ی پیتزا دو نفره سه تایی خوردیم با خواهرم با یه سیب زمینی اما به شدتتتتتت سیر شدیم و سنگین. یکم با ماشین چرخیدیم و بعد ماشینو گذاشتیم خونه رفتیم پارک کمی قدم زدیم، چند سال بود داخل پارک روبروی خونه نرفته بودیم و از دیدن چمنای کم پشت به شدت تعجب کردیم. کارتینگ هم اضافه شده بود. بعد یکم نشستیم و برگشتیم. قبل از اینکه بیاد خونمون داشتم گارفیلد جدید رو میدیدم الان میخوام تمومش کنم. البته یه دوش فوری هم گرفتم الان. 

اینجوری شد که امروزم پر شد. دیروز هم عصر رفتیم مراسم یکی از اقوام و بعد هم رفتیم خونشون. تا نزدیک یازده اونجا بودیم فکر کنم. 

صبح ها هم بعد کار پادکست گوش میدم و دو روزه مدیتیشن می‌کنم. به امید خدا میخوام هر رووووز انجام بدم. ژورنالینگ هم که کم و بیش اینجا هست. مایندفول رو باید تلاش کنم یکم. 

الان واقعا دارم میترکم اما دلم می‌خواد حتما کیک آلبالو درست کنم و قهوه ترک واسه فردا. 

مژگان ❤😻
۰۲مرداد

امشب با ستاره کلی چیز خوردیم اول تونلا و کره بعد پنیر و نون خشکه بعد من دوغ خوردم بعد ستاره نودل درست کرد یکم خوردم منم. خلاصه که ول نمیکردیم =))) دیگه بعد مامانم گفت ساندویچ میخوای گفتم نه یکم فیلم اینا دیدم. دیروز داشت نتم تموم می‌شد زمانش ۲۸ گیگ داشتم کلی دانلود کردم. 

عصر دیروز با دوستم فاطی رفتیم بیرون براش سوغاتی کرم دست و اسپری مو گرفته بودم. اونم برام ی جعبه شکلات گرفته بود. رقتیم کافه ی نوشیدنی به اسم اهورا خوردیم که شیرین بود با طعم جدید و بعدش رقتیم ی فست بود جدید که باز شده مرغ خوردیم و قارچ بد نبود. سیباش خوب بود. در اصل ی فست بود زنجیره ای هست که اولین باره میاد شهر ما اما من عاشق اون پیتزا فروشی نسبتا جدیدی هستم که با دکور آبی و طعم خوب پیتزاش قلبمو میبره :)

 

مژگان ❤😻
۲۹تیر

 دیروز حدود دوی ظهر خوابیدم تا شیش، برا همین شب تا نزدیک دو بیدار بودم و صبح تا یازده خوابیدم! ظهر هم دو سه ساعتی خوابیدم ‌و فکر کنم دیگه کمبود خواب روزای اخیر جبران شد. کتاب الکترونیکیم رو تموم کردم و دو قسمت سریالم رو دیدم با چیپس و پفک ترکی که به خوبی اونایی ک همونجا خوردم نبود. میخواستم شومیزی ک دیده بودم رو آنلاین سفارش بدم اما سایزبندیش تموم شده بود. امیدوارم موجود بشه باز. 

راستش خیلی رو مود کار کردن واسه فردا نیستم اما بارها قبلا اتفاق افتاده چنین حسی و میدونم به خوبی همه چی انجام میشه. یکم از روتین هام دور بودم این روزا مثلا پادکست و کتاب که امروز سعی کردم بهشون برگردم. امیدوارم دوازده خوابم ببره که خوابم هم درست بشه. 

مژگان ❤😻
۲۸تیر

سفرنامه استانبول 

میخوام از یک روز مونده به پرواز شروع کنم ک ساعت شش عصر راه افتادیم سمت فرودگاه تهران. البته میخواستیم وسطش تو مهر و ماه توقف داشته باشیم برا همین یکم زود رفتیم اما توقف خاصی نداشتیم و اصلا هم آیس چاکلت ماداگاسکارش رو دوست نداشتم. 

