مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۲۳ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۲۸شهریور

بابا: به مژگان بگو موهاشو خشک کنه

مامان: خشک میکنه خودش

بابا: صدای سشوار نیومد

بابا(دوباره): بگو مژگان موهاشو خشک کنه

مامان: مژگان موهاتو خشک کن

من: کاملا عاشقشونم . :)

مژگان ❤😻
۱۵شهریور

چهارشنبه نوبت ابرو داشتم، پنجشنبه پوست امروزم مو :) امروز که ۵ ساعت ارایشگاه بودم و حساب خسته ام اما نمیدونم چرا خوابمم نمیبره . ولی روتین پوستیمو بهتر کردم و یه ابرسان هم میخوام بخرم ، جون اونی که دارم واسه پوست چرب نیست. بعد اینکه دو بار تا الان بدون کرم پودر و با ضدافتاب بی رنگ ارایش کردم و کلییییییی خوب شد . یعنی دقیقا متوحه شدم پوست سبزه با ارایش چقدرررر بانمکه . البته تعریف از خود نباشه 🤪

دیگه یه لیفت و لمینت مژه هم دلم میخواد برم ببینم چطوریه. به جز اون بلیچینگ دندون هم خوبه اما بمونه واسه بعد. فعلا باید مسواک زدنمو بادیت تر کنم.

کتاب قدرت حال و دارم میخونم و میتونم بگم از بهترین کتابایی هست که خوندم و موثرترینا و همونی مه بهش نیای داشتم. همونطور که میدونین همیشه کتابا به موقع میان خودشون و البته توی کتاب هم نوشته بود اولش ک این کتاب میره پیش هرکس اماده باشه واسش. یه همچین چیزی البته. 

وای چقدر خوابم گرفت! برم :) شایدم یکم نت برم بهد بخوابم :) شپخل ولی. ❤️

مژگان ❤😻
۱۳شهریور

حس خوبیه که مامان بابا میشینن با هم فیلم نگاه میکنن. نمیدونم چرا. 

 

مژگان ❤😻
۰۸شهریور

تو تختم دراز کشیدم و دارم میخوابم. یه دفعه مامانم یه لیوان اب سیب اورده اصرار عجیب که باید بخوری! هزچی میگم مسواک زدم گوش نمیده. تا نخوردم ول نکرد. عشقمن مامان و خونواده‌م. :*

مژگان ❤😻
۰۴شهریور

خیلی وقته نیومدم انقدر سرم شلوغ بود. الان یه چند روزه کارامو دادم دست نویسنده ها و اینا حالا بعدا میگم و خیلی چیزا هم اتفاق افتاده مثل خونه مامان بزرگ و خاله و...

اما چیزی که الان میخوام ازش بنویسم محرمه. الان داره دسته میاد توی خیابون. صداش میاد اینجا. چقدررر دلم واسه اون روزای بچگی تنگ شده. اما حتی واسه پارسال هم. چون هرشب میرفتیم حسینیه و بهترین حسا رو داشتم. واقعا چقدر دلتنگم. و این موضوع باعث میشه بیشتر از بعضی چینیای بی مسئولیت بیزار بشم.

خدایا شکرت برای امام حسین (ع). واقعا. چه حال عجیبیه. چه حال عجیبی. خیلی عجیب. خدایا شکرت. ای کاش امسال هم میشد عزاداری کرد به خوبی سالای قبل توی حسینیه. اما فقط میشه الان صداشو گوش کرد. البته زیارت عاشورا رو میخونم خداروشکر. 

خدایا شکرت. باید بیام بنویسم از همه چی.

مژگان ❤😻
۱۴مرداد

وااای مدتیه نیومدم اینجا. واقعیتش اینه که این روزا حجم کارم زیاد شده و حوصله ام یکم کمتر شده. درگیر انجام کارای بیزینس خودم هم هستم. انشاا... از شهریور ماه قراره استارتش رو بزنم. به امید خدا انشاا... که به خوبی و خوشی باشه و خیر باشه و پربرکت واسه خودم و کسایی که مشغول کار میشن داخلش. 

صد تا کار هم میخوام انجام بدم . مثلا میخوام برم کلاس تیرکمون. خیلی دلم میخواد. یا تیراندازی. یکی از این دو تا. و تابستونی که کارتینگ نباشه و ایستگاه ادرنالین نباشه هم خوب نیست که. کارتینگ رو واسه کلاسه و کرونا میترسم. اما انشاا... برم ادرنالین رو هفته اینده. 

