مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۱۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۰۱آذر

خیلیییی خوابم میادددد نمیدونم چرا ! 

شنبه ها خیلی کار دارم چون باید محتوا بدم به نویسنده هام. بعد هم یه سری کار داشتم و در نهایت وقتی همه چی تموم شد، بازم کار خط نخورده تو لیستم داشتم! عصر اصلا حوصله کار نداشتم، کل هفته گذشته رو هم صبح کار کردم هم عصر. واسه همینم پاشدم کیک به با عطر هل پختم که واقعاااا خوشمزه شد اماااا دوبرابر کیکای دیگه کار برد. یه سایت جدید پر رسپی پیدا کردم میخوام بعد هم کیک بادوم و عسل بپزم انشاا... .

دیگه چی؟ محتواهای پیج بیزینیسیم برای اذر کاملا حاضر شدن هفته پیش. یه کلاس اموزش هشتگ هم ثبت نام کردم که انلاینه. فقط مونده استوری ها که منبعشو گرفتم فردا درست میکنم.

اهااااان راستی ما یه پیشی اوردیمممممم. بابام از تهران اورده و انقدر خوشگله که حد نداره. یه گربه بزرگ شبا میاد اذیتش میکنه و دعواش میکنه. هرچی هم دعواش میکنیم بازم میاد. الان تله گذاشته بودیم رفته بود دمش اما بازم ماهی رو نخورد که گیر کنه. بعد دیدم گربه قشنگ خودمون اومده میخواد بره تو تله ردش کردم رفت. 

اسمش بادومه که از اسم گربه همسایه برداشتیم. اول گفتیم بیخیالش یه چیز دیگه میذارم اما بعذ خودشون گفتن بادوم بذارین. البته لاته هم بهش میاد چون واقعا روی تنش مث ارت لاته میمونه اما خب مامانم میگه بادوم بهش. دیگه خیلی نمیترسه از گربهه و دوسش داره اما ما رو بیشتر دوس داره 😑

راستی قرنطینه شدیم تا دو هفته از امروز. و کیکم میخواستم یه برش رو بدم مامان بزرگم اما کسی نمیبره . دیگه صبح میخورم خودم :)

دیگهههه فک کنم برم . زود میام سعی میکنم. 

مژگان ❤😻
۲۴آبان

خیلییی وقته نیومدم اینجا. خیلی کارا کردم. اما حوصله نداشتم بنویسم. در واقع بعد از بلاگ اینتسا و اینکه همه چیو اونجا میذاشتم عادت کردم به اینجا نیومدن و وقتی هم بلاگ رو دیسیبل کردم واسه مدتی، دیگه خیلی اینجا نیومدم. باوجوداین اینجارو دوست دارم واقعا و الانم اینجام. مثل بک تو هوم!

اول از این روزا بگم. اینکه صحبها کار میکنم معمولا. شبا یه قسمت از دیس ایز آس، سهمیه یه کتاب کاغذی و یه الکترونیکی، بعدم هیییی میگم چیکار کنم بیکار نباشم! چون زیاد بیرون نمیرم واسه کرونا. بعد خلاصه تصمیم گرفتم این هفته بشینم محتوا واسه اینستای کسب و کارم درست کنم. با اینکه مجتوا دارم اما برای اینکه حوصلم نره. 

اهان راستی میخوام بوک بلاگر باشم. در واقع بلاگ رو تبدیل کنم به بوک بلاگ و نمیدونم چرا طول کشید که متوجه این موضوع بشم. شایدم میدونم، بیشتر میخواستم بلاگر لایف استایل باشم اما در عین حال نمیخواستم به جز یه جنبه خیلیییی کوچیک، زندگیمو به نمایش بذارم. 

و کار خودمو شروع کردم و گفتم یه مدت بلاگو میبندم. و خیلییی زود حدود چند روز بعد وقتی دومین کتاب اون مدت (فک کنم) رو تموم کردم، دیدم من واقعا به جایی احتیاج دارم واسه نوشتن درباره کتابا. و خب تصمیم گرفتم یه سری چیز قشنگ سفارش بدم برای عکاسی. بشقاب و گلدون و شمع و اینا. همه سفارشات رسیدن به جز یه کاسه روباهی. و یه سنگ دایره ای و یه چوب دایره ای هم میخواستم که بابام اورد برام. مامانمم قراره روتختی سفید بگیره. و دیگه تموم.  اگر انشاا... کار خوب پیش رفت، بازم چیز میخرم. 