بعد خلاصه کلی تو فرودگاه معطل شدیم ‌اولش هم پرواز ما تو لیست نبود استرس گرفتم بعد درست شد. موقع چک این هم عجله ای رقتیم با اینکه همش منتظر بودم اون طرف زودتر باز شد و خلاصه ما جلو نبودیم که عیبی نداره. بعد از همه مراحل هم دیگه رفتیم سمت گیت با اینکه وقت داشتیم اما گرسنه نبودیم چون تو راه تهران با بابا غذا خوردیم. 

بعد کلییییی صبر بالاخره پرواز انجام شد. یعنی از شب قبلش دیگه نخوابیدیم تا صبح. تو طول پرواز کمی خوابیدیم من خودم مرتب بیدار میشدم میدیدم هرکس تو هواپیما میبینم تقریبا خوابه باز میخوابیدم :) اما خوب بود همون خواب

صبحانه بهمون اشتردل و ی سری چیزا دادن ک خوب بود. از فرودگاه ا-ستانبول خیلییبی خوشم آمد مخصوصا لحظه اول و اون حس آزادی و دیدن برندهایی که تو کشور خودمون آرزو هست.

البته سریع رفتیم سمت خروجی ک برسیم ب ترنسفر اونجا هم کلی معطل شدیم. بعد وارد شهر شدیم کلی روی داشتم اما کم کم کمتر شد. ‌در اصل وقتی رفتیم سمت تکسیم و راه رفتیم و قیمت گرفتیم دیدیم چقدر غذا گرون هست البته نه همه جا اما اکثرا. و هرچیزی که خوردیم هم خوب نبود!

یعنی دونر کباب اصفهان بهتر خورده بودیم باقلوا از قدیمی ترین جای استانبول خوردیم اما اصفهان بهتر خورده بودیم و… فکر کنم چون دیگه میدونیم تو اصفهان کجا بریم بهتره اما استانبول خبر نداشتیم.

ظهر قبل اینکه هتل رو بدن جمدون ها رو تحویل دادیم. و رفتیم کمی  راه رفتیم ناهار دونر مرغ خوردیم ۱۲۰ لیر که قیمتش خوب بود اما زیاد خوشمزه نبود. ضمنا نان سیمیت هم به شدت سفت بود و ناخوشایند. بعد برگشتیم هتل دوش گرفتیم و حاضر شدیم رقتیم خ استقلال. 

اونجا صدف باقلوا بروک سیب زمینی مک دون)الد ایس لاته استارب@اکس خوردیم. این دو تا آخری خوب بودن اما بقیه اصلا. 