یکم دلم میخواد اروم بشم. توی ذهنم شلوغه انگار. کتاب میخونم و کار میکنم و کمی بیرون میرم. خوشحالم که درسم تموم شده و وقتم آزادتر شده. میتونم حسابی حال خودمو خوب کنم. اما میگم که ذهنم شلوغه انگار هزارتا فکر با هم حرف میزنن و میگن به ما فکر کن. اما خب توکل که باشه ، توکل که باشه، امان از وقتی که توکل باشه. اون وقت نمیدونی چی میشه. منم که توکل کردم دیگه اروم ترم و حرفی ندارم. حالم خوبه البته ها! مگه فقط وقتی حالت بده باید توکل داشته باشی؟! 

اما درمورد شلوغیه ذهنم انشاا... کتاب قدرت حال رو شروع کنم که کمی بمونم توی لحظه حال. و دیگه اینکه قول میدم زود بیام. و دیگه اینکه دلم کنسرت و تئاتر میخواد اما خب کرونا. خدایا این کرونا رو تموم کن لطفا. طاقت شنیدن صدای آمبولانس و دیدن اعلامیه مردم و شنیدن این که فلانی از کرونا فوت کرد و اخبار بدش و همه این چیزا رو ندارم. طاقت ندارم مردم رو اینجوری ببینم. خودت میدونی. کمکمون کن. ❤️ و اما شکرت و شکرت و شکرت، فقط برای اینکه هستی.

مژگان ❤😻
۰۳تیر

امروز نیهاد و نویان اومده بودن خونمون نقاشی یاد بگیرن. انقدر بوس کردم نیهاد رو که نگووو. تپلوی من ، عاشقش شدم و البته عاشق نویان هم شدم چون دو تاشون خوشگل و مودب و تپلو بودن. همین :) ماشاا...  ۸ و ۱۰ سالشونه و انقدر خوب رفتار میکنن که حد نداره. :**

مژگان ❤😻
۳۰خرداد

امروز باغ بودیم. دراز کشیده بودم تو هوای محشر و کلی کتاب خوندم. کتابی از جان گرین نویسنده نحسی ستارگان بخت ما. الانم حسابی خسته ام . و میخوام بخوابم واقعا. البته بگم که ظهر گرممم بود . رفتم بالای پشت بوم یه نگاهی انداختم ، پشت بوم اتاق حدید، و خیلی خوشگل بود و باحال و خنک . دیگه میرم از این به بعد :)

شب بخیر.

مژگان ❤😻
۲۸خرداد

دیگه نیومدم بنویسم از بعد تولدم! یکی اینکه بابا طبق هرسال اسمس نداده بود، چون هر سال مداد. به مامانم گفتم بهش گفت ، مسافرت بود خودمم پی ام داذم تولد مبارک . دیگه کلییی پیام تبریک فرستاد. و بعدشم گفت دیدی فرستادم :) 

دوشنبه ۲۶ خرداد هم رفتیم کافه لوتوس با دوستام و تولد گرفتیم. کلی هک عکسای خوشگل نارنجی گرفتم. دیگههه بگم، یه لیست از نوشتنی ها درست کردم که بسام اینجا بنویسم از خاطرات بچگیم! 

فکر میکردم ۲۲ سالگی یعنی سن بالا اما الان احساس خوبی دارم چون بالاخرههههه دیگه احساس نمیکنم بچه ام! حس میکنم بالاخره جوونم ! خدایا شکرت. 

دیگه چی؟ سرم کلی شلوغه و پروژه نهایی وب هم اضافه شد به این داستان. راستی امتحان عملی گرافیک هم دادیم با شیوا گروهی :)

الانم میخوام برم برای فید پیجم فکر کنم و ایده بنویسم. و اینکه درباره مراقبه تو پیج بنویسم. فعلا :) حالمم عالیه راستی خداروشکر. امروز کمی مراقبه کردم و عالی بود بهتر از هر چیزی که فکر میکردم. 

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

امروز کلی تبریک گرفتم. بابامم ظهر اومده بود ببینه من کجام گفته مژگان خانوم کجاست. دی منم حموم بودم. دگ شیوا رو هم رفتم دیدم کاردانان اموزشگاه. کلی حرف زدیم و خوش گذشت. 

مژگان ❤😻
۱۰خرداد

خب نسبت به اون دو تا پستی کخ نوشتم حالم بهتره تقریبا اما نمیتونم بگم کاملا خوبم. باز اینم بگم در فاصله ای که اینجا نیومدم خوب بودم :) بد شدم باز اومدم :) خلاصه که امروز کلییی کار کردم و کلاس انلاین بیخود هم داشتیم (گرافیک) و خیلی خیلی خیلی خیلی خسته ام. البته استاد خوبه ها اما حس میکنم درسش کمی به درد نخوره. نمیدونم . 