دوستم شیوا گفته واسه عکاسی هایی که باید از خودم باشه کمکم میکنه اما گاهی وقتا هم نمیتونه. پس یکم مشکل عکاس دارم. اما حل میشه (مدتی پیش، پس از صد سال تصمیم گرفتم مثبت نگر بشم دوباره، خودمم نمیدونستم نیستم دیگه)

اخیشششش کلی نوشتم. حالا یه جنبه دیگه:

یه کُت دیدم تو پینترست: بذار ایمانت بزرگتر از ترس‌هات باشه. و فکر کردم و فکر کردم. به جز اونم یه ویدیو دیدم که وقتی درد میاد احساس زند. بودن میکنی و نور بدون تاریکی معنایی نداره. کلیشه ای هست اما درباره کلیشه هم یه چیز میگم بعدتر. خلاصه به این چیزا فکر کردم. و به اینکه اگه مشکلی پیش بیاد معناش این نیست که تا همیشه گارانتی شدی و مشکل دیگه ای پیش نخواهد اومد. بلکه زندگی آمیزه ای از مشکلات و خوبی هاست.

درباره کلیشه: اول از چیزا و جمله های کلیشه ای متنفر بودم. بعد فهمیدم واقعا خیلی مهم و درست بودن که تکرار شدن هی و در نهایت کلیشه ای شدن. اماااا بعدتر فهمیدم خیلیا این موضوع رو نمیدونن و اگه بهشون یه چیز کلیشه ای اما درست بگی، فکر میکنن تکراریه. واقعاا لازم نیست جمله جدیدی باشه، فقط کافیه درست باشه و حس خوب بده و کار کنه.

و یه چیز دیگه: بعد از مدتی گشتن دنبال هزار دستور العمل، اخرش فهمیدم خودم میدونم واقعا! منظورم این نیست که به یاد گرفتم نیازی ندارم دیگه که همه همیشه دارن. بلکه اینه که واقعا گاهی باید به خودت اعتماد کنی. همین. برای این کارم لازمه فکر کنی اول و تصمیم هیجانی نگیری، بعد کارتو انجام بدی و به خودت ایمان داشته باشی. حتی اگه اشتباه کردی، یاد میگیری و حتی بازم اگه اشتباه کردی حتما لازم بوده.

حالا که بعد مدتها اومدم بازم یه چیز دیگه دی: من به تازگی متوجه شدم که به سرنوشت باور دارم. نمیدونم قبلا دقیقا داشتم یا نه. فکر کنم بیشتر به تلااااااش زیاد خودم فکر میکردم و اینکه  چقدرررر مهمه و مهم تر از همه چی. اما باز الان فهمیدم واقعا سرنوشت هست و یهویی یه چیزای عجیبی اتفاق میفته که بیشتر میفهمی. مثلا از بابام خواستم تو بنگاها دنبال ماشین باشه و در نهایت وقتی چیزی پیدا نکرد یه نفر تماس گرفت یه جایی نزدیک خونمون ماشین داشت. و دیدم ببین سرنوشت اینه. اینکه تو دنبال یه چیزی هم هستی اما اون چیز به موقعش سرجاش خودش میاد طرفت. باید تلاش کرد قطعا. اما هرگز نباید سرنوشت رو یادت بره. شاید برای اینکه حد چقدر تلاش کردن و چقدرشو دست سرنوشت سپردن دونست، باید به قانون اگه سخته، درست نیست فکر کرد. 

همیننننن :) دیر ولی پربار اومدم :دی.

 

مژگان ❤😻
۰۴آبان

آلان تو فهم فلسفه جلد دو خوندم جه برای دوست داشتن ادمای دیگه، اشیا و خودمون ابتدا باید خدا رو به نحوه درست دوست داشته باشیم. عشق خدا باعث گناه نمیشه و موقتی نیست.