شاید اگه قرار باشه باز اینجا چیزی بخورم همون مک دونال۶د رو انتخاب کنم و یکی دو تا چیز جدید ترکی شاید. کرم بروله هم تو ی کافه دیدیم شبیه پاریس و دسرهای فرانسوی داشت اما اصلا اون شکلی ک باید نبود و روش برشته نبود و منم کلی باقلوا خورده بودم دیگه دلم چیز شیرین نمیخواست. بنابراین نخوردم. بعد باز پیاده رفتیم تا برج گال۸اتا که کلیییی اروپایی اونجا بودن. میخواستیم در عین خستگی بریم تا دریا که دیدیم خیلی خسته شدیم و خواستیم بریم سمت تراموا و خرید است)انبول کارت اما دویست لیری نداشتیم و دو تا صدی قبول نمیکرد. از دو سه جا پرسیدیم حاضر نشدن برامون عوض کنن دست آخر ی پسر تو پذیرش یه هتل که شبیه اهالی شرق آسیا بود بهمون گفت صد لیر میگیرم استانبول کارت میدم. که ما گرفتیم اولش فکر کردیم متقلب باشه :) اما بعد شارژ کردیم که اونم بلد نبودیم و ی نفر انجام داد ما هرچی انجام میدادیم نمی‌شد. خلاصه این دو نفر برامون کار خیر انجام دادن. تو تراموا از یه خانمی پرسیدم کجا پیاده شیم که راهنمایی کرد و بعد هم سوار این تراموا قدیمی قرمزهای خوشگلللل شدیم اونم پرسون پرسون نمیدونستیم کجا سوار شیم چون ی جا ایستاده بود و دراش بسته بود خلاصه پرسیدم گفتن برین ایستگاه. اونجا از ی آقایی یکم سوال کردم ک چطوریه و اینا بعد رفتم سه تا بلیط بزنم برا خودمون، دو تا شد و شارژ تموم شد ! آقا لیر هم قبول نمیکرد من گفتم الان دو تا زدم چیکار کنم تا اینکه همون آقا ک تو ایستگاه ازش سوال کردم یدونه برامون زد. من گشتم تو کیفم ده لیر و پنج لیر خرد داشتم و مامانم پنج تا دیگ داد ک بهش بدم اما هرکاری کردم قبول نکرد. دیگه کلی تشکر کردم و قلبم سرشار از نور شد از وجود این همه آدم مهربون تو کشور غریب. کسایی که اصلا همدیگه رو نمیشناسیم و نخواهیم دید دیگه اما انقدر خوبن. از ته دلم از خدا میخوام بهشون خیر بده.

بعد دیگه برگشتیم خسته خسته ستاره حالش یکم بد بود. من رفتم سوپرمارکت تنهایی نوشابه گرفتم چون خیلی وقته نوشابه های ایران ب نظرم اصلاااا خوب نیست و نمیخورم. نوشابه عالی بود و چیپسم گرفتم ترکی ک هنوز نخوردم. 

امیدوارم ستاره بهتر بشه فردا و مطمئنم میشه. بعد میریم دنبال برنامه هامون

خیلی ام خسته ام اما باید چیپس بخورم سیر بشم و برم دوش بگیرم بدون شستن موهام ک واسه فردا آماده باشم و بعد بخوابم. ضمنا اینترنت مجانی و از؛اد هم خیلییبی شدید کیف میده

 

روز دوم 

دیشب چون خیلی خسته بودیم هشت ربع کم خوابیدیم میخواستیم بعد پاشیم شام بخوریم اما خوابمون برد و ساعت سه صبح بیدار شدم از ستاره پرسیدم ساعت چنده =))) 

خلاصه صبح رقتیم صبحانه هتل خیلی متنوع و خوشمزه بود. بعد رفتیم سمت جاهای تاریخی. برخلاف تصورمون ایا ص/وفیه و باسی@لیکا رایگان نبود و فقط سلطان ا»حمد رو رفتیم. توپکاپ۶ی هم اول فکر کردیم ایا صوفیه هست و راه رفتیم یکم اما نبود. بلوط هم خوردیم اصلا خوشمزخ نبود ابدا. هیچ طعمی نداشت. بعد میخواستیم بریم ونی(زیا اول ی اتوبوس رقتیم رسیدیم سمت بازار مص/ری ها اولش رو دیدیم . ی چیز خوشمزه شیرین بود اسمش رو یادم نیست فکر کنم لک:م. یکم خریدیم و بعد رفتیم سمت ی ایستگاه دیگ. بهمون هم ارزون تر داد خیلی خودش گفت چون از همسایه ما هستین منظورش کشورمون بود. بعد فکر کنم اشتباه پیاده شدیم و رفتیم ی جای دیگه باز اونجا باید هی عوض میکردیم. برای اتوبوس بعدی کلی صبر کردیم یکی گفت پره یکی گفت شیفت تموم شده فکر کنم، ترکی میگفت متوجه نشدیم گفتیم بذار سوار شیم ما خسته شدیم زیر آفتاب گفت باشه. فکر کردیم اوکی شده ولی ی جا وایساد گفت اینجا ایستگاه آخره. خلاصه که برای اتوبوس بعدی باید باز پیاده میرفتیم اما خیلییی خسته بودیم و یکم حالت تهوع داشتم از بس زیر آفتاب بودم. دیگه تاکسی گرفتیم حدود پونصد تومن گرفت فکر کنم خوب گرفت چون نقشه رو گذاشت و از روش رفت قشنگ انگار وروردیش هم ۲۵ لیر. اوتل۰ت خیلی جای خوبی بود کلی مغازه همه جور قیمت اما بیشتر گروووون. بعد کی اف -سی غذا خوردیم خوشمزه بود مخصوصا ران مرغ اسپایسی. بعد باز رفتیم گشتیم من ی شومیز صورتی ی کیف خوشگل مشکی سوغاتی واسه دوستم اسپری موی ارگان و ی لباس خونه صورتی گرفتم. بعدم ی قهوه کرم بر/وله خریدم. از استار/باکس. مامان اینا خسته شدن نشستن من یکم اونجاها رو یاد گرفتم و تنها رفتم. قهوه امروز خوشمزه نبود زیاد. فکر می‌کنم باز ی سری جاها بود ما ندیدیم اما تلاش کردیم همه رو ببینیم. بعد واسه اولین بار از مترو استفاده کردیم من خودم اولین بار تو عمرم بود کلا. یکم پیدا کردن ایستگاه دقیق سخت بود و از چند نفر سوال کردیم.

