مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
۲۸آبان

سلام ! 

اگر به هر طریقی رمز این وبلاگ رو پیدا کردین و قصد خوندن مطالب رو دارین، باید عرض کنم که این وبلاگ به جز خاطرات شخصی و البته یکسری مطالب دیگه چیزی رو شامل نمیشه.

به هرحال من از خوندن حتی یک خط از این مطالب توسط هر فرد رضایت ندارم و ممنون میشم که همین حالا این وبلاگ رو ترک کنین.

با احترام.

پی‌نوشت: ممکنه در حال حاضر وبلاگ بدون رمز باشه، اما در هر حال باز هم قاعده‌ای که گفته شد سر جاش هست، ممنون میشم وبلاگم رو ترک کنین.

 

مژگان ❤😻
۲۵مهر

امروز یه تماس خیلی مهم و خیلی خوب داشتم ک البته نتیجه اش مشخص نیست اما حس خیلی خوبی بهش دارم. در اصل چند روزی هست ک تصمیم گرفتم پروژه جدیدی رو شروع کنم ک این تصمیم با ترس، هیجان، ذوق و همه چیزا همراه بوده ولی امروز به خاطر این تماس مجبورم انجام مقدمات این پروژه رو یکم عقب بندازم. 

راستش شغلم سخت تر از همیشه شده، پروژه ها کم و زیاد میشن و نسبت به سال‌های قبل کمترن. درآمدش هم نسبتا کمتره. بنابراین تصمیم دارم پروژه های جدید رو شروع کنم. البته بازم خداروشکر واقعا دارم تلاشم رو می‌کنم و شغلم هم خوبه اما سختی هم خیلی زیاد داره و اینکه با تحمل سختی ها تازه پروژه کم باشه رو نمیتونم قبول کنم. بنابراین امید دارم ک ب زودی بهتر بشه.

امروز صبح ک پاشدم ب خاطر ی سری مسائل ناراحت بودم. اما به جاش گفتم خدایا تو رو دارم فقط. تو همه چیز منی تو کارفرمای منی و آشنای منی و کسی هستی ک منو دوس داره. و بعد از اون تماس حس کردم این جواب ایمانم بوده، ایمان و تلاش. 

ضمنا با ریسک کردن سر خرید ماشین، حس میکردم جواب خوبی میگیرم چون ی جور طرز فکر خاصی دارم در این زمینه. 

مژگان ❤😻
۰۶مهر

خب سفرنامه این سری با همیشه فرق داره و خیلی خلاصه اس: 

سفرنامه شمال

اتوبوس خیلی طولانی

ساحل بازار محلی بازار ماهی خرید نون و اینا

رودخانه خوشگل

پاساژ آرامش 

دهکده بازار محلی 

 

روز دو 

ساعت شش صبح بیدار نون و پیاده روی هوا گرم و شرجی

جنگل دالخان//ی مه کلوچه چای بستنی محلی

ساحل خودمون؛ رقص کردی

ننه میگه صالح و حاصل به ساحل :)))

 

 

روز سه

بلوار کازینو

ساحل توسکا

پابرهنه

عکس

ایس لاته با مغز گردو

کلی خندیدیم

شب رفتیم یکم قدم زدیم

 

روز چهار

تله کابین اما نرفتیم بالا

برگشت خونه و روتین عزیزم 

همه چی عالیه خداروشکر و خیلی خوش گذشت

مژگان ❤😻
۳۰شهریور

این روزا شلوغم و باشگاهم دارم

هوا داره خنک میشه که خیلی دلپذیره

باشگاه یکم خسته ام میکنه اما امیدوارم ادامه بدم

بیشترربه فکر اینم ک عضلات دستام اونقدر قوی نشده

 

مژگان ❤😻
۲۳شهریور

امشب ماشینم رو عوض کردم :)

مژگان ❤😻
۲۱شهریور

امروز خونه مامان بزرگ بودم. بهش گفتم پات خوبه گفت اره گفتم خداروشکر گفت شکر خیر. بعد لبخند زد و گفت تو چقدر مهربونی، بوسم کرد و بغلم کرد. واسه یه دقیقه بغل کردیم همو و این جزو بهترین لحظه های کل زندگیم بود. :)))) خداروشکر 

مژگان ❤😻
۱۷شهریور

امروز روز خوبی داشتم خداروشکر. سرکار شلوغ بودم اما احساس می‌کنم این شلوغی خوب بود چون روی کارم تمرکز بیشتری کردم. همچنین بالاخره امسال اولین آگهی استخ-دام رو دادم! در اصل یکی باز داشتیم از قبل و امسال تازه لازم شد یکی منتشر بشه. یه نفر رو هم استخدام کردم که باعث میشه کمی از استرسم کم بشه.

چون این چند روز استرس زیادی داشتم. یکی از دلایلش هم اینه که میخوام ماشینم رو عوض کنم. فکر میکردم چند سال دیگه این تصمیم رو میگیرم اما به دلایلی قرار شد این کارو انجام بدم و با قیمتایی که روزانه تغییر میکنه متحمل استرس زیادی شدم. از طرفی حس میکردم به خاطر بعضی دلایل شاید شغلم کم رونق بشه اما بعد دیدم فعلا که خوبه و میتونم روزش تمرکز داشته باشم و براش تلاش کنم. و این میشه چیزی که در کنترلمه. 

خلاصه که امیدم به خداست. شاید یاد گرفتم تقلای زیاد نکنم ولی اگه موقعیتی برای تلاش پیش اومد حتما برم سمتش.