واقعا دوست دارم برم بیرون، برم کافه، همه چی مثل قبل شه. از لحاظ روحی به یکم ارامش و تغییر خوب نیاز دارم. انشاا... رخ بده. 

الان که اینا رو نوشتم، بهترم . راستی یه گروه اینستایی هم در جهت حمایت از بلاگرهای کتاب هستش که عضو شدم امیدوارم خوب باشه. البته نه اینکه من فقط بلاگر کتاب باشما. اما منم عضو شدم. 

همین فعلا. شکرت خدای عزیزم که همه چی تویی و تویی و تویی. 

مژگان ❤😻
۰۳خرداد

دو تا خاطره از بچگیم یادم افتاد: 

یکی تو ارایشگاه داشتم گیلاس میخوردم مامانم کاراشو انجام میداد رنگ و اینا منم هیچی نمیگفتم :) یکی هم با کفشای سفید کمی پاشنه دار بودم، داشتم از پله های ارایشگاه میرفتم پایین و صدی کفشام واسم جالب بود :)

فکر کنم اینا مال دو سه سالگیم باشخ، شایدم بیشتر نمیدونم

+حالا این:

*تانیا یادته به من گفتی بندازمت تو دریا ماهیا بخورنت؟
**کی؟

*تو گفتی

**به کی؟

*به من.

**(با خنده بدجنسی) خوب کردم 😂✋🏻

 

پی نوشت : تصمیم گرفتم شجاع باشم، درباره همه چیو به خصوص درباره تولد! نمیخوام فکر کنم حالا دیگه ۲۱ ساله نیستم. خب که چی؟ باید طی بشه عمر. منم تا جایی که تونستم استافده کردم و زندگی کردم به هر حال. بایذ ببینم بعدش چیه دیگه! مثل همون قضیه تغییر کردنه میمونه. که میترسی از یه مرحله بری بعدی اما نمیدونی چقدر تغییر خوبه و چه پیامدهای مثبت و خوبی داره. 

مژگان ❤😻
۰۳خرداد

امروز از حدودای ظهر تا همین الان خوابم میومد! دو تا پروژه کاری انجام دادم و یکم کار گرافیکی واسه سایتم اما تقریبا بی فایده بود. 

احساس ناامیدی میکنم، حس میکنم توی مصاحبه قبول نشدم. از طرفی میگم خب اینجوری کلی تایم واسه خودت داری. اما باز راضی نمیشم. نمیدونم. شاید خوبه واسم اینکه این کارو انجام ندم. 🤷🏻‍♀️

به جز اون، کار بلاگری زیاد خوب پیش نمیره. کاملا معمولیه. البته ایده جدیدی دارم واسش اما کلا فعلا که پیشرفت چندانی نکردم بعد چند ماه. 

خلاصه امشب ناامیدم یکم. البته من همیشه (یا اغلبببب قریب به اتفاق اوقات) به اینده امیدوارم. خداروشکر. نمیدونم ولی یه حس گیجی دارم. امیدوارم یه روز بیام این مطلبو بخونم و بگم اخیییششش همه چیزهمونطوری شد که از خدا خواسته بودم. انشاا... :) 

یکم کتاب‌ بخونم و بخوابم. البته زیاد حالم داغون نیستا! یه ذره فقط. 

مژگان ❤😻
۰۱خرداد

امشب نشستم و با خدا حرف زدم. و چقدر اروم و سبکبالم :)

مژگان ❤😻
۰۱خرداد

*مامان واسمون چیزبرگر بخر

**بابا هم میخواد؟

*بابا چیز برگر میخوای

***اره

***چیز برگر چیه؟!

😁😁😁😁

عصرا گاهی میریم باغ این روزا، باغ رو دارن درست میکنن و واسه همین خیلی اوضاعش خوب نیست و گلی و ایناس. اما خیلی باصفا و هوا عالی و اب توی جوب و اینا. بعدم اینکه میرن مامان اینا گل میچینن، منم نگاه میکنم و عکس میگیرم و کیف میکنم :) خدایا شکرت.

امروز پلنر رو شروع کردم. خیلی کاربردیه. دارم ریگ روان میخونم. زندگی قشنگه.

