مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
۲۵ارديبهشت

امروز اولین روز کلاس زبان بود، خواهرم این جلسه رو نیومد اما شاید از جلسه دیگه بیاد شاید هم نه.

کلاس خیلی خوب بود فعلا سه نفر هستیم اما احتمالا کمی بیشتر بشیم.کتابمون touch stone3 هست و طبق تحقیق کمی که کردم کتاب خوبیه. خلاصه از کلاس خییلی خوشم اومد خداروشکر و میخوام استیودنت خوبی باشم و حسابی برای جلسه بعد درس بخونم ^_^

همچنین یک کتاب هم از خواهرم گرفتم که دارم از روش لغات جدید یاد میگیرم :)


پ.ن:بعد از کلاس با مامان رفتیم اسلایدر مرغ خوردیم،برای مامان بزرگ هم گرفتیم بردیم.بعد از ما هم خواهرم و شوهرش رفتن برای خودشون اسلایدر گرفتن که البته از ما یاد گرفتن =))))

پ.ن دو: دیشب خورشت ماست درست کردم.کلی تلاش کردم و کلللی زعفرون ریختم اما رنگش خیلی زرد نشد و مزه اش هم خیلی خوب نشد! البته اینم بگم که احتمالا به خاطر ماستش بود وگرنه من که کارمو خوب بلدم =))))

مژگان ❤😻
۲۲ارديبهشت

امروز یه روز عااالی بود، تولد انیس بود، بعضی از دوستان رو اونجا دیدم و بعضی ادمای جدید البته درکل خیییلی زیاد نبودیم اما کلی خوش گذشت بهمون خداروشکر :) به خصوص من از دیدن دوست عزیزم فاطمه که دلم براش تنگ شده بود لذت بردم و البته جای شیوا و زهرا هم حسابی خالی بود.

کیک خوشمزه ای هم خوردیم و شام هم الویه و کوکو و ژله که من باید زود برمیگشتم و ژله رو نخوردم :) خلاصه که خداروشکر خیلی عالی بود و خوش گذشت به هممون :) 

خدایا لطفا حال هممون همیشه خوب باشه :)

مژگان ❤😻
۲۱ارديبهشت

+امروز رفتیم باغ ،هوا عالی بود و صدای بلبل ها و ... یکی از دوستای بابام هم مدت کوتاهی اومد باغمون با خونوادش که یه دختر بچه خیلی خوشگل داشتن ماشاا... :) تانیا جونم هم اومد با کیانا اما کمی تانیا مریضه انشاا... زودی خوب میشه :)


+چهارشنبه یه زن و مرد میانسال رو دیدم که دست هم رو گرفتن و زیر بارون از عرض خیابون رد شدن. خیلییی دوست داشتنی بود اون صحنه برام :)


+امروز با چند تا از دوستای قدیمی قرار گذاشتیم همو ببینیم که نمیدونم چی خواهد شد انشاا... که میبینم همو.


+فردا تولد دوستم انیسه.کادوم یک گردنبند شیشه ایه.امیدوارم دوست داشته باشه. :)

مژگان ❤😻
۲۰ارديبهشت

+امروز رفتم تست کلاس زبان و قرار شد برم برای یادگیری کتاب تاچ استون 3، خیلی خوشحالم که رسیدم به سومی از الان :) توی تست حدود نود درصد سوالا رو جواب دادم و با توجه به اینکه گفته بودم فقط یک ترم کلاس زبان رفتم کمی براش تعجب برانگیز بود منم توضیح دادم که فیلم هایی با زبان انگلیسی زیاد میبینم. بعدش هم رفتم در سامانه فارغ‌التحصیلان ثبت نام کردم، دیروز رفتم دانشگاه و گفتن اول باید اونجا ثبت نام کنی.حالا قراره به زودی برم دانشگاه دوباره.

+امروز عصر رفتم سرمزار پدربزرگ بعد از مدتها،بعد هم سر مزار خاله مادرم، مادربزرگ مادرم و مامان و بابای پدرم. خداوند همه رفتگان رو بیامرزه.


مژگان ❤😻
۱۷ارديبهشت

امروز دلمه برگ مو درست کردیم و چقدر کار داره درست کردنش! به خصوص پیچیدن دلمه به شکل رول که اصل ماجراست و طولانی ترین قسمت به خصوص برای ما که موادمون زیاد بود.البته دوست مامانم و دخترش اومدن کمکمون که خدا خیرشون بده ما که کلا بلد نبودیم اصلا.میخواستیم صد تا دلمه درست کنیم اما اخرش شد حدود سیصد تا. حدود دویست تاش رو دادیم برای خونواده دامادمون به همراه دو تا مرغ شکم پر و بقیه دلمه هارو دادیم دوست مامانم و همسایمون. خودمون که اصلا دوست نداریم و مامان بزرگ و خاله اینا هم همینطور.