دیگه چی؟ کتاب میخونم، ورزش می‌کنم، خداروشکر خوبم. هرچند زندگیه دیگه بی نقص نیست. امشب هم میخواستیم کروسان بخوریم از یه جای خوب که بسته بود رفتیم کباب ترکی خوردیم که به شدت خوشمزه بود و بعد کروسان اومد که به اندازه قبل دوسش نداشتم. خداروشکر چون جاش یکم شلوغه و حالا دیگه وسوسه نمیشم برم :))) و به جای نو-تلا هم که یه چیز دیگه میزنن :/

روزای باشگاهم تغییر کرده که پشت سرهم سخته اما اشکال نداره. میخواستم برم باشگاه جدید اما جای خوب پیدا نکردم و فعلا همینجا هستم. و چهارشنبه مهمونی صبحانه دعوت هستیم برای اولین بار :))) 

اینجا نوشتن رو دوست دارم. همیشه داشته ام. اگه بتونم بیشتر میام.

مژگان ❤😻
۰۱مرداد

این هفته کلی شلوغ بودم و خواهم بود ک چیز خوبیه البته! شنبه یادم نیست به جز باشگاه کجا بودم، فک کنم کمی خرید داشتم، یکشنبه دکتر، دوشنبه سیتی سنتر و امروز هم مهمونی سه شنبه ها که کلی طول کشید. فردا باشگاهم و شاید فردا یا پس فردا مهمونی دعوت باشیم. این وسط کلی هم کار کردم و باید نویسنده هم استخدام کنم.

راستی امروز بعد کار رفتم ارایشگاه واسه خال گیری موهام  ک برق رفت بعد تند تند دوش گرفتم و حاضر شدم واسه مهمونی. 

کلی هم سرکار شلوغم و باید نویسنده استخدام کنم که هم خداروشکر هم کلی مسئولیته.

همین دیگه فکر کنم هفته آینده هم کلی شلوغ باشم

مژگان ❤😻
۲۱تیر

امروز عصر قرار بود برم خونه مادربزرگ اما چون انگار سرما خورده بود نرفتم که نگیرم با اینکه دلم براش خیلییییی تنگ شده. مامانم بردش دکتر و مثل اینکه سرما نخورده بلکه پاش عفونت کرده ب خاطر قند. و دکتر گفته با داورهاش زود خوب میشه.

خب من موندم خونه و این دقیقا جمعه ای نیست ک دلم میخواست اما این هفته با دوستام قرار دارم ک یکم آرومم میکنه :) امیدوارم فردا بتونم برم باشگاه و بعد هم هفته شلوغی دارم. تصمیم گرفتم این تابستون سعی کنم شبا بیشتر بیرون بمونم و خواهرم هم موافقه ک بریم بیرون. 

 

مژگان ❤😻
۰۵تیر

امشب یه ماسک ورقه ای گذاشتم و با آرامش کتاب خوندم! بالاخره! تو روزای ج»نگ یه استرس زیادی داشتم. یه جور حس بد داشتم. باورم نمیشد و بدتر اینکه نمیدونستم تا کی وضعیت اینطوره. 

خیلی حس بدی داشتم واسه زندگی خودم و زندگی بقیه

دلم میخواست همه چی عادی بشه

امشب مدیتیشن هم کردم

مدیتیشن نجاتم داده 

و دارم فکر می‌کنم تو وجودم آیا قسمتی وجود داره که حسابی ترسیده باشه و ازش بی خبر باشم؟ من کنارتم منِ عزیز. خیالت راحت باشه. همه چی آروم شده دیگه...

مژگان ❤😻
۰۴تیر

امروز صبح بیدار شدم اخبار رو چک کنم ببینم اوضاع چطوره چون ساعت هفت نوبت ارایشگاه داشتم. انتظار بدترین خبرا رو داشتم اما دیدم خبر )آتش ^بس ا‌ومده! تعجب کردم و باورم نمیشد اما خوشحال شدم که قراره زندگی به حالت عادی برگرده یا حداقل به زودی اینطور بشه. 

این قضیه جنگ دو تا چیز مهم بهم یاد داد: 

‌قبلش میگفتم کاش کار نداشتم و کلی وقت واسه کتاب خوندن و نوشتن داشتم اما دیدم اصلا اینطوری نمیخوام و کسل میشم و هرچیزی به اندازه اش خوبه. کار خوبه و ورزش و بقیه برنامه ها همگی به اندازه خوبن.

دوم اینکه دیدم واقعا هرچی برنامه ریزی کنی یا نگران باشی فلان موضوع رو چیکار کنم، باز نمی‌دونی چی میشه. مثلا من میگفتم میخوام واسه رنگ برم کارمو چیکار کنم و اینا تا اینکه اصلا ب موقعی خورد ک بیکار بودم.

البته حس می‌کنم درس دوم یه چیز دیگه بود اما یادم نیست:))) حالا اگ یادم اومد میگم اما این دو تا موضوع خیل ارزشمند بودن.

امیدوارم هر کس از خونه و خونوادهاش دوره زودی برسه بهشون و همه چی درست بشه.

 

پ.ن: یادم اومد اون مورد دوم چی بود. اینکه همه چیزای زندگیم هر چقدر هم کوچیک باشن اهمیت دارن. از کرم ها تا حتی سرکلیدی! یعنی هر کدومشون رو با زحمت و عشق خریدم و دوسش دارم. و بابتش شکرگزار هستم.

