مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۱۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۱شهریور

آخرین روز تابستون جون بای بای :))

سلام پاییز عزیزم:))

حس خاصی ندارم که تابستون داره تموم میشه چون توی پاییز هم میشه شاد بود؛این برخلافِ تصور سالهای قبلمه.تصمیم گرفتم تموم فصل هارو دوست داشته باشم. 

معمولا هم خیلیا برای این از شروع پاییز بدشون میاد که مدرسه و دانشگاه شروع میشه ولی من که از دو هفته قبل- هرچند نصفه نیمه - دارم میرم دانشگاه. 

پارسال هم ناراحت نبودم چون ورودی بهمن بودم و توی پاییز و دی کلا بیکار بودم.

خلاصه اینکه با روی باز پذیرای همه ی فصل ها هستیم:)

*امروز هشت تا یک ساختمان داده داشتیم که استادش واقعا باحال و حوصله سر نبر بود و البته حرفه ای.  برای زبان فنی هم نموندم و برگشتم به آغوش خونواده:)

مژگان ❤😻
۲۷شهریور

امروز کلاس اول دانشگاه آمار بود.استادش خیلی میخواست بهمون سخت نگیره و واقعا مشخص بود راه میاد.کلاس بعدیم ذخیره بود که تشکیل نشد و از نه و نیم تا دو بیکار بودیم.

کلاس بعدش آیین زندگی بود که واقعا استاد خوبی داشت که خیلی خوب صحبت میکرد و کلی مسلط بود. به سوالات دانشجوها هم خیلی خوب جواب میداد.کلاس بعدیش مهندسی بود که چراغارو خاموش کرد و پاورپوینت گذاشت که یکم خواب آور بود (با وجود پنجره هایی با پرده های ضخیم) ولی استادش مسلط بود و به گفته خودش کلی سابقه تدریس داشت.فقط اینکه استادای آمار و مهندسی این جلسه اولی کلی حرف زدن! به نظر پر حرف میرسیدن.ولی کلاس خیلی خشک نبود. 

صبح که رسیدیم دانشگاه بعد از مدتها مریم و فاطمه و لیلا رو دیدم.به جز لیلا که یکی دوبار کوتاه بعد از دانشگاه دیده بودمش بقیه رو سه ماهی بود ندیده بودم و یکم حرف زدیم. البته برای چند دقیقه هم زهرا رو دیدم. موفق به دیدن بقیه دوستان عزیز نشدیم متاسفانه ولی اصلا خیلی دلم گرمه که اینام تو این دانشگاه باهامونن!

بعد از دانشگاه هم باشیوا رفتیم آب میوه و ذرت مکزیکی خوردیم.یکمم راه رفتیم. خوش گذشت بهمون.

خلاصه امروز روز خوبی بودواسم. امیدوارم همه شاد باشن همیشه:)

مژگان ❤😻
۲۶شهریور

امروز بعد از مدتها(حدود شش ماه) رفتیم باغ.

امسال برای اولین بار در تاریخ:دی باغمونو اجاره داده بودیم کلا و خیلی دلتنگ شده بودیم.

امروز که اومدیم یه تاب زده بودن توی باغ و کلی بازی کردیم.بلال خوردیم و نون داغ با پنیر و خیار. هندونه و چای دودی و...اصلا همه چیز توی باغ یه طعم خاصی داره. اول خودمون بودیم بعد مادربزرگ، پدربزرگ اومدن بعدم دایی ها.خلاصه که خوش گذشت فقط فرصت نشد یه دوری توی باغ بزنم و دیداری تازه کنم! 


مژگان ❤😻
۲۵شهریور


  • مدل جدید موهام :)   (از لحاظ بستن البته)
  • پانتومیم و لب خوانی باخواهر جان و دختر دایی ها :)
  • گلهای جدیدی که مامانم کاشت توی گلدونای کوچولو:)
  • خندوانه:)))))
  • خوشی و حال خوبی :) این خیلی خوبه دیگه. کلی و خوب! 