این روزها کلی کار دارم که باید انجام بدم از جمله کادو برای تولد انیس،تست کلاس زبان،کارای فارغ‌التحصیلی در دانشگاه، خریدن مانتو و یه سری کار دیگه که انشاا... انجام خواهم داد همشونو.


پ.ن: آیا میدانید جملات تاکیدی چه تاثیر مثبتی دارن؟خیلی مثبت خیلی مثبت :)

بعدا نوشت: یادم میاد که فقط یکبار اونم در بچگی دلمه خوردم و دوستش هم نداشتم، این بار منتظر بودم حاضر شه ببینم نظرم عوض شده یا نه اما نیمی از یک دلمه رو که خوردم فهمیدم نظرم همونه و باقیش رو رها کردم :دی

مژگان ❤😻
۱۶ارديبهشت

+کتاب "دروغ های کوچک بزرگ" نشر آموت که از فیدیبو دانلود کرده بودم امروز تموم شد.جزو کتابایی بود که از همون اولش جذابن و هی میخوای بخونیش. درباره مدرسه ای بود که در اون والدین بچه ها به مشکلی درباره کودکی به اسم "آمابلا" برمیخورن. این کودک مورد اذیت یکی دیگه از بچه ها قرار میگیره اما حاضر نمیشه اسمشو بگه و انگشت اتهام بعضی خونواده به دلایلی سمت یکی از بچه ها به اسم "زیگی" هست.همچنین این کتاب به خونواده های بعضی از بچه های مدرسه هم پرداخته.درکل خوب بود.


+امروز ماکارونی پختم البته من فقط مایه ماکارونی رو آماده کردم بقیه شو مامان حاضر کرد چون مشغول اماده کردن سیب زمینی شکلی سرخ کرده برای تزیین شدم.تزیینش خیلی خوشگل شد به شکل دختر و پسر درآوردم ماکارونی رو :)

مژگان ❤😻
۱۶ارديبهشت

خب میخوام از این چند روز بگم.پنجشنبه رفتیم گاو داری دایی شیر بگیریم.این دومین باریه که ازش شیر میگیریم و مامان بابام خودشون ماست درست میکنن اما من تاحالا اونجا نرفته بودم.انقدر خوشم اومد از گاو ها و گوساله ها.ماشاا... خیلی دوست داشتنی بودن :)

جمعه هم باغ بودیم و بعدش خونواده شوهر خواهرم و بعد خونواده دایی بهمون ملحق شدن و کلی حرف زدیم و غذای خوشمزه خوردیم و راه رفتیم توی کوچه باغ و خیلی خوش گذشت خداروشکر :)

شنبه هم که امروز باشه(ساعت از دوازده گذشته و تاریخ یکشنبه ثبت میشه) رفتیم تئاتر خیلی جالب و خنده دار و کلللی خندیدیم.به همراه مامانم، مادربزرگم،خواهرم،شوهر خواهرم،دختر عموم و چند تا از خونواده شوهرخواهرم. خیلی خیلی خوشحالم که مامان بزرگم از تئاتر خیلی خوشش اومد.

خب همینا :) اوری ثینگ ایز اوکی :) خداروشکر :))))

مژگان ❤😻
۱۳ارديبهشت

دیروز برای اولین بار تاس کباب پختم که همه گفتن خوشمزه اس :) اما فکر میکنم گوشتش کمی بیشتر باید سرخ میشد و ربش کمی زیاد بود. به هرحال خوب بود برای اولین بار. عصر هم رفتیم باغ آش رشته خوردیم و چیزای دیگه، دایی اینا هم اومدن و شوهرخواهرم هم بود.

کتاب "دروغ های کوچک بزرگ" رو از فیدیبو گرفتم و فیلم هم گلشیفته رو میبینم.

و یک تصمیم مهممم بالاخره میخوام برم کلاس زبان انشاا... :)

مژگان ❤😻
۱۲ارديبهشت

راستی ننوشتم اینجا که دیروز اولویه درست کردم :) با تزیین گلهای کمی ناشیانه ی هویجی و البته الویه ی خوبی شد :) عصر هم رفتیم باغ و از خالی بودن جای اولویه هم صحبت به میان اومد :)

پ.ن: امشب رفتم توی ایوون "خاما" بخونم، از بس هوا سرد بود فرار کردم توی اتاقم :)

دیشب هم نصفه شب یک بارون جانانه اومد که نگو، بابا میگه باغ خیلی بیشتر اومده بارون.