مژگان ❤😻
۳۱خرداد

امروز آشپزی کردم و فسنجون پختم ک بد نشد اما مدت زیادی بود دلم میخواست و حالا میره واسه کلی وقت دیگه که هوس کنم.. کتاب خانه جای >مردگان است رو هم شروع کردم و احتمالا بخوام کتاب جزء از کل رو هم بازخوانی کنم. یه مدیتیشن طولانی هم انجام دادم از اپارات چون گوگل وصل شده اما فقط سایتای داخلی رو باز میکنه. 

میخواستم دوره‌های مدیتیشن هم بخرم اما سایتش اوکی نشد. بعد اینکه چهار تا  محتوا کار کردیم از تنها پروژه ای که مونده بود اما گفتن فعلا کنسل شده. یه دوش گرفتم و سریالم رو دیدم و ظرف شستم و تازه ساعت شش هست. اما بازم کتاب برای خوندن هست و فیلم و اینا. 

فردا صبح میرم باشگاه برای اولین بار چون قبلا صبح ها سر کار بودم و این آخرین جلسه این ترم هست و امیدوارم به زودی شرایط درست بشه. چند روزی نمیرم که ببینم چطور میشه. شاید فردا نوبت ازایشگاه هم بگیرم واسه رنگ مو. کلی مردد بودم و قبلا کنسل کردم اما گفتم هم برای روحیه ام خوبه هم اینکه نمی‌دونم این قضیه چقدر طول میکشه. یه برنامه هم نوشتم برای روزای پیش رو. امیدوارم زودتر این قضیه تموم بشه فقط. 

‌تازه الان قدر کار رو دونستم. بیکار بودن خوب نیست هم از نظر اینکه دلم می‌خواد مفید باشم هم اینکه کارم خوبه هم اینکه کرخت میشم. واقعا کتاب خوندن حدی داره! یعنی قبلش فک کردم میتونم کل روز بخونم و بنویسم اما دیدم نمیشه جدا آدم خسته میشه. 

چون بنزین کمه بیرون هم نمیرم زیاد و البته به خاطر خطرش. اما میخوام تو هفته آینده یه روز برم به مامان بزرگم سر بزنم حتما. 

راستی وبلاگ خونی یکی از بلاگای مورد علاقه ام (آزاده در *سرزمین +عجایب) رو شروع کردم باز. 

خدایا خودت کمک کن بهمون. امیدم به تو هست.

مژگان ❤😻
۳۰خرداد

حرفای خیلی خیلی زیادی برای گفتن هست که خیلیاشون رو نمیشه گفت. 

اما یه چیزی یاد گرفتم از این وضعیت. 

باید تلاش کنم کاری که عاشقش هستم رو بیشتر انجام بدم. چیزی ک خوشحالم میکنه. باید گاهی اینترنت رو خاموش کنم و کتاب بخونم خیلی زیاد. بخوابم و کاری نکنم. مدیتیشن کنم. 

و فکرمو آزاد کنم از هر چیزی. من خوندن و نوشتن رو خیلی دوست دارم. و چیزیه که خوشحالم میکنه. پس باید بیشتر و بیشتر انجامش بدم. 

مژگان ❤😻
۲۸خرداد

نمی‌دونم چی بنویسم.

ناراحت و ناامید و خسته و ترسیده ام

شرایط باورکردنی نیست

نمیدونم کی قراره به روزای عادی برگردیم که کارای عادی و روزمره انجام بدیم

که برم ناخنامو درست کنم کتاب بخرم قهوه بخرم گل بخرم راه برم با دوستام برم کافه و کلی کار دیگه

غمگینم برای تمام کسایی که مجبور شدن خونه هاشون رو ترک کنن

غمگینم برای هموطن‌هام تو جاده ها

غمگینم برای خودم که حتی نمی‌دونم چی رو بذارم تو کوله اضطراری چون هرچی که بذارم انگار بقیه چیزا رو نادیده گرفتم چون هرچی ک دارم براش زحمت کشیدم و خریدم و دوسش دارم 

خانواده ام... خدایا عزیزانم رو برام حفظ کن. 

خدایا صلح و آرامش رو برقرار کن.  نه فقط برای ما بلکه برای همه مردم دنیا. ای کاش این اتفاقات نمی افتاد برای مردم بی گناه...

مژگان ❤😻
۲۰خرداد

امروز یه روز خیلی خاصه! امروز تولدمه!!! عاشق این روز هستم. ۱۹ خرداد دوست داشتنی که از بچگی عاشقششششس بودم.

امروز وقتی حس کردم ۲۷ سالم شده، اصلا فکر نمیکردم خب سنم زیاد شده و حس بدی داشته باشم و اینا ابدا . به جاش احساس بلوغ می‌کنم و پختگی و پیشرفت. 

احساس می‌کنم خیلی خوشبختم. بابت آدمایی ک تو زندگیم هستن بابت سلامتیم کارم مدیتیشن رشد همه چیز. خدا رو شکر می‌کنم. خوشحالم که ۲۷ ساله ام و ممنونم از خدا که بهم فرصت یه سال دیگه زندگی کردن رو داد. 

حس می‌کنم امسال بهترین سال زندگیم میشه! حس می‌کنم کلی سفر میرم و به آرزوهام میرسم. حس خوبی دارم. 

امیدوارم همه خوشحالم باشن راضی سالم خوشبخت. 

خدایا شکرت.