بعد دیدم بله! همونطور که قبلا هم به این نتیجه رسیده بودم، عشق به خدا همیشه هست، اونم هنیشه دوستمون داره، هرگز رهامون نمیکنه و همیشه باهامونه. چقدر دوست داشتنی. چه عشقی. 

واقعا ممنونم ازت خدای عزیزم. واقعا. برای بودنت.

و برای همه چی.

 

پ.ن: امشب با مامان کلی طولانی حرف زدیم. چراغا خاموش بود و همه خواب. من و اون تنهایی خیلی چیزا گفتیم و من خیلی چیزای عمیقا تو ذهنم رو گفتم که معمولا پیش نمیاد بگم. و خوشحالم. و مامانم هم فکر کنم خوشش اومد. 

و.ن۲: امشب مامان از بابا پرسید فرزانه اولش به انگلیسی چه جوریه. بابام با سه تا انگشتاش حرف اف رو درست کرد و من همش فکر میکنم چه خلاقانه بود :دی

پ.ن۳: اون روز بعد از اینکه مامان و خواهر حمایت کردن از سایتم، رفتم تشکر کردم و حس خیلی خوبی دارم حالا :)

مژگان ❤😻
۲۶مهر

به مامانم کتاب دویی رو دادم بخونه که به گربه ها علاقمند شه.کلی خویشاونده و هرشب میخونه. یه شب بهش گفتم تعریف کن چی خوندی. کتابو برداشت ورق میزد یادش بیاد و یه جاهایی رو میگفت :***

پ.ن: امشب رفتیم ساباط شیرینی کار خواهرم پیتزا بیکن خوردیم که عالی بود. البته کار نمیره دیگه اما این شیرینی رو قولشو داذه بود باید میداد :))) :* بابام البته مسافرته اما فک کنم هفته پیش باهاش رفتیم ساباط و همون شب گلم خرید از اونجا و کلی داخل ناردین گشتیم، مثل خیلی شبای دیگه زمستونای قبلی :))))

شکر خدای را از همه چیز ❤️ باش باهامون لطفا .

مژگان ❤😻
۲۵مهر

بابام دو روزه میخواد بره حموم و نمیره. به مامانم گفتم انگا سختشه بره حموم. بابام گفت اره خیلی بده، بچه هم که بودم خودمو میسوزوندم و نمیرفتم 😂😂😂

مژگان ❤😻
۲۲مهر

تقریبا یک ماهه که نیومدم اینجا. علتش اینه که سرم پر از فکره و البته خیلی چیزا رو تو اینستا مینویسم پس اینجا کمتر فرصت میشه بیام.

راستش دارم به یه پروژه خوب فکر میکنم که خیلی دوست دارم بگیرم چون پول خیلی خوبی داره. همینطور دارم به این فکر میکنم که کارای جدید شروع کنم. سایتم رو میخواستم دیروز راه اندازی کنم اما خب هنوز صفجه سفارش رو تحویل نگرفتم و برای همین نشده. 

الانم کار دارم اما باز زود میام سعی کیکنم. 

مژگان ❤😻
۲۹شهریور

من امروز رفتم کلاس تیرکموننننننن :))))) انقدر خوب بود که نگمممم الان کلی حس خوب دارم. مدتهااا بود دلم میخواست برم و واقعیت رو بخوام بگم، بعد از دیدن فیلم گات هوس کردم. خلاصه این اولین قدم در زمینه کلاسهای متنوعی هست که میخوام برم. البته الان که کرونا هست خیلیاشو نمیتونم برم اما بعدش جتما میرم انشاا... . 

بهمون تمرین و ورزش و کش داد تو خونه . با دوستم رفتیم. حس خوببببب.

گفتم کرونا، خیلی ناراحتم واسش . خیلییییی. واقعا چیه اعصاب همه رو خرد کرده. کاسبی ها زندگی ها همه چی تحت تاثیر قرار گرفته. من که خیلی نگرانم واسه همه. انشاا... همه در امان باشن. خدایا خودت از هممون محافظت کن لطفا. 

خودت حواست بهمون باشه. خودت ما رو بگیر تو آغوشت. تو باید کنارمون باشی، بی تو ما هیچیم. انشاا... درمانش. و واکسنش به زودی کشف بشه. 

الحمدلله برای همه چی .