مژگان ❤😻
۱۱ارديبهشت

سه قسمت "گلشیفته" رو تا الان دیدم که به جز قسمتهای هومن سیدی و بهاره کیان افشار بقیه جاهاش چندان جالب نبودن. کلا فکر میکنم جالبترین پارت هاش همینایی باشه که این دو بازیگر توش حضور دارن به خصوص هومن سیدی.حالا ببینیم چی میشه :) 


مژگان ❤😻
۰۹ارديبهشت

+امروز فسنجون پختم که واقعا جا افتاده و خوب شد اما کمی شور.فکرشم نمیکردم انقدر جا افتاده بشه :) دستورشو از سایت hamdore.com برداشتم، همچنین برای اولین بار به تنهایی برنج پختم که اونم خوب شد خداروشکر :)


+فیلم آنام داره به جاهای خوبی میرسه و جالب تر از قبل شده. 


مژگان ❤😻
۰۸ارديبهشت

پنجشنبه عموی مامانم اومد ایران و من جمعه دیدمش.دیشب و امروز خونه ما بود و اصر هم رفتیم کمی گردش و اینا.

جمعه تانیا جانم رو از باغشون برداشتیم به همراه کیانا و رفتیم باغمون کمی باهاش بازی کردم اما بعد خوابش گرفت و کلی خوابید.انقدرررر خوشگل خوااابیدددد :) 

مژگان ❤😻
۰۵ارديبهشت

یکشنبه رفتیم ارایشگاه و دوشنبه هم رفتم خونه مادربزرگم کمی و بعدش رفتم پیش زهرا دوستم مغازه داییش حرف زدیم و برای تم تولدم تصمیم گرفتم و ... عصرش هم کلللی بارون اومد خداروشکر،رفتیم توی ایوون چای خوردیم خیلی چسبید :)

سه شنبه هم رفتیم خونه مادربزرگ و آش رشته خوردیم ،امروز صبح مامان بزرگ و خاله رفتن کاشان و امشب برمیگردن انشاا... شایدم تا حالا برگشته باشن :) و امروز عصر رفتیم کمی خرید و بعد هم مرغ سوخاری خوردیم :) البته من از همون اول که پیاده شدم از ماشین گرسنه بودم و یه پیتزا پیراشکی خوردم :)


پ.ن: این چند روزه نیومدم وبلاگ به این دلیل بود که گوشیم شارژ نمیشد و امروز درستش کردم :)

مژگان ❤😻
۰۱ارديبهشت

جمعه واسه ناهار رفتیم باغ.توی راه عموم رو تانیا بغل دیدیم جلوی باغشون و پریدیم پایین انقدر بوسش کردییییم و رفتیم یه چایی خوردیم.توی باغ عروسک تانیا رو خوابوندم و اونم نگام میکرد،کیانا گفت وقتی یه عروسکاشو میخوابونم همشونو میاره بخوابونم به اضافه هرچی دم دستشه، مثلا پارچ رو میاره میگه بوسش کن و بخوابونش :)))) و اینکه گفت یه دفعه کلی عروسکشو بوس کردم و براش لالایی خوندم یه دفعه حسودیش شد اومد عروسکو پرت کرد خودش نشست تو بغلم :)))) بازم این دفعه زبونمو که درمیوردم هی میخواست بگیره و اصلا بکنه از ته :) بابام براش صدای هاپو درمیورد اونم سعی میکرد این صدا رو تکرار کنه انقدر بامزههه بود :)

خلاصه بعدش کیانا و تانیا اومدن باغمون و تانیا با سنگها و چوب و اینا بازی میکرد و تا رومو اونطرف میکردم میخواست بخوردشون :) یا اینکه میرفت توی فضای خالی زیر منقل ساخته شده از کاهگل و سنگ و اینا :) یه جارو برداشت و داشت همه جا رو جارو میزد :) 

عزیزم خیلی چیزای شیرین داره و وقتی شیرینی یا نوشابه میخوره میخنده :) هربار بهش گرمک تعارف میکردیم میگرفت و میخورد :) هرچیزیم میخوره با گردن و گلوش دستشو خشک میکنه مثلا گز مالیده بود به گردنش و گرمک هارو که خورد دستاشو مالید به موهاش :) موبایل رو میداد دست من حرف بزنم :) شدیدا دلش میخواست الوچه بچینه از درخت :) خلاصه با همه اینا کاملا مشخصه که من عاااشق تانیا هستمممم :*****