پ.ن: آخر هفته جشن سالگرد ازدواج داریم و یه مهمونی دیگه هم پیش رو هست. لباسم هم شنبه رسید و فرصت برنامه ریزی نداشتم هنوز. به امید خدا به زودی تولد آبی قشنگم رو میگیرم البته عکاسی هست فقط و خانواده خودم هستن. اما همونم دوست دارم خیلی زیاد و برام اهمیت بالایی داره.

مژگان ❤😻
۱۶خرداد

خب من یه پروژه اضافی داشتم که باعث شده بود سرم شلوغ بشه و فکر کنم ۶ هفته طول کشید. پول خوبی ازش به دست آوردم و امیدوار بودم بتونم ادامه بدم اما خب کنسل شده فعلا و خوبه که زمان خالی دارم، در اصل با پولش اپل وا/چ سفارش داده بودم اما بعد به ذهنم رسید که من واسه ورزش میخوام فقط و هیچ کاربرد دیگه ای لازم ندارم . قبلش هم ی ساعت( شیائومی@ چشمم رو گرفته بود. دیگه سفارش اولی رو لغو کردم امروز و اینو سفارش دادم. با مابقی پولش هم قراره چیزایی ک لازم دارم رو بخرم و البتهههه که قراره موهامو بالیاژ کنم! امروز به این نتیجه رسیدم. قبلش میخوام فیس فریم بزنم بعد دیدم ن بالیاژ بهتره و پروتئین تراپی هم می‌کنم. خیلی ذوقشو دارم. بعد مدتی که دلم موی طبیعی میخواست الان بالیاژ میخوام و دارم به موی بالیاژ موج دار فک می‌کنم و حظظظظ می‌کنم :) 

خداروشکر برنامم عوض شد. 

الان ک وقت دارم شاید حتی کتاب دومم رو بنویسم یعنی پیشنویس بنویسم و بدم ناشری که قبلا باهام تماس گرفته بود و اگر اوکی بود شروع می‌کنم شاید قرارداد هم ببندم که خودش باعث میشه انگیزه و ذوقم بیشتر بشه یعنی فکر کنم روندش همین باشه دگ. 

از یه لحاظ خیلی خوبه که پروژه تموم شد واقعا وقت نداشتم و حسابی خسته بودم. مطمئنم خدا اینطوری خواست واسم.  حالا میتونم صبح ها آزادتر باشم و مدیتیشن کنم و بیشتر کتاب بخونم که واقعا کار مورد علاقه ام تو این دنیاست و حتی برای کار اصلی خودم ویدیو بسازم و خلاصه اینجور کارا. پادکست (چنل :بی هم کلی دارم گوش میدم و واقعا ازش خوشم میاد حالا میتونم اونم گوش کنم البته سر پروژه قبلی گوش میکردم اما حالا هم میتونم چون جذابه برام. 

خلاصه که شاید اینجا هم بیشتر بنویسم حتی. خدایا شکرت. امیدوارم زندگی به کام هممون باشه،

مژگان ❤😻
۰۵خرداد

خب خرداد رسید! عاشق حس و حال این ماه هستم هرچند هوا گرم میشه و گرما رو نیستم اما بازم خرداد برام عزیزه بسیار. ماه تولدمه چون! همیشه عاشقش بودم و امسال ی حس رویایی نسبت بهش دارم یعنی باورم نمیشه الان خرداده!

خب خیلی شلوغم به علت پروژه اضافی ک دارم واسه خودم اما خوبم خداروشکر. باشگاه هم خوبه یک ترم تموم شد شنبه ترم جدیدم شروع شد. 

درمورد تولدم همیشه قبلش مینویسم از اون سال. حالا بنویسم از ۲۶ سالگی...

خب اول اینکه باورم نمیشه انقدر بزرگ شدم :))) بقیه هم باورشون نمیشه همش بهم میگن بهت نمیاد 😅 و دلم نمیخواد خودم رو با دستاوردهام بسنجم مخصوصا حالا که کلی درباره ارزشمندی آدما اطلاعات دارم. اما میخوام بگم از کارایی ک کردم توی ۲۶ سالگی و بابت تک تک شون به خودم افتخار می‌کنم و البته بعضی کارای ساده که ممکنه همینطوری بگم.

اول اینکه دقیق یادم نیست دوره سلف لاو رو چه زمانی دیدم قبل ۲۶ بود یا بعدش اما هرچی ک بود شروع اتفاق خوبی بود و مدت زیادیه روزانه مدیتیشن می‌کنم (جز جمعه ها و بعضی روزای محدود) و این برام خیلی نتیجه بخش بوده خیلی حس بهتری دارم ذهن شفاف تر اعتماد به نفس خیلی بیشتر احساس نزدیک بودن به خودم حس ارزشمند بودن حس سلامتی حس امیدواری. قطعا هنوزم روزای سخت هست روزای ناامیدی هست اما آرامش دارم و حال کلیم خوبه خداروشکر. خلاصه که مدیتیشن بعضا ژورنالینگ شکرگزاری و اینا بهترین اتفاق ۲۶ سالگی من بود و البته پادکستی ک گوش میدم. یاد گرفتم وجودم رو از عشق پر کنم. عشق ب خودم ب عزیزانم ب بچه ها ب طبیعت به خدا ب زندگی ب غریبه ها حتی و یاد گرفتم این عشق رو تو وجودم پیدا کنم و حس کنم و این بی نهایت ارزش داره. خدا رو شکر می‌کنم بابت این اتفاق عالی تو زندگیم و همیشه میگم ای کاش همه و همه میتونستن این چیزا رو تجربه کنن. 