مژگان ❤😻
۲۸شهریور

بابا: به مژگان بگو موهاشو خشک کنه

مامان: خشک میکنه خودش

بابا: صدای سشوار نیومد

بابا(دوباره): بگو مژگان موهاشو خشک کنه

مامان: مژگان موهاتو خشک کن

من: کاملا عاشقشونم . :)

مژگان ❤😻
۱۵شهریور

چهارشنبه نوبت ابرو داشتم، پنجشنبه پوست امروزم مو :) امروز که ۵ ساعت ارایشگاه بودم و حساب خسته ام اما نمیدونم چرا خوابمم نمیبره . ولی روتین پوستیمو بهتر کردم و یه ابرسان هم میخوام بخرم ، جون اونی که دارم واسه پوست چرب نیست. بعد اینکه دو بار تا الان بدون کرم پودر و با ضدافتاب بی رنگ ارایش کردم و کلییییییی خوب شد . یعنی دقیقا متوحه شدم پوست سبزه با ارایش چقدرررر بانمکه . البته تعریف از خود نباشه 🤪

دیگه یه لیفت و لمینت مژه هم دلم میخواد برم ببینم چطوریه. به جز اون بلیچینگ دندون هم خوبه اما بمونه واسه بعد. فعلا باید مسواک زدنمو بادیت تر کنم.

کتاب قدرت حال و دارم میخونم و میتونم بگم از بهترین کتابایی هست که خوندم و موثرترینا و همونی مه بهش نیای داشتم. همونطور که میدونین همیشه کتابا به موقع میان خودشون و البته توی کتاب هم نوشته بود اولش ک این کتاب میره پیش هرکس اماده باشه واسش. یه همچین چیزی البته. 

وای چقدر خوابم گرفت! برم :) شایدم یکم نت برم بهد بخوابم :) شپخل ولی. ❤️

مژگان ❤😻
۱۳شهریور

حس خوبیه که مامان بابا میشینن با هم فیلم نگاه میکنن. نمیدونم چرا. 

 

مژگان ❤😻
۰۸شهریور

تو تختم دراز کشیدم و دارم میخوابم. یه دفعه مامانم یه لیوان اب سیب اورده اصرار عجیب که باید بخوری! هزچی میگم مسواک زدم گوش نمیده. تا نخوردم ول نکرد. عشقمن مامان و خونواده‌م. :*

مژگان ❤😻
۰۴شهریور

خیلی وقته نیومدم انقدر سرم شلوغ بود. الان یه چند روزه کارامو دادم دست نویسنده ها و اینا حالا بعدا میگم و خیلی چیزا هم اتفاق افتاده مثل خونه مامان بزرگ و خاله و...

اما چیزی که الان میخوام ازش بنویسم محرمه. الان داره دسته میاد توی خیابون. صداش میاد اینجا. چقدررر دلم واسه اون روزای بچگی تنگ شده. اما حتی واسه پارسال هم. چون هرشب میرفتیم حسینیه و بهترین حسا رو داشتم. واقعا چقدر دلتنگم. و این موضوع باعث میشه بیشتر از بعضی چینیای بی مسئولیت بیزار بشم.

خدایا شکرت برای امام حسین (ع). واقعا. چه حال عجیبیه. چه حال عجیبی. خیلی عجیب. خدایا شکرت. ای کاش امسال هم میشد عزاداری کرد به خوبی سالای قبل توی حسینیه. اما فقط میشه الان صداشو گوش کرد. البته زیارت عاشورا رو میخونم خداروشکر. 

خدایا شکرت. باید بیام بنویسم از همه چی.

مژگان ❤😻
۱۴مرداد

وااای مدتیه نیومدم اینجا. واقعیتش اینه که این روزا حجم کارم زیاد شده و حوصله ام یکم کمتر شده. درگیر انجام کارای بیزینس خودم هم هستم. انشاا... از شهریور ماه قراره استارتش رو بزنم. به امید خدا انشاا... که به خوبی و خوشی باشه و خیر باشه و پربرکت واسه خودم و کسایی که مشغول کار میشن داخلش. 

