نسبت به چند روز پیش حسم خیلی بهتره.
خدارو شکر! :-)
کاش تو مدارس به بچه ها نحوه ارتباط با آدما رو یاد میدادن و خیلیم تو این درس سختگیر بودن!
بعد از اینکه استاد ادبیاتمون درمورد عرفان و عارف ها کمی صحبت کرد، کنجکاو شدم بیشتر درموردش بدونم.
کمی تحقیق کردم و بعد از اون رسیدم به بحث درویش ها. چقدر بحث گسترده ایه.
امروز درس انتگرال داده شد.
بد نبود، ولی خیلی راحت هم نیست؛کما اینکه هنوز اولشه!
مشتق رو واقعا خوب بلدم. امیدوارم انتگرال رو هم بتونم خوبِ خوب یاد بگیرم.
"اینجوری نباشید که تا یه چیزی میشه غُر بزنید ولی درمورد خوبی ها چیزی نگید!"
این جمله رو همین چند دقیقه پیش اتفاقی از تلویزیون شنیدم! و جالب اینکه خودم هم چند دقیقه قبل ترش داشتم به همین موضوع فکر میکردم!
بنابراین میخوام کمی درمورد خوبی های این دور و ور بگم!
★یکی اینکه یکی از آرزوهای کلیم همین چند روز پیش برآورده شد.
★موهای جلوی سرم -که بر اثر کنکور و درسِ زیاد ریخته بود-خیلی خوب درومده و داره در میاد!
★یک خرید جانانه پیش رو دارم!
عنوان نوشت: مهراوه شریفی نیا در وبلاگش بخشی با این عنوان داره!
تنها چیزی که امروز بعد از کلی ناراحتیِ الکی تونست لبخند به لبم بیاره،دیدن چند تا پسر بچه دم مدرسشون بود که از پیچیدن یه ماشین جلوشون خیلی ترسیدند و با فریاد فرار کردند!درحالی که خیلیم اروم پیچید. یکیشون که رفتارش جوری بود انگار که جنگ شده!! با هیجان و ترس گفت :حاجی واایسا :-D
ای کاش دوباره میرفتم اون سوپر مارکت بچگی ؛ ازش آدامس باربی میگرفتم!
چقد عاشق عکساش بودم!
معجزه های ریاضی و عددی قرآن بسیار جالب و شگفت انگیزند.
مثلا اینکه کلمه "یوم" به معنای "روز"، 365 بار در قرآن تکرار شده که مساوی با تعداد روزهای یک سال شمسی هست.
و خیلی چیزای دیگه.
اینجا درموردش بیشتر نوشته.
موی فرفری و پوست سبزه رو باید جزو میراث معنوی بشر ثبت کنن.
»mehrodad«
از کانال: OfficialPersianTwitter
پ.ن:بالاخره وبلاگمان را مصور ساختیم!
چقدر دلم میخواست نقاش خوبی میبودم!
روی بوم، قلم مو رو تکون میدادم و یه شاهکار رویایی خلق میکردم!
از اون دانشگاه پر ادعا که هیچی نیست بیزارم.از تمام کارکنان پر ادعاش.
وقتی مدیر گروه برامون حرف میزد خیلی مدعی بود که اینجا دانشگاه فلانه و فلان دانشگاه آزاد نیست و دانشجوهایی که از اینجا میرن عالی هستنن و....
از بس از خودشون تعریف کردن که حالمو بهم زدن.
که دیگه نه تنها از اون دانشگاه بیزارم بلکه از کل مردم اون شهر.
همون کلاسی که مدیر گروه توش صحبت کرد یک استاد بسیار بسیار نابلد و غیر حرفه ای داره.
کاشکی بعد از اتمام سخنرانی پر طمطراقش مینشست سر همون کلاس و وضعیت درس دادن اون استادِ بسیار نابلد رو میدید.
طرز حرف زدنش رو، اینکه چه جوری کلاس رو به حاشیه میکشونه.
وقتی دانشجوها باهاش حرف میزنن یا اصلا نگاه نمیکنه یا میگه این سوالت خیلی بد بود-حتی سوال درسی که خیلیم ضروریه- یا بالاخره یه جوری بی ادبی میکنه و در مقابل انتظار احترام بسیار زیاد داره.جوریکه مثلا یکی از دوستام بهش ایمیل زده بود درمورد موضوع پروژه ش.با این مضمون:"بالاخره کدوم موضوع رو انتخاب کنم؟"
و درجواب شنیده بود :مرتبه شخص مورد خطابتون رو در نظر بگیرید و درست صحبت کنید و...