آخرم اشتباه ایستاده بودیم ک من گفتم بذار برم از ی نفر بپرسم. متوجه شدم ک باید بریم اون سمت وایسیم. خلاصه خداروشکر درست رسیدیم بعد باید میرفتیم سوار اتوبوس میشدیم. ی سوپرمارکت دیدیم رفتیم داخلش ک بزرگ بود. خیلی خوب بود دوست داشتم ببینم. بستنی زمستونه و بستنی و پفک و ی سری چیزا خریدیم مثل ماکارونی و سرکه اینا. بعدم رفتیم تو ایستگاه از ی نفر سوال کردیم اشتباه گفت ایتسگاه رو. از تجربه یاد گرفتیم ک از چند نفر بپرسیم. ی دختر پسر کلی توضیح دادن بهمون. اما میگفت مترو بهتره ولی باید خط عوض کنین که اصلا حوصله نداشتیم. برا همین رفتیم اون سمت و از چندین نفر باز پرسیدیم دست آخر بازم ی ایستگاه خیابون روبرویی رفتیم تا اوکی شد. یکم راهش طولانی بود اما خیابونا رو دیدیم. اینجوری خیلی خوبه که با اتوبوس میرفتیم خیابونای متنوع رو میدیدیم. وقتی برگشتیم کلی خسته بودیم میخواستیم بریم باز بعد دوش بیرون اما نشد از شدت خستگی و منم پیام های کاری داشتم یکم، 

حتی نشد بریم پشت بوم هتل خودمون. 

اما روز خوبی بود به جز صبح ک یکم وقتمون گرفته شد و تاریخی ها رو نرفتیم و گرم بود و بعد گم کردن ایستگاه ها. 

راستی صبح هم پیاده یکم زیاد رفتیم تو کوچه های سرپایینی البته من مشکلی نداشتم زیاد قشنگ بود، بعد هم تراموا ک خیلی چیز حوبیه. 

همهههه جا هم پر از گربه مخصوصا ویترین مغازه ها و مثلا ی گربه راحت رفت تو فروشگاه  نای/ک کلی نگاه می‌کرد  انگار قصد خرید داره :)))

 

 