و بعد از باغ هم رفتیم کمی دور زدیم. امروز هم رفتیم یه کم ابن سینا و بعدش هم نظر من سه تا لباس خونه گرفتم و میخواستم یک مانتو هم بگیرم که گیرم نیومد. یه شیرینی های بسیااار خوشمزه ای از نظر گرفتیم و نوش جان کردیم :)


پی نوشت: 

1-خدایا شکرت و خدایا لطفا حال هممون همیشه خوب باشه :)

2-دلم میخواد اشپزی یاد بگیرم اما خیلی تنبلی میکنم در این خصوص،انشاا... که به زودی یاد بگیرم :)

3-سلام بر اردیبهشت زیبا :) عجب بوی گلی داره حیاطمون :)

مژگان ❤😻
۰۱ارديبهشت

مطلبی از اواخر سال 94 رو در وبلاگم خوندم که نوشته بودم:" اگر بقیه ادما رفتار زشتی از خودشون نشون بدن من باهاشون بحث میکنم." 

هنوز هم این کارو میکنم در مقابل حرفهای بد و اهانت آمیز اما دیگه مثل قبل حوصله بحث رو ندارم و بیشتر ادمهای غریبه و رهگذری رو باهاشون کاری ندارم و جوابی بهشون نمیدم.البته بستگی داره چی باشه اما مثلا اگر کسی نظری بده و من مخالف باشم چیزی نمیگم معمولا. ادمای اشنا رو هم اگرچیز مهمی نباشه در عین نظر مخالفم سکوت عامدانه میکنم. یا وقتی از  چیزی که بارها توضیح دادم سوال میپرسن این بار سکوت میکنم.اینجوری خیییلی اروم تر شدم و عصبانی نمیشم خیلی :) خب خداروشکر :) البته این تغییر بسیار نوظهوره در من اما امیدوارم بمونه برام :)

مژگان ❤😻
۲۹فروردين

امشب کتاب "اسب رقصان" تموم شد. مثل همیشه بگم که ترجمه خانوم مریم مفتاحی عالی بود.داستان هم خیلی خوب بود.راجع به دختری به نام سارا که اسب سواری  و حرکات نمایشی با اسب رو از بچگی توسط پدربزرگش یاد گرفته .این دختر به طور اتفاقی با وکیلی به نام ناتاشا که در آستانه جدایی از همسرشه آشنا میشه و ... 

از اینکه پایان داستان فقط در چند سطر خلاصه نشد و چند صفحه بهش اختصاص داده شد تا همه چی گفته بشه هم خوشم اومد :)


پ.ن: عجب هوای خوبی :) امروز رفتیم بیرون خواهرم مانتو گرفت. قبلش هم قسمت جدید شهرزاد رو دیدم

مژگان ❤😻
۲۸فروردين

امروز یک روز فوق العاااده بود :) به همراه مامانم،خواهرم و دختر عمو جان رفتیم موج های دریایی در ویلا شهر و کلی بهمون خوش گذشت :)

اولین بار اونقدرها از رفتن توی سرسره ها نمیترسیدم چون نمیدونستم قراره چی بشه اما توی خود سرسره ها خیلی ترسیدم هرچند دفعه دومی که رفتیم توی سرسره ها برام عادی تر شده بود.البته سرسره سبز همچنان وحشتناک بود چون داخلش تاریک بود و هیچی دیده نمیشد و خیلیم میپیچید و من تقریبا در کل مسیرش چشمام رو بسته بودم. چاله فضایی هم خیلی جالب بود؛اولین بار که چیز زیادی نمیدونستم و ترسیدم،دومین بار بهتر بود اما سومین بار با سر رفتم توی آب و کلی آب خوردم و البته دومین و سومین بار به خودم میگفتم اخه چرا باز اومدی توی این سرسرهههه؟!!! 
سرسره یو هم باحال بود و کلا سرسره ها خوب بودن .مامانم فقط سرسره زرد رو اومد و قرمز رو من گفتم میترسی و نیومد البته حالا پشیمونم کاش میذاشتم بره، البته خب من از همون لحظه ای که ترسیدم گفتم مامان خیلی میترسه و نباید بذارم بیاد.به جاش مامان کلی توی رودخونه بود و استخر موجی که این دو تا هم فوق العاده بودن :) به خصوص رودخونه که خیلی باحال بود و ما همش میرفتیم جایی که آب میپاشید :) جکوزی و استخر و سونا هم رفتیم البته سونا رو دوست ندارم و کمی موندیم فقط. اونجا در کافی شاپ دسر و شیک نوتلا و دوغ و خاکشیر و توی فست فود هم سیب زمینی و قارچ سوخاری. خلاصه که خیلی خیلییی باحال بود :)