مژگان ❤😻
۲۷ارديبهشت

الان خوب ترم، اژ موقعی که پست قبل رو نوشتم! تانیا دیروز تو باغ یهویی تصمیم گرفت بره باغشون، بعد که گفتیم چرا، با اخم و تخم گفتش شما چیکار دارین خب میخوایم بریم دیگه :دییییی جوجوی من. بعد گفت تنها میترسیم بریم 🤣🤣 که بابام بره باهاشون. :**

مژگان ❤😻
۲۷ارديبهشت

از لحاظ روحی و جسمی خسته ام. واقعا دلم میخواد برم سفر لب دریا. یکم اروم بگیرم و اروم بگیرم و اروم. امروز رفتم دانشگاه واسه نامه کاراموزی و باید بگم که از کارای اداری بیزارم. 

مژگان ❤😻
۲۶ارديبهشت

وقتی بچه بودم، یه بار یه شعر درباره امام زمان (عج) نوشتم. یه شعر خیلی ساده و بچگونه و مبتدی. البته بابام باور نکرد خودم نوشتم، مامانمو یادم نیست! این شعر هنوز یادمه نمیدونم چطوریه. فکر کنم حدود هشت نه سالم بود.

+امروز جمعه اس، پس طبق برنامه زبان و یوگا کار کردم. الانم دارم کتاب ریگ روان رو میخونم. ننوشتم کتاب اگر حقیقت این باشد تموم شد در عرض یه روز و واقعا قشنگ بود چون جنایی هم بود نمیشد گذاشتش زمین. 

بعذم شاید بریم باغ. تامام. راستی یه شنبه یه مصاحبه کاری دارم از طریق واتس اپ، انشاا... خوب پیش بره اگه صلاحه. 

خدایا شکرت برای دوست داشتن خودم ، برای توانایی شکرگزاری و برای تمام چیزهایی که دادی و برای اینکه بعضی روزها اتفاق خاصی نمی افته. :)

مژگان ❤😻
۲۳ارديبهشت

خواستم یک روز عادی از زندگیم رو ثبت کنم که بعدنااا بخونم و لذت ببرم :)

از خواب پا میشم، کمی کتاب میخونم یا مستقیم میرم سراغ صبحونه و بعد کمی حرف میزنیم با مامان و خواهرم؛ بعدشم کار. البته ممکنه اول کار کنم کمی بعد صبحانه بخورم، اگه مامان بعد من از خواب پاشه.

وسط کار کمی استراحت میکنم، بعدش نماز و ناهار. ممکنه ظهر کمی کتاب بخونم و عصر بقیه کارامو شروع کنم. البته این واسه کرونا هستش، قبلا عصرا خیلی بیرون میرفتیم الان خیلی کم. و رستوران و کافه هم که دیگه کلا نمیشه رفت فعلا. 

خلاصه معمولا شبا کارم تموم میشه شروع میکنم رفتن نت و کتاب خوندن. کمی هم با مامان بابا حرف میزنیم و خواهرم. البته بیشتر از کمی :) این روزا عصرا ممکنه باغ هم یه سری بزنیم هوا عالیه. شبم که روتین شب و تمام. قبل خواب نت و کلییی فکر میکنم. بعضی وقتا ایده به ذهنم میرسه و گاهی چند بار گوشیم رو برمیدارم تا ایده ها رو بنویسم، خداروشکر :) 

خب فکر کنم همینا هستش یه روز عادیم. درس و اینا هم گاهی وقتا هست و این روزا هوا فوق العاده اس، صدای گنجشکا و گل و بوی خوش و... 

خدایا شکرت به خاطر زندگی عالی که دارم، لطفا زندگی همه عالی باشه. 

مژگان ❤😻
۱۶ارديبهشت

+کتاب دختری با هفت اسم رو در عرض یه روز خوندم. چون امروز حالم خوب نبود فقط کمی کار کردم و بعدش این کتابو تموم کردم. فکر میکردم خیلی چیزا از کره شمالی میدونم اما فهمیدم که از اونی که میدونستم بدتره.

 

+بالاخره به این نتیجه رسیدم پلنر نیاز دارم و یکی خریدم. خیلی هم ذوق زده ام، از رنگی رنگی

 

+امشب مامانم رو بغل کرده بودم و اتفاقی صدای قلبشو شنیدم، فهمیدم که چه خوشبختم مادر و پدر و خواهرم و مادربزرگمو در کنار خودم دارم. و چقدر باید قدردان تر باشم . من خیلی چیزا دارم، تانیا رو دارم. کارم، درسم، زبان، کتابا ، و هزار تا چیز دیگه. خدایا شکرت واقعا. باید وام زندگی رو بپذیریم بدون نگرانی. 

مژگان ❤😻