روز سوم 

امروز صبحانه فرق داشت و خیلیم خوب بود. بعد صبحانه رفتیم به سمت اسکله کاباتاش که برای رسیدن بهش یه خانوم راهنماییمون کرد. باز امروز هم ترک ها خیلی کمک کردن و آدمای دیگه مثلا یه انگلیسی زبان احتمالا نیتیو که خیلی لهجه خوبی داشت و مودب بود. واقعا ترک ها با اینکه زبانشون اکثرا خوب نیست خیلی تلاش میکنن راهنمایی کنن و از هرکی سوال کردیم خیلی خوب جواب داد. البته بعضا اشتباه میگفتن اما یاد گرفتیم هر چیزی رو از دو نفر حداقل بپرسیم و حتما قبل رفتن داخل اتوبوس از راننده بپرسیم فلان ایستگاه میره یا نه، که چون راننده ها معمولا انگلیسی بلد نبودن فقط اسم ایتسگاه رو حالت سوالی میگفتم خودشون تایید یا رد میکردن. خیلی بهتر یاد گرفتم چطوری با اتوبوس تو استانبول برم بیام :) البته با کمک سایر مردم :دی 

خلاصه رفتیم اونجا کلی کارت رو شارژ کردیم منتظر کشتی شدیم. کشتی خیلی بزرگ و قشنگ بود تو طبقه وسط نشستیم البته بعدا طبقه بالا رو هم دیدیم و لب کشتی هم رفتیم. عکسم گرفتیم و خوراکی خوردیم. بعد رسیدیم ب بیوک (ادا و اونجا چون یه نفر تو ایستگاه بهمون گفت، اتوبوس سوار شدیم نفری ۶۰ لیر بردمون بالا. البته اصلا جالب نبود اون بالا رستورانش هم گرون بود نسبتا اصلا هم چیزاش خوشمزه به نظر نمیرسید. گرم هم بود خیلی. دیگه باز برگشتیم زود و مغازه های پایین رو دیدیم. چیزای جالبی داشتن اما بیشتر از همه حال و هواش دوست داشتنی بود. ی سری مغازه های بامزه داشت. برای ناهار مامانم ی جا رو انتخاب کرد البته غذاش رو دوست نداشتم. ساندویچ ماهیش رو که اصلاااا، مرغش هم تعریفی نداشت و نزدیک ۵۰۰ تا هم شد. یه پسر ایرانی اونجا بود  ک کلی راهنماییمون کرد ی چایی هم آخر سر رایگان داد بهمون که باز دوست نداشتم من. 

بعد از ی سوپرمارکت یکم خرید کردیم و ی نوتل۷ا گرفتیم بزرگ ک قیمتش خیلی مناسب بود دقیق یادم نیست صد لیر یا دویست تا. یه پودر کیک هم خریدم ک امیدوارم خوب باشه واقعا. بعد دیگه رفتیم برای کشتی ک برگردیم که همون لحظه ی کشتی بود تقریبا پر و کمی بعد از سوار شدن ما راه افتاد. داشتم فکر میکردم چقدر خوب شد یاد گرفتیم و راحت زود رسیدیم ب اسکله.

بعد رفتیم سمت ساحل (ببک، قبلش قرار بود بریم بالات ولی گفتیم خسته مبشیم دگ، 

من فکر کنم نرفته بودم عکس ساحل رو چک کنم و تصورم این بود ک ماسه ای هست. پس خیلی ناامید شدم ک نبود و قصد داشتم برم تو آب اما نشد. از طرفی فکر کنم بیوک ۵ادا خودش ساحل ماسه ای داشت اما اون موقع نمیدونستم (الان هم مطئن نیستم) اما تصمیم گرفتم به امید خدا سفر بعدیم ی جای آروم باشه فقط برای ریلکس کردن و به قول مامانم ک تازگی یاد گرفته هی میگه: لش کردن! 

تو اتوبوس برگشت گشت زدیم تو شهر واقعا اتوبوس این خاصیت خوب رو داره تازهچومانیتور دارن اتوبوس ها نسبتا راحته بفهمی کدوم ایستگاهی.