خب گذشته از اون، در ۲۶ سالگی ماشینم رو عوض کردم و برای اولین بار ماشین اتومات روندم که تجربه خیلی خوبیه و البته در ۲۶ سالگی برای اولین بار رفتم سفر خارجی اونم دو تا (استانبول و دبی). خداروشکر بابتش. واقعا همیشه دلم میخواسته کشورای زیادی برم و به امید خدا خواهم رفت.

دیگه چی؟ باز هم کار کردم و تو ۲۶ سالگی با داشتن پروژه های اضافی و کار زیاد ی سری چیزا خریدم مثل سشوار دایسون و روتین پوستی بهتر و اینجور چیزا. و الانم باز پروژه دارم ک اپل واچ بخرم واسه تولدم و اینا. 

راستی کتابم هم که چاپ شد که خیلی وقت بود همچین آرزویی داشتم. میدونم اونجوری ک دلم میخواست پیش نرفت اما مطمئنم اوضاع خوب میشه باید تبلیغ بدم براش ک به زودی انجامش میدم. 

امسال به تاریخ هم علاقه‌مند شدم و کلی پادکست تاریخی گوش کردم حین انجام پروژه اضافی و چند چای تاریخی مثل چهل ستون عالی قاپو عمارت نم@کدان و... با خواهرم رفتیم ک خیلی خوب بود و البته یکی دو جای دیگه هم قراره بریم.

امسال واسه اولین بار رفتن عروسی یکی از دوستام البته قبلا هم دعوت شده بودم اما به دلایلی نرفتم و این اولی بود و فهمیدم ایده خودم ک نمیخواستم عروسی غریبه برم درست بود :))) البته خدایی خوب بود در کل.

امسال کلی هم کتاب خوندم باشگاه رو شروع کردم روتین پوستیم رو طولانی تر کردم مسواک زدنم رو طولانی تر کردم. نقاشی رو شروع کردم ک سالها بود دلم میخواست هرچند فعلا ادامه ندادم اما اول اینکه فکر کنم ۴-۵ ترک یا بیشتر رقتم و اینکه بعدا بازم ادامه خواهم داد قطعا. راستی ی پروژه هم با دوستام شروع کردیم تو زمینه تولید محتوای ویدیویی که فعلا نتیجه خاصی نداشته اما خیلی زوده هنوز. 

خلاصه الان ک نوشتم فهمیدم کلی کار انجام دادم که خیلی هم ارزشمند بودن همگی و از خدا ممنونم ک فرصت و توانایی این کارا رو بهم داده. اصلا نمیدونستم ۲۶ سالگی انقدر پر بار بوده! الان تصمیم گرفتم برم ی نگاه به برنامه ها و اهداف ۴۰۴ بندازم و بهتر پیش ببرم ک سال دیگه خوشحال بشم!

هرچند بدون اینا هم ارزشمندم مثل همه آدما. 

خداروشکر برای همه چیز

به امید خدا ۲۷ سالگی خیلی خیلی عالی باشه و همونی باشه که میخوام. :) به امید عشق و آرامش و حس خوب رسیدن به آرز‌ها واسه هممون. 

مژگان ❤😻
۱۴ارديبهشت

امشب یه اتفاق خیلی خوب رخ داد

داشتم میرفتم سوپرمارکت

یهو دو تا کودک کار دیدم. تو ذهنم خواستم بگم پیتزا میخواین و آخرش گفتم. گفتن نه میشه برامون پنیر بگیری واسه صبحانه؟ گرفتم با آب پرتقال و گفتم باز پیتزا هم میگیرم اما گفتن پولشو لازم داریم. رفتم عابر پول گرفتم بهشون دادم البته خیلی ناچیز یعنی خودش قیمت پیتزا رو پرسید و گفت نه زیادههه کمتر بده 😁 خلاصه که برام آرزوهای خوب کرد. گفت خدا هر چی میخوای بهت بده. گفت خانم من چند ساله کار می‌کنم تا حالا کسی ب مهربونی شما ندیدم منم کلی قلبم پر شد از محبتش اما ناراحت شدم که چند سال کار کرده چون اصلا سنی نداشت. شاید ۸-۹ ساله بود. بعد گفتم توام وقتی پولدار شدی به یکی کمک کن، گفت خاله من همیشه کمک می‌کنم... انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم. قلب خیلی بزرگی داشت. دو تاشون کلی ازم تشکر کردن و باز گفت خاله خدا هرچی میخوای بهت بده. خیلی بی نهایت حرفش برام ارزشمند بود و در مقابل کمم کمی ک من کردم این صحبت خیلی ارزشمندتر بود. 

خدا توفیق بده بهمون که همیشه کمک کنیم و دست هم رو بگیریم چه مالی چه معنوی و البته برکت و حال خوبی ک برای خود ما حاصل میشه با هیچ پولی قابل مقایسه نیست. 

خدایا شکرت هزار بار شکرت که بهم توفیقشو دادی امشب.

مژگان ❤😻
۰۷ارديبهشت

خب من الان جلسه سوم باشگاه رو رفتم یعنی عصر رفتم. قبلا اصلا دوست نداشتم چون میگفتم وای آدم عرق میکنه و باید همونطور بیاد خونه و اینا اما الان ک رفتم عاشقش شدم. فکر کنم دو سال حدودا ورزش کردم تو خونه و چون دگ آبرنگ نمیرم گفتم برم باشگاه و خیلی شاد بودم از این تصمیم و یکم لباس و کیف و کفش و فلاسک اینا گرفتم و رفتم. امروز تمرین خیلی سخت بود اما راضی ام شدیدا. 

خداروشکر بابت همه چی.