پ.ن: پنج تا شد :دی سه روزشم تموم شد دیگه ولی خوب بود کلا:)

مژگان ❤😻
۲۳شهریور

  • یه گل قرمز خوشگل
  • خورشت ماست
  • بیرون رفتنِ خوب
+خوبی نوشتن اتفاقای خوب هم اینه که به چیزای مثبت بیشتر توجه میکنم هم گاهی میرم یه چیز مثبت ایجاد کنم که بتونم بنویسم.
مژگان ❤😻
۲۳شهریور

خب اول از همه بگم که حالم خوبه خیلی:)

دوم اینکه این هفته رو دیگه نرفتیم دانشگاه و نخواهیم رفت.

سوم دو تا اتفاق خوب داره واسم می افته در حیطه خرید :)

و بعد از اونم روزانه نوشت ها:

دیروز رفتیم یه نمایشگاه دائمی گل که قبلا هم فکر کنم زمستون پارسال رفته بودیم. من شیش تا کاکتوس کوچولو موچولوی خوشگل گرفتم، چون هم خوشگل بودن هم اون یکی کاکتوس تو اتاقم تنها بود. یه گل مورد علاقه دیگم  بن سای ه که بعدا خواهم گرفت.

بعدشم رفتیم من شیر موز و بقیه آب هویج زدیم تو رگ و بعد رفتیم خونه مادربزرگ جان.

کمی صحبت کردیم و مادربزرگ لباسای جدیدی که برای خودش گرفته بود رو نشونمون داد:دی و بعد هم دختر دایی ها بهمون ملحق شدن. توی راه بهمون زنگ زدن و گفتن کجایین بیایم خونتون و وقتی گفتیم داریم میریم خونه مادربزرگ گفتن ماهم میایم.خلاصه از عقد و عروسی که هفته پیش رفته بودن برامون گفتن و اینکه حسابی بهشون خوش گذشته بود خداروشکر.

بعد هم برگشتیم خونه و خندوانه رو دیدیم که احسان خواجه امیری مهمانش بودو کلی خوب بود که احسان دو تا ترانه هاشو خوند:)


++ میخوام سه روز هر روز سه تا اتفاق خوب اون روز رو بنویسم.حتی اگه خیلی کوچیک باشن.

این واسه دیروزه:     +کاکتوسا

                              +دیدن یه پسر بچه که به ماهی ها غذا میداد.

                              +خونه مادربزرگ و دختردایی ها


مژگان ❤😻
۲۰شهریور

امروز رفتم دانشگاه. بعد از کلی تنبلی و استراحت توی خونه کلی سخت بود نشستن سر کلاس!

البته کلاس اول که تشکیل نشد و کلاس دومم کمی با تاخیر. ولی درس داد بهمون.کلاسای بعدیم منتظر نشدیم ببینیم تشکیل میشه یا نه برگشتیم خونه :)

الانم پاهام درد میکنه:/ انگار که کوهنوردی کرده باشم :/

خداروشکر دو روز تعطیلیم =))))


مژگان ❤😻
۱۹شهریور

دیروز یک جلسه اضافه رانندگی رو رفتم.دیشب هم برای مامان بابا یه تولد همزمان گرفتیم.البته با حضور خودمون چهارتا فقط!

از فردا هم میرم دانشگاه.یکشنبه هم امتحان رانندگی مه. هرکی این پستو میبینه برام دعا کنه لطفا:)

+خدایا لطفا کمکم کن:) 🌹


بعدا نوشت: فعلا امتحان نمیدم تا بعد؛ ممتحن عوض نشده. تا موقعی که عوض شه صبر میکنم.