بعد دوش گرفتیم بریم جواهیر دیدم ساعت ده میبندن همون موقع هشت بود. دیگه یکم استراحت کردیم رفتیم استقلال دوباره. ی شومیز اچ اند ام دیدم خیلییی خوشگل بود اما اندازه ام نشد. ریمل ایزادورا ک میخواستم هم پیدا نشد. دیگ دست آخر هیچی نخریدم برگشتیم چون پا درد شدید گرفتیم و من یکم حالت تهوع داشتم فکر کنم ب خاطر دریا. البته ی پاساژ جدید هم کامل گشتیم تو استقلال قشنگ بود . و اونجا قهوه ترک گرفتم ک خیلی تعریفی نداشت اما سر گیجه گرفتم ب خاطرش، یکم سنگین بود فکر کنم برام. مجبور شدم ی دونه کارادیف بگیرم یا همچین چیزی ک دلم میخواست از قبل امتحان کنم. بد نبود فقط. 

دیگه چیییی اها یکم نشستیم تو میدون خوب بود و بعد چمدون ها رو جمع کردیم. من نتونستم شام بخورم حالم خیلی خوب نبود. 

اما صبح خوب شدم برای صبحانه رفتیم این بار نشستیم کنار شیشه ها خیلی خوشگل بود و مرغ دریایی خم میومد کنارمون مخصوصا آخر سر ی مدت طولانی نشست لب پنجره. امروز صبحانه سیب زمینی سرخ کرده و یکم کالباس و پنیر خوردم. بعدش رقتیم تو کوچه  های اطراف هتل فکر کنم کمتر از یک ساعت و باز سوپرمارکت حرید کردیم. قهوه و کرم و اینا. 

من ذوق نوتلا و پودر کیک و لباسامو دارم =)))) 

یکم نشستیم لابی و بعد بقیه وسایل رو جمع کردیم. الان نشستم رو تخت هتل و دارم اینا رو مینویسم. تا یک ساعت دیگه ترنسفر میاد میریم فرودگاه. اونجا قیمت ها به یورو هست فکر کنم و خیلی گرونه. بعدم که میریم تهران اما بعدش ک با اتوبوس باید بریم احتمالا خسته میشیم مخصوصاااا ک فردا صبح باید سرکار باشم اما خوشبختانه بعدش جمعه اس دیگه.

به امید خدا همه چی خوب پیش بره و جمعه هم استراحت کنم آماده بشم برای بقیه زندگی :)

 

ادامه روز چهارم 

خب فرودگاه خیلی شیک و مدرن بود و برندای لوکسی مثل فندی دیور و گوچی اونجا شعبه داشتن. ی کیف دیور رو سوال کردم ۷ هزار و خرده ای دلار بود 😑 قیمت بقیه چیزا هم تا جایی ک دیدم ب یورو بود جز یک فروشگاه ک اونم چند برابر داخل استانبول بود قیمت خوراکیاش، خلاصه باز راهمون رو پیدا کردیم و گیت ما از همه دورتر بود. ی‌ خانوم پیر دوست داشتنی هم دیدیم تو فرودگاه ک خیلی بامزه و خوشگل بود.

بعد دیگه تو هواپیما بهمون غذای کاملی دادن جوجه و کیک اینا. بعدشم از تهران رفتیم ترمینال تهران جنوب خداروشکر همون لحظه پایانه گفت ی اتوبوس  داره میره اصفهان رفتیم سوار شدیم. تو راه هی خوابم میبرد هی بیدار میشدم و وسط راه مامان ی طرف سفالی قشنگ برا مامان بزرگ خرید. بعدم که حدود سه و خرده ای صبح رسیدیم اصفهان و تاکسی گرفتیم تا خونه فکر کنم چهار صبح بود رسیدیم. هشت بیدار شدم با اینکه خیلی خیلی خیلی سخت بود رفتم سرکار. البته خداروشکر شب قبلش ی سری کارا رو تو اتوبوس فرستادم برا مشتریا. صبح خواب آلود کارامو کردم سریع اما بعد خوابم نبرد چمدونا رو باز کردیم و برا بابا تعریف کردیم و اونم کلی حرف داشت :) 

بعد دیگه خوابیدم کلییییی. خداروشکر فردا جمعه اس استراحت می‌کنم یکم.