مژگان ❤😻
۲۳فروردين

روزای بعد سفر اینجوریه که تلاش می‌کنم همه چی رو مرتب کنم، لباسام رو بشورم، خریدام رو جا‌بجا کنم و هر از گاهی با شوق نگاهشون کنم و خلاصه فرصتی هست برای برگشتن به زندگی عادی و روتین. از امروز کتاب خوندن رو هم شروع کردم باز هرچند تو ساحل جم-یرا هم کمی کتاب خوندم. و رفتیم دیدن مامان بزرگ.

اتاقم تقریبا مرتب شده و همه چی سرجاش هست فقط مونده رسیدهای دبی رو بررسی کنم و کیفم رو هم تمیز کنم. 

امشب داره بارون ملایمی میباره که باعث میشه فکر کنم همه چی تو دنیا درست میشه، همه چی. 

شکر خدا رو بابت همه چیز.

مژگان ❤😻
۲۲فروردين

اول اینکه پرواز به موقع بود و برخلاف چیزی ک انتظار داشتیم صبحانه خیلی عادی بود اما در حجم بالا. تو فرودگاه کمی معطل شدیم اما نه خیلی و فروشگاه هم اونجا بود ک سر. زدیم اما در مقایسه با فرودگاه استانبول خیلی ضعیف بود هرچند که شنیدم ترمینال یک اینطوره.

موقت نجویل اتاق دو سه ساعت تو لابی منتظر شدیم و چون از اصفهان هم رفته بودیم تهران دیگه حسابی خسته بودیم. قبل تحویل اتاق من گرسنخ بودم رفتم کی اف/ سی مرغ گرفتم که خیلی خوب بوددددد. بعدم خوابیدیم یک ساعت و ناهار خوردیم قرمه سبزی خیلی خوشمزه. بعدم رفتیم سمت بر/ج خلیفه که اولش از دبی مال سر دراوردیم. قسمت ابتدایی دبی مال خیلی ساده بود اما بعد تبدیل به یه پاساژ بی نهایت عالی تبدیل شد که روزها باید زمان بذاری و بگردی، در اصل ما اول هی سوال کردیم و سمت برج خلیفه رفتیم که دیر هم شد چون هی اشتباه می‌شد، نهایتا رفتیم تو اون محیط خیلیییی شلوغ عکس گرفتیم و بعدم برگشتیم داخل دبی مال. میخواستم کروسانی که تعریفش رو شنیده بودم بخورم که حوصله نداشتم دنبالش بگردم واسه همین تو دبی مال ژلاتوی ایتالیایی گرفتیم که برای من طعم لیمو و شکلات فندقی داشت. خوب بود نسبتا مخصوصا آخرش نمی‌دونم چرا طعمش عالی شد. اونجا کلا یه فروشگاه ایتالیایی بود و یه چیپس ایتالیایی هم خریدم که هنوز نخوردم. راستی از فرودگاه چیپس گرفتم که فکر کردم ساده اس اما سرکه ای بود ک دوس ندارم اما کیفیت خوبی داشت. و خلاصه میتونم بگم کیفیت چیپس های خارجی خوبه معمولا چون از برند لیز هم خوردم قبلا البته ساده اش بهتر بود طعم دارش یادم نیست چی بود.

بعد دیگه گفتیم بذار باز تو دبی مال بچرخیم و مامانم گفت دوباره نیایم که من مخالف بودم و میخواستم بازم بریم اما نهایتا چون خیلیییییی خسته شده بودیم و پاهامون درد گرفته بود و یه قسمتایی هم دیدیم، اوکی شدم. بیشتر دلم میخواست پیتزایی چیزی امتحان کنم. الان هم حواسم هست اگه جایی شد امتحان کنم.

دیگه چی؟ اها چاینا تاون رو هم رفتیم که جالب بود مخصوصا سوپرمارکتش. البته چیزی نگرفتم احساس میکردم کیفیت نداره هرچند اصلا مطمئن نیستم. بعد یه نوشیدنی شکوفه گیلاس بود میخواستم بخرم ک خواهرم یادآوری کرد خودمون دمنوش شکوفه گیلاس دم کردیم و ب نظر من شکوفه سیب طعم بهتری داشت هرچند اصلا دلم نمیاد زیادی بکَنم.

 بگذریم بعد دلم خواست مرغ پرتقالی/ چینی ها رو امتحان کنم که رفتم بخرم ولی خانمه گفت میخوای تست کنی گفتم اره. به نظرم خوشمزه بود اما نه واسه خوردن خیلی زیاد. برای همین دیگه نگرفتم. البته خوب بود واقعا.

اما من قصدم امتحان بود بیشتر.

دیگه اینکه اچ اند ام رفتم که جالب نبود زیاد و چند تا چیزی ک خوشم اومد زیادی گرون بود نسبت به ترکیه، لااقل فکر کنم چون جدیدا چک نکردم، 

دلم کرم برو-له و چند تا چیز می‌خواد امیدوارم پیدا کنم. راستی از سفورا هم چیزی میخواستم بخرم ک صفش حیلیییییی شلوغ بود محبور شدم بذارم سرجاش. 

تو دبی مال همچنین یه کتابفروشی فوق العاده زیبا با حس خوب بود کت اول دیدیم و وقت زیادی داخلش نگارنده چون میخواسنیم بعدا برگردیم اما در نهایت باز رفتم با هول وسایل رو نگاه کردم و پشیمونم ک چیزی نگرفتم. باید ی بوکمارک میخریدم. هنوزم دلم می‌خواد برم اون کتابفروشی اما مسیر مترو تا دبی مال پیاده روی زیادی داره ک از عهده اش برنمیام چون بازم برنامه دارم.