صد تا کار هم میخوام انجام بدم . مثلا میخوام برم کلاس تیرکمون. خیلی دلم میخواد. یا تیراندازی. یکی از این دو تا. و تابستونی که کارتینگ نباشه و ایستگاه ادرنالین نباشه هم خوب نیست که. کارتینگ رو واسه کلاسه و کرونا میترسم. اما انشاا... برم ادرنالین رو هفته اینده. 

یکم دلم میخواد اروم بشم. توی ذهنم شلوغه انگار. کتاب میخونم و کار میکنم و کمی بیرون میرم. خوشحالم که درسم تموم شده و وقتم آزادتر شده. میتونم حسابی حال خودمو خوب کنم. اما میگم که ذهنم شلوغه انگار هزارتا فکر با هم حرف میزنن و میگن به ما فکر کن. اما خب توکل که باشه ، توکل که باشه، امان از وقتی که توکل باشه. اون وقت نمیدونی چی میشه. منم که توکل کردم دیگه اروم ترم و حرفی ندارم. حالم خوبه البته ها! مگه فقط وقتی حالت بده باید توکل داشته باشی؟! 

اما درمورد شلوغیه ذهنم انشاا... کتاب قدرت حال رو شروع کنم که کمی بمونم توی لحظه حال. و دیگه اینکه قول میدم زود بیام. و دیگه اینکه دلم کنسرت و تئاتر میخواد اما خب کرونا. خدایا این کرونا رو تموم کن لطفا. طاقت شنیدن صدای آمبولانس و دیدن اعلامیه مردم و شنیدن این که فلانی از کرونا فوت کرد و اخبار بدش و همه این چیزا رو ندارم. طاقت ندارم مردم رو اینجوری ببینم. خودت میدونی. کمکمون کن. ❤️ و اما شکرت و شکرت و شکرت، فقط برای اینکه هستی.

مژگان ❤😻
۰۳تیر

امروز نیهاد و نویان اومده بودن خونمون نقاشی یاد بگیرن. انقدر بوس کردم نیهاد رو که نگووو. تپلوی من ، عاشقش شدم و البته عاشق نویان هم شدم چون دو تاشون خوشگل و مودب و تپلو بودن. همین :) ماشاا...  ۸ و ۱۰ سالشونه و انقدر خوب رفتار میکنن که حد نداره. :**

مژگان ❤😻
۳۰خرداد

امروز باغ بودیم. دراز کشیده بودم تو هوای محشر و کلی کتاب خوندم. کتابی از جان گرین نویسنده نحسی ستارگان بخت ما. الانم حسابی خسته ام . و میخوام بخوابم واقعا. البته بگم که ظهر گرممم بود . رفتم بالای پشت بوم یه نگاهی انداختم ، پشت بوم اتاق حدید، و خیلی خوشگل بود و باحال و خنک . دیگه میرم از این به بعد :)

شب بخیر.

مژگان ❤😻
۲۸خرداد

دیگه نیومدم بنویسم از بعد تولدم! یکی اینکه بابا طبق هرسال اسمس نداده بود، چون هر سال مداد. به مامانم گفتم بهش گفت ، مسافرت بود خودمم پی ام داذم تولد مبارک . دیگه کلییی پیام تبریک فرستاد. و بعدشم گفت دیدی فرستادم :) 

دوشنبه ۲۶ خرداد هم رفتیم کافه لوتوس با دوستام و تولد گرفتیم. کلی هک عکسای خوشگل نارنجی گرفتم. دیگههه بگم، یه لیست از نوشتنی ها درست کردم که بسام اینجا بنویسم از خاطرات بچگیم! 

فکر میکردم ۲۲ سالگی یعنی سن بالا اما الان احساس خوبی دارم چون بالاخرههههه دیگه احساس نمیکنم بچه ام! حس میکنم بالاخره جوونم ! خدایا شکرت. 

دیگه چی؟ سرم کلی شلوغه و پروژه نهایی وب هم اضافه شد به این داستان. راستی امتحان عملی گرافیک هم دادیم با شیوا گروهی :)

الانم میخوام برم برای فید پیجم فکر کنم و ایده بنویسم. و اینکه درباره مراقبه تو پیج بنویسم. فعلا :) حالمم عالیه راستی خداروشکر. امروز کمی مراقبه کردم و عالی بود بهتر از هر چیزی که فکر میکردم. 