پ.ن: خدایا شکرت و لطفا حال هممون همیشه خوب باشه :)
پ.ن۲: الان احساس پیچ و تاب سرسره ها هنوز باهامه،حس میکنم دارم میچرخم توی سرسره ها، آخرین بار این حس رو توی شمال داشتم شبی که روزش کلیییی توی دریا بودیم و وسط موجا :)
بعدا نوشت :راستی این رو یادم رفته بود بنویسم که چیزی که دیشب رو عالی تر کرد دیدن تانیا جانم بود،چند دقیقه کیانا موقعی که اومدن دنبالش تانیا رو آورد توی خونه و من و خواهرم کلللی بوسش کردیم :) کیانا میگه وقتی نماز میخونم سرمو که روی مهر میذارم برای سجده تانیا هی میگه نانا و بلندش میکنه تا سرخودشو روی مهر بذاره :)))) و هزار بار هم مهر رو بوس میکنه هرچند که هنوز بوس رو درست بلد نیست. و وقتی هم زنگ میزنن به عموم گوشی رو میگیره و میگه بااااا و دستشو به نشونه بیا تکون میده :))) تانیا جونم عزیز دلمه :*
مژگان ❤😻
۲۷فروردين

+دیروز صبح مامان،بابا و ستاره رفتن برای جهیزیه و مادربزرگ اومد خونمون ناهار پخت.شب هم همگی با هم رفتیم برای جهیزیه.امروز هم صبح مامان بابا رفتن.و عصر رفتیم کمی خرید آرایشی و مایو هم فردا میگیرم چون قراره فردا بریم موج های دریایی.

+امروز چقدررر هوا خوبه :) بارووونی و خوشگل و چقدر خوشگل تر که توی این هوای خوب من هیچ درسی ندارم بخونم😊

+امروز خواهرم یک کاسه گذاشته بود که توش اب جمع بشه وقتی بابام اومد خونه به محض اینکه کاسه رو دید همشو خالی کرد 😀😀 انقدر جالب بودو خندیدیم. نمیدونست خواهرم اون رو مخصوصا گذاشته اونجا.

+امروز کلی با شیوا جان چت کردیم :)

مژگان ❤😻
۲۵فروردين

به بهههه چه روز خوبیه امروز :) امروز عید مبعث و تعطیل هست. ناهارمون که جوجه بود رو توی ایوون خوردیم در کنار گلهای خیلی خوشگل باغچه مون و هوا هم که عالی بود :)

دیروز که جمعه بود من کلا توی خونه بودم داشتم بازی نصب میکردم که از حدود یک ظهر تا هفت و نیم طول کشید البته وقتی آخرین سی دی رو گذاشتم یک ارور داد و نصب متوقف شد و هیچی به هیچی! بازی نصب نشد اما به جاش کلللی از کتاب "اسب رقصان" رو خوندم.فکر کنم حدود دویست صفحه.خیلی جذب کتابش شدم و ترجمه خانم مریم مفتاحی هم که عالیه.

امروز عصر نمیدونم جایی بریم یا نه اما به هرحال روز خوبی خواهد بود،مطمئنم :)


پ.ن: پریشب هم باز با عمو منوچهر حرف زدیم توی ایمو.سراغ شوهر خواهرم رو گرفت و کمی حرف زدیم و اینا :)


بعدا نوشت :عصر رفتیم کمی بیرون بعدش هم با خواهرم و شوهرش رفتیم نوتلا بار و شیک نوتلا خوردیم، البته بابام آب انار خورد از یه مغازه دیگه. شب خوبی بود خداروشکر.خدایا لطفا حال هممون همیشه خوب باشه :)

مژگان ❤😻
۲۲فروردين

مامان بزرگ الوچه ها رو ریخته توی آب جوش با نمک و بعد بهش شکر اضافه کرده(یه همچین چیزی) حالا هم آلوچه هارو آورد خونمون.به مامانم که قبل از من امتحان کرد میگم ترشه؟ مامان بزرگم میگه نه شیرین و ترشه .بهش میگم ترش و شیرین، کمی فکر میکنه و میگه اره راست میگی شیرین و ترش =))))) میگم خب این که همون شد 😍😍💜💜

گومبولی لپ قرمزی ام امشب اینجاست خداروشکر :) خدا همه مامان بزرگ بابا بزرگارو حفظ کنه و همه مامان باباهارو :) و خدا برای هممون چیزای خوب رقم بزنه همیشه انشاا... :)

پی نوشت: امشب کیک شکلات و فندق درست کردم که خوب بود خداروشکر :)

مژگان ❤😻