بعدم رفتم مغازه دیزنی ک تازه باز شده و بامزه بود. و آکواریوم دبی مال هم از بیرون دیدیم واقعا شگفت انگیز بود اصلا فکر نمیکردم از نزدیک این همه جالب و آرامش بخش باشه و قیافه کوسه رو که دیگه نگم =))) بقیه ماهی ها و سفره ماهی هم بی نظیر بود جدا.

الان تو هتل صدای آهنگ میاد به شکل محو که امیدوارم بره البته کلی خسته ام و خوابم خواهد برد. تازه لپ تاپ آوردم کمی همراه می‌کنم ک باعث شد واقعا بخ خودم افتخار کنم ب خاطر بعد این همه خستگی کار کردن.

دیگه برم ک چشمام داره بسته میشه و تازه باید تولد دوستم رو هم تبریک بگم فرصت نکردم به خاطر سفر،

 


روز دوم 

امروز صبح تا رفتیم با/غ معجزه ساعت ۱۱-۱۲ شد و اونجا خیلی گرم بود اما زیبا بود و کلی عکس گرفتیم. البته تقریبا هیچ بوی گلی نمیومد. بعد اونجا نوشابه گرفتیم که خیلی خنک بود و نوشابه خارجی هم که خیلی خوبه. من ایس کافی هم گرفتم خوشمزه بود و انرژی بخش. مدت زیادی هم نشستیم چون خسته بودیم از دیروز و برنامه دیگه ای برای اون موقع نذاشته بودیم تا استراحت کنیم. 

بعدش رفتیم ساح/ل jbr که خیلی شلوغ بود و یکم رفتیم داخل دریا. بعد رفتیم چیزکیک -فکتوری که یه چیزکیک خوب داشت و بهتر از اون خامه روش بود که طعم فوق العاده ای داشت. البته پیتزا میخواستیم ک بعد سفارش گفت سوسیس و پپرونی نداریم و سبزیجات هست که گفتیم نه. و یه آب معدونی خیلی گرون هم بهمون داد که اصلا ارزش نداشت.

بعد از ساحل هم کمی راه رفتیم و رستورانی رو انتخاب کردیم که بشقاب کباب داشت و خوشمزه بود تقریبا اما خیلیییی تند. به سوپرمارکت هم رفتیم ک عاشق سوپرمارکت )خارجی هستم من. کیندر گرفتم و خمیر دندون و میسلار روغنی.

چیپس ایتالیایی دیشبی هم خوردیم که طعم قارچ داره کمی و حسابی ترد و خوشمزه بود و به عنوان یه چیپس خور حرفه ای بهش نمره صد رو میدم =)))

بعد میخواستیم بریم استخر هتل که بسته بود و خلاصه اومدم سر لپ تاپ تو  هتل و چای اینا خوردیم و تمام. 

کلی جزییات هست اما حوصله ندارم بنویسم! مثلا یک ساعت از هتل تا -میراکل و یک ساعت تا ساحل از اونجا که شامل ۲۰ دقیقه پیاده روی می‌شد. 

بقیه رو شاید بعدا نوشتم. 

 

روز سوم دبی

امروز رفتیم صبح گیفت: ویلج و خرید کردیم. 

بعد رفتیم موزه -آینده که البته بلیط نداشتیم واسه عکاسی رفته بودیم و خوب شد عکسا. 

بعدش رفتیم امارات- مال که خیلی بزرگ بود من فقط تونستم بخشی از یک طبقه رو ببینم و بخشی از هایپر طبقه پایین. کتابفروشی رفتم و چیپس خریدم مدل لندنی و یه پیتزای خیلی بدمزه، دونات نسبتا خوب و ام /علی که یه جور دسر هست و تعریفشو شنیدم بودم اما دوسش نداشتم. تو این مال یه بخش برای اسکی‌بود که دیدیمش و امکانات جالبی داشت.

دیگه اینکه از گیفت هم کلاه حصیری گرفتم که خیلی وقت بود میخواستم با اسپری و بالم لب و نمی‌دونم ی سری خوراکی اما زیاد خرید نکردم. امروز بالاخره قبول کردم واقعا نمیتونم هرچی میبینم رو امتحان کنم از برندایی ک دوس دارم چون خیلییییی تو دبی این برندا زیادن و هم انفدر تو شکمم جا ندارم =)) هم هزینه اش زیاد میشه.

بعدم نزدیک هتل رفتیم دو تا مغازه یکیش سوغاتی بود یکیش سوپرمارکت بزرگ. دلم میخواست یه نماد از د-دبی بگیرم مثل برج خلیفه اما فعلا ک نخریدم.

راستی چیپسی ک گرفتم خیلی خوب بود ستاره هم قارچ از این کوچولوها خرید ک مزه قارچ عادی میداد تقریبا.

و اینکه تو یه فروشگاه صاحبش ایرانی بود و کلی با ما خوش رفتاری کرد. برامون نسکافه و آب آورد و تازه بهمون هدیه هم داد از فروشگاهش. برخورد خوبش خیلی دلنشین بود و امیدوارم همیشه موفق و سالم باشه. 

 

روز چهارم دبی

امروز رفتیم بازار :السیف ک خیلی حال و هواش رو دوست داشتم. قدیمی و دوست داشتنی بود. اونحا یه بوکمارک خریدم بالاخره طرح سنتی و البته یه ایس لاته از استا-رباکس عزیزم که واقعاااا ایس لاته اش رو دوس دارم.