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

امروز کلی تبریک گرفتم. بابامم ظهر اومده بود ببینه من کجام گفته مژگان خانوم کجاست. دی منم حموم بودم. دگ شیوا رو هم رفتم دیدم کاردانان اموزشگاه. کلی حرف زدیم و خوش گذشت. 

مژگان ❤😻
۱۰خرداد

خب نسبت به اون دو تا پستی کخ نوشتم حالم بهتره تقریبا اما نمیتونم بگم کاملا خوبم. باز اینم بگم در فاصله ای که اینجا نیومدم خوب بودم :) بد شدم باز اومدم :) خلاصه که امروز کلییی کار کردم و کلاس انلاین بیخود هم داشتیم (گرافیک) و خیلی خیلی خیلی خیلی خسته ام. البته استاد خوبه ها اما حس میکنم درسش کمی به درد نخوره. نمیدونم . 

واقعا دوست دارم برم بیرون، برم کافه، همه چی مثل قبل شه. از لحاظ روحی به یکم ارامش و تغییر خوب نیاز دارم. انشاا... رخ بده. 

الان که اینا رو نوشتم، بهترم . راستی یه گروه اینستایی هم در جهت حمایت از بلاگرهای کتاب هستش که عضو شدم امیدوارم خوب باشه. البته نه اینکه من فقط بلاگر کتاب باشما. اما منم عضو شدم. 

همین فعلا. شکرت خدای عزیزم که همه چی تویی و تویی و تویی. 

مژگان ❤😻
۰۳خرداد

دو تا خاطره از بچگیم یادم افتاد: 

یکی تو ارایشگاه داشتم گیلاس میخوردم مامانم کاراشو انجام میداد رنگ و اینا منم هیچی نمیگفتم :) یکی هم با کفشای سفید کمی پاشنه دار بودم، داشتم از پله های ارایشگاه میرفتم پایین و صدی کفشام واسم جالب بود :)

فکر کنم اینا مال دو سه سالگیم باشخ، شایدم بیشتر نمیدونم

+حالا این:

*تانیا یادته به من گفتی بندازمت تو دریا ماهیا بخورنت؟
**کی؟

*تو گفتی

**به کی؟

*به من.

**(با خنده بدجنسی) خوب کردم 😂✋🏻

 

پی نوشت : تصمیم گرفتم شجاع باشم، درباره همه چیو به خصوص درباره تولد! نمیخوام فکر کنم حالا دیگه ۲۱ ساله نیستم. خب که چی؟ باید طی بشه عمر. منم تا جایی که تونستم استافده کردم و زندگی کردم به هر حال. بایذ ببینم بعدش چیه دیگه! مثل همون قضیه تغییر کردنه میمونه. که میترسی از یه مرحله بری بعدی اما نمیدونی چقدر تغییر خوبه و چه پیامدهای مثبت و خوبی داره. 

مژگان ❤😻
۰۳خرداد

امروز از حدودای ظهر تا همین الان خوابم میومد! دو تا پروژه کاری انجام دادم و یکم کار گرافیکی واسه سایتم اما تقریبا بی فایده بود. 

احساس ناامیدی میکنم، حس میکنم توی مصاحبه قبول نشدم. از طرفی میگم خب اینجوری کلی تایم واسه خودت داری. اما باز راضی نمیشم. نمیدونم. شاید خوبه واسم اینکه این کارو انجام ندم. 🤷🏻‍♀️

به جز اون، کار بلاگری زیاد خوب پیش نمیره. کاملا معمولیه. البته ایده جدیدی دارم واسش اما کلا فعلا که پیشرفت چندانی نکردم بعد چند ماه. 

خلاصه امشب ناامیدم یکم. البته من همیشه (یا اغلبببب قریب به اتفاق اوقات) به اینده امیدوارم. خداروشکر. نمیدونم ولی یه حس گیجی دارم. امیدوارم یه روز بیام این مطلبو بخونم و بگم اخیییششش همه چیزهمونطوری شد که از خدا خواسته بودم. انشاا... :) 

یکم کتاب‌ بخونم و بخوابم. البته زیاد حالم داغون نیستا! یه ذره فقط. 

مژگان ❤😻