خود عید3 :)
دیروز ساعت حدود شش رفتیم خونه مادربزرگم و بعد و قبل ما کلی از فامیلا اومدن اونجا که شامل دایی ها و خونواده هاشون،پسر عموهای پدربزرگم و خونوادشون بودن.
پسر دایی ام الکترو اسکوترشو آورده بود و هممون بازی کردم و یاد گرفتیم کمی.البته همه ی هممون که نه.من خودم تا حدود زیادی یاد گرفتم .در ضمن تصمیم گرفتم از این به بعد با این پسرداییم(پوریا که هشت سالشه) بهتر و مهربون تر باشم.چون دیدم که با وجود شیطوووون بودنش خیلی مهربونه و بعد از اینکه کلی با اسکوترش بازی کردم بهم گفتم دوسم داری؟ و انقد مظلومانه و قشنگ گفتتتتت. هی اصرار داشت که اسکوترشو بده بهم ببرم خونه بازی کنم ولی من قبول نکردم.
خلاصه خونه مادربزرگ شام رو خوردیم و بازم تا ساعاتی همه کلی حرف زدن و ما هم که یه گروه جدا بودیم با دختردایی هام و زندایی ها. تا اینکه یک گروه از مهمونا رفتن و بعد از اون داییم کلی نشست روی اسکوتر و دستاشم روی فرمون فرضی گذاشته بود و به یه شیوه باحال بازی کرد.
بعد هم تا بیایم خونه ساعت حدود 2 بود؛ البته ساعت جدید که یک ساعت کشیده شده بود جلو.
شب خوبی بود خداروشکر :) انشاا... دل همه شاد باشه :)