اینم سفر استانبول ما که خداروشکر صد هزار مرتبه به خوبی انجام شد و کلی خوش گذشت با همه بدو بدوها. امیدوارم به همه خوش بگذره تو سفرها و سلامت باشن و عالی. 

 

چند تا چیز:

*تو مسجد سلطان احمد چند تا دبیرستانی خارجی بودن که باعث شدن یاد کتابای این ژانری خارجی بیفتم و خیلی برام جالب بود.

 

*مامان تلاش می‌کرد ب شیوه خودش با خارجیا حرف بزنه. ی جا تو سوپر مارکت ب یارو گفت ایسته کن 😂 یه جا رفت خودش آدرس دستشویی پرسید و ی جا تو جزیره بیوک ب خارجیه گفت های یارو صبر کرد مامان سوال کنه بعد مامان زل زده بود بهش با لبخند دیگه گفتم برو ایشون انگلیسی بلد نیست 🌝😂

 

مژگان ❤😻
۱۹تیر

امشب کلیییی خسته ام و بدنم درد میکنه که برای من نشونه سر پا بودن زیاد از حده. کل این هفته هر روز بیرون بودم و شارژ بیرون بودنم کاملا تموم شده. 

شنبه چندین ساعت تو آژانس بودیم واسه خرید بلیط، یکشنبه کلاس آبرنگ رفتم ک برق نبود و باز عصر برای یه سری کارا رفتیم آژانس فکر کنم یکی دو ساعتی اونجا بودیم. بعد دوشنبه نوبت دکتر داشتم و کافه رفتم و بعد باز آژانس :))) امروز هم به جای یکشنبه کلاس آبرنگ داشتم و ظهر هم نوبت ارایشگاه. باز عصر یکم با مامان رفتم بیرون واسه بنزین زدن و اینا.

خلاصه منی که عادت دارم بعد یکی دو روز زیاد بیرون بودن حتما یک روز حداقل بمونم خونه، این هفته یکم اذیت شدم چون رو دور تند بود و ذهنم حسابی شلوغ واسه برنامه های سفر و سرکار و... یکم استرس دارم اولین باری هست که وسط سال کاری میرم سفر از موقعی که کارمو شروع کردم. ولی حداقل زمان خوبیه تعطیلات هست و خلوت تره معمولا سرکار. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. به امید خدا فردا رو کامل میمونم خونه تا شارژ بشم و ادامه برنامه ریزی ها و روتین روزانه خودم. بعدم که احتمالا پنجشنبه چمدون میبندیم و جمعه یه سری تسک های کاریم رو انجام میدم. 

فعلا برم دیگه :) 

مژگان ❤😻
۱۷تیر

بعد از سال‌ها بازم تابستون رو دوست دارم. خب بچه که بودم دوست داشتم چون مدرسه ای در کار نبود و البته گرمایی نبودم. یادمه یه بار پونزده مرداد شده بود و کلی با خودم حساب کردم که هنوز نیمی از تابستون مونده و نباید ناراحت باشم :) 

اما چندین سال به خاطر گرما ازش متنفر بودم تا اینکه امسال، بیشتر به خاطر تمرینات م»دیتیشن و مای)ندفول بازم دوستش دارم، گرما هست درسته خیلیم بده اما میشه زیادتر دوش گرفت. عاشق آب خیلی سردم و میوه های تابستون مخصوصا گیلاس دوست داشتنی و نویدی که بالاخره پسته تر میاد =) عاشق نون خشک و پنیرم و طالبی و نون پنیر گلابی که هنوز زوده. چای آلبالو و یه استخر خوب و کلاس نقاشی که البته امروز اولین جلسه تشکیل نشد به خاطر قطعی برق. 