بعد چون پیاده روی تا مترو زیاد بود تاکسی گرفتیم تا اونجا و بعد رفتیم ساحل جم؛یرا که تو یه منطقه خیلی عالی بود و واقعا شیک بود اونجا. تو راه یه گل خیلی خوشگل سفید دیدم ک قبلا تو فیلما دیده بودم فقط. با برج ا-لعرب هم عکس گرفتیم و بعد رفتیم سمت ساحل. باز پیاده روی داشت و آخرش رسیدیم قسمت یات ها. اونجا یه دختری یه میمون خیلی کوچولو بغل کرده بود که به طرز باور نکردنی‌ای بامزه بود، کوچولو و درست شبیه عروسک. باهاشون حرف زدیم اسمش هم جرج بود. این قسمت ساحل یه آب معدنی رو پرسیدم ۳۴ درهم بود !!

بعد باز راه رفتیم تا رسیدیم به قسمت ماسه ای که خلوت بود و خیلی بهتر از ساحل قبلی البته روبروش کافه نبود ولی شاید پایین ترش بود. اونجا یکم رفتیم تو آب اما ن زیاد چون حوله اینا نداشتیم. بعدم نشستیم و حتی کمی خوابیدیم که به شدت چسبید. واقعا نیاز داشتیم به استراحت این شکلی.

بعد خوراکی خوردیم و حدود ۶:۳۰ خیلی سرد شد برگشتیم. اتوبوس ما رو شهر ای۶نترنت دبی پیاده کرد که خیلییییی خوشم اومد ازش. واقعا لوکس بود و خیره کننده. خوشحالم که دیدمش چون تو پادکستی درموردش شنیده بودم. بعدم برگشتیم هتل اما سر چهار راه یه نماد بر@ج خلیفه گرفتم که یادگاری بذارم تو اتاقم و بابتش خیلی‌ خوشحالم :)

بعدم چمدونا رو تقریبا بستیم و آماده کردیم که فردا باید بریم البته کلی وقت هست چون پرواز شبه اما میخوایم صبح چک اوت کنیم بریم بیرون.

یه جور شیر خریده بودیم که خوردیم زیاد خوب نبود و باز بهم ثابت شد از برند ناشناس خارجی خرید نکنم. بعد هم قارچ کوچولو ستاره خریده بود نمی‌دونم گفتم یا نه.

 

*مامان اومد تو هتل، به آقای اطلاعات گفت ساری! به جای هلو =))))

تو مترو بهم گفته بود ساری راحت تر از اکسویوسیمی هست. :)

 

تجربه کلی من از د/بی

به نظرم بعضی جاهای شهر زیادی خوشگل و خوب بودن و بعضی جاها واقعا خوب نبودن. یعنی حس و حال خوبی نداشتن. سمت دبی م(ال جذاب بود و خود دب(ی مال به نظرم فوق العاده بود. جمی-را هم همینطور و یه سری جاهای دیگه اما دی»ره اصلا جالب نیست.

متروها عصر و شب خیلی شلوغ هستن و در کل به ندرت میشه جای نشستن پیدا کرد و این تو مسیرهای طولانی اذیت میکنه.

از اینکه کلی برند مختلف در دسترس هست خوشم میاد البته که خیلیاشون گرونه اما من عاشق امتحان کردن خوراکی های برندای خوبم مثل استارباکس و چیزای جدیدتر.

 

روز پنجم دبی

امروز قرار بود بریم سیتی سنتر دیره اما به جاش رفتیم سوپرمارکت اینای اطراف هتل و بعد هم غذا خوردیم تو کی اف سی که به اندازه روز اول خوشمزه نبود. بعد رقتیم هتل من با لپ تاپ کارامو انجام دادم و بعد هم باز رفتیم خیابون کناری دیدیم وای چقدر مغازه بوده و نمیدونستیم. یه مغازه بود کلیییی لوازم تحریر داشت بقیه هم مثل قبلیا لباس و خوراکی و اینا داشتن. من یدونه از این جای لوازم آرایشی ها گرفتم که همیشه میخواستم واسه سفر. بعدم باز رفتیم هتل ترنسفر اومد و رفتیم فرودگاه کارا تقریبا زود انجام شد و بعد از چک امنیتی هم کلی فروشگاه خوب بود از برندا. راستی قبلش هم یه همبرگر از مک دونا(لد گرفتم که اصلاااا خوب نبود. 

‌بعد پرواز هم قرار بود تاکسی بیاد که نیومد و رفتیم با تاکسی های فرودگاه سمت ترمینال جنوب ک بسته بود و باز تاکسی گرفتیم رفتیم خونه. خیلی خیلی خسته شدیم و هفت صبح امروز رسیدیم خونه. بعد خوابیدیم کمی و پاشدم دوش گرفتم و بعد از اون کارامو انجام دادم، چمدون باز کردم، کمی لباس شستم و وسیله جا به جا کردم. هنوزم اتاقم مرتب نیست اما خیلی حس خوبی دارم که برگشتم به روتین زندگیم. خداروشکر بابت سفر و برگشتن و تک تک نعمت هاش. با اینکه هوا گرم بود و مسیر تهران تا اصفهان سخت گذشت به خاطر خستگی و اینا خدا رو هزار مرتبه شکر. 

امیدوارم هممون همیشه خوش باشیم و به سفر و حال خوب. و زندگیای هممون عالی باشه.

مژگان ❤😻