حتی با فرض اینکه سوال دوستم بد بود و تو به لزوم احترام بسیار زیاد معتقدی پس لااقل خودت هم رعایت کن.بماند که بعضی وقتها به نشونه ی تمسخر دانشجوها لبخند های الکی میزنه و....
حالا اینها به کنار،درس دادنش چیزی در حد بسیار افتضاحه و با به کار بردن کلمات انگلیسی خیلی زیاد و بی ربط میخواد به ما بقبولونه که دانش زیادی داره، درحالی که همه ما میدونیم چیز زیادی حالیش نیست.
خلاصه که مشخصه پر از عقده س. ازش بیزارم.و نه تنها من که فکر میکنم کل کلاس چنین حسی بهش دارن.
باز هم میتونم ازش بنویسم،صد ها خط دیگه.هرچی بگم بازم عصبانیتم فروکش نمیکنه.
بعد مدیر گروه اومده دقیقا سر همین کلاس از عالی و خیلی عالی بودن دانشگاهشون صحبت میکنه .
آخ که دلم میخواست یه نفر پیدا میشد که باهاش میرفتم یه دانشگاه دیگه.از این لجنزار بیزارم.
دلم خیلی گرفته.
نمیدونم چرا دلم میخواد به شدت گریه کنم.از اون شدت هایی که باید بالا سرشون چند تا تشدید باشه.
چندین روزه که قصد خرید دارم و هیچ کس باهام همراهی نمیکنه!
باشد که همین یکی دو روزه بالاخره موفق بشم این غورباقه خوشمزه رو قورت بدم!!
فکر کنم قبلا دو تا پست اینجا درمورد اینکه از تظاهر بیزارم گذاشته بودم.
دلیل هردوشون یکی از دوستان بود،که دوسال هنرستان دوست صمیمی من و شیوا بود.
یعنی یه اکیپ سه نفره که توی خوشی ها با هم و توی دعوا ها خیلی زیاد پشت هم بودیم.
توی دانشگاه اون ورودی مهر شد و ما بهمن.و طبیعتا با افراد دیگه ای -که اونها هم دوسال هنرستان با ما همکلاس بودند- صمیمی تر شد.
وقتی بهمن ماه اومد و ما هم رفتیم دانشگاه، این دوست قدیمی به شدت ((تظاهر)) به دوستی عمییییق با این دوستان جدیدش میکرد.یه تظاهر حال بهم زنی.
بالاخره اینکه بالاخره دو روز قبل طی یک ماجرایی سر همین تظاهر هاش باهاش قهر کردم!
+چند تا برنامه سخت باید بنویسیم.
+مدیر گروهمون اومد صحبت کرد برامون، خیلی بی ادبانه!مثلا استاد دانشگاهه.
+فیزیک یه درس سخت داده که اصلا حوصله خوندنشو ندارم.
+کی میشه دانشگاه تموم شه؟!
+تازگیا چقد حوصله درس ندارم.
چقدر بعضی دوستی ها از دور قشنگتره...
+تو دیگه اون دوستِ ایده آل من نیستی... #شیوا
ولی بازم خوبه مریمو دارم!خیلی خوبه...
بعدا نوشت: دقیقا در لحظه ای که ازت ناامید میشم بازم امیدوارم میکنی! #شیوا
اقا من اینو اردیبهشت ۹۵ نوشتم. الان تیر ۹۹ هستش. اینو خوندم و کلیییی خندیدم :))))) من الان مدتیه شیو رو خیلی دوس دارم. قبلا هم داشتما اما نمیدونم چی شده که این رو نوشتم :))) خلاصه که شیوا اگه یه روزی اینو خوندی منو ببخش =)))))) و بدون دوستت دارم 😂✋🏻
میخواستم پاک کنم این پستو اما دیدم با نمکه :)))
عشـق یعنی در میــانِ صد هزاران مثنوی
بــویِ یک تک بیت, نـاگه مست و مدهوشت کند...
"فاضل نظری"
+شعرهای فاضل نظری بسیار بسیار زیبا هستند.
حوصلم رفته.
چند روزه بیرون نرفتم-به جز دانشگاه -.
از نت خسته شدم.
باز خوبه تلگرام هست.
با اینکه قالب وبم رو دوست دارم ولی خیلی دلم میخواد برای تنوع عوضش کنم.
قالبهای خود بلاگ که کمه.هرچیم از اینترنت میگیرم یه ایرادی میگیره ازش.
چ وضیه خب؟!