‌عاشق کیک زردالو ام که امسال خوب از آب درنیومد اما سال دیگه یه مدل دیگه اش رو امتحان می‌کنم. مربای آلبالویی که مامان درست میکنه و قراره با خامه بخورم. واقعا زندگی همیناس و خوشحالم که بالاخره به خاطر چنین چیزای ارزشمندی احساس خوشبختی می‌کنم. ای کاش همیشه هممون یادمون باشه قدر چ:یزایی که داریم رو بدونیم و همش نگاهمون به اونچه نداریم نباشه. شکر خدای را هزار هزار بار.

*پادکست (ای۷ن نقط/ه البته که باعث تمام این خوبیا شده تو زندگیم. 
* جوجه مامان بزرگ مریض شده بود. رفته بود داروخانه واسش مولتی ویتامین گرفتهههههه :) داروخانه هم کلی جدی گرفته و توضیح داده البته با شوخی. متاسفانه جوجه کوچولو تو این دنیا نموند اما دو تا دیگه ازشون هست که امیدوارم خوب باشن. 

مژگان ❤😻
۱۱تیر

باورم نمیشخ فقط به خاطر ثبت نام کلاس آبرنگ این همه هیجان زده ام!!! :) یعنی اگه میدونستم آنقدر خوشحالم میکنه زودتر انجامش میداذم. بعد از اتمام کلاس زبان تو اردیبهشت میخواستم منتظر ترم جدید بمونم اما همچنان خبری نشده بنابراین دنبال کلاس بودم. میخواستم برم چیزای جدید اما بعد تصمیم گرفتم بچسبم ب علایق خودم مثل آبرنگ. تازه جایی ک رفتم خیلی لوکیشنش خوبه و نزدیک هم هست و جا پارک و همه چی. و اینکه کلاس سفال هم دارن شاید بعدا برم. بعد میخوام ی دوره سل@ف لاو از این نق)طه هم بگیرم ک بابت تمریناتش هیجان زده ام. 

و اینک رفتم ی تخته شاسی و ی مقوا گرفتم و خیلی حس خوبیییی دارممممم خلاصه. امیدوارم خوب پیش بره. ولی جدی از اتمسفر جاهایی ک لوازم نقاشی میفروشن خیلیییی خوشم میاددددد. رنگ و روغن هم دوست دارم شاید بعدا رفتم. اما سبک رئال نه. 

دیگه چی؟ پادکست هست، فیلم، کتاب، کارم، هفته ای یکبار زبان خودم میخونم فعلا، ی کار دیگه هم شروع کردم برای خودم و کار کردن رو خودم که بابتش هیجان زده ام به شدت. این ماه از سایتی که آموزش دارم روش پول خوبی گرفتم و باهاش ی شومیز خوشگل واسه مهمونی م@که ای چهارشنبه خریدم و کلاس آبرنگ و تازه اضافه میاد برای دوره روانشناسی ؛) خدایا شکرت که پولمو جوری خرج می‌کنم که دوست دارم. شکر خدای را از همه چیز حقیقتا. 
راستی مدیتیشن کم شده اما از فردا حتما باز انجام میدم، ژورنالینگ هم اینجا رو ترجیح میدم، مایندفول هم به امید خدا از فردا. 

تازه یه چیزی شاید بریم سفر به زودی اگه بشه بابتش خیلیی هیجان زده ام.

مژگان ❤😻
۰۶تیر

امروز قرمه سبزی داشتیم که غذای مورد علاقه جدیدمه. بعد مامان دستورشو گفت بهم نوشتم واسه خودم. و اینکه درباره رژیم حرف زدیم. انقدر مامان خوشحال میشه وقتی می‌خواد بره دفتر رژیمشو بیاره ذوق میکنه میدوه میاره :)))  امیدوارم رژیمش خوب پیش بره. 

کتاب میخونم این روزا، مدیتیشن کم و بیش و سخت تلاش می‌کنم در لحظه باشم که سخته اما میتونم. خداروشکر برای همه چیز مخصوصا سلامتی. 

مژگان ❤😻