مژگان ❤😻
۱۷شهریور

شادی، لبخندی‌ست که می‌توانید آن را درست زیر بینی‌تان پیدا کنید 

 |تام ویلسون|

از کانال noozha

مژگان ❤😻
۱۶شهریور

+امروز رفتم واسه دانشگاه مانتو گرفتم. دقیقا یه رنگ خاکستری میخواستم که توی مانتو فروشی اول گیرم اومد. الان دفعه دومه که واسه ی دانشگاه همون مانتویی که میخوام رو دقیقا پیدا میکنم توی مانتو فروشی اول و هربار هم همون مانتو فروشی:) خیلی ازین جهت حالمان خوب است!  یه مانتوی دیگه هم واسه بیرون پسندیدم که رنگ کرم و صورتی کمرنگشو داشت که دارمشون این رنگارو. مردم از بس همه ی مانتو ها این رنگی بودن!

+دیگه اینکه بالاخرهههه بعد از مدتها(که اول مجله چاپ نمیشد،بعد که چاپ شد سه شمارشو از دست دادم) مجله ایده آل گرفتم. خیلی خوشحالم:))))))) عاشق این مجله ام.

+دیگهههه مدتیه ب*فرما+یید ش#ام رو میبینم.قبلا هم میدیدم ولی مدتها بودم ندیده بودم. این هفته کل قسمتهاشو دیدم.چقدر بعضیا.... واقعا نمیدونم چی بگم! آخه مشکل پسند بودن با ایراد بیش از حد گرفتن تفاوت عمده ای داره و این مرز بین سخت‌گیری خوب و سخت گیری الکی ه.متاسفانه بعضیا یه همچین آدمایی هستن!


مژگان ❤😻
۱۳شهریور

دیروز بعد از مدتهاااا دایی و خونوادشو دیدیم.اول اونا اومدن بعد از یه گردش کوچیک هم ما رفتیم خونشون.دختردایی ها هم با اقوام مادریشون رفته بودن چادگون و حدود ساعت ده بهمون ملحق شدن.قرار شده به زودی بریم چادگون با همدیگه.

کارهای این هفته هم یکی یکی دارن انجام میشن و حالمان خوب است همچنان خداروشکر :))))

آماااا دلم یه مسافرت میخواد که این تابستون متاسفانه محقق نشد.دوسالم هست که شمال نرفتیم. پارسال رفتیم همدان و بانه. بانه بسیارررر گرم بود و ماهم که کلا چیز خاصی نمیخواستیم و فقط اینهمه راه رو رفته بودیم ببینیم چیا دارن! تنها چیزی که گرفتیم کللللییی لوازم آرایشی بود اونم واسه استفاده شخصی! همدان رو هم که قبلا هم رفته بودیم.البته دفعه ی قبلی مفصل تر.اینبار فقط غار رو رفتیم و لاله جین اگه اشتباه نکنم.

فاینالی دلم برای شمال یه ذرههههه شده.

مژگان ❤😻
۱۲شهریور

دیشب بابا یا یک گل اومد خونه.گل منظورم ازایناس که توی گلدون هستن و سبز رنگ و بیشتر برگن تا گل! گفت اسمش قهر و آشتیه، درست مثل مژگانه!!! وقتی دست میزنی به یک شاخه ش اون شاخه قهر میکنه و خم میشه.بعد از مدتی هم به حالت اول برمیگرده:)


+کلی کار برای انجام دادن دارم این هفته.سرم حسابی شلوغه این روزا.این هفته که میاد نه هفته ی بعدش دانشگاه شروع میشه.

مژگان ❤😻
۰۷شهریور

خونه مادربزرگ که رسیدم بهم گفت چقدر رنگت پریده.مادرمم قضیه رو بهش گفت.

مادربزرگ گقت اصلا ناراحت نباش و این بابا جونت، ده بار رفت امتحان داد و رد شد و...

بابا جونمم گفت چیزی نیست بابا منم ده بار رد شدم!!

خلاصه مادربزرگ هی بهم گفت چرا گریه کردی و... کلی باهام حرف زد.

انقدر حالم خوب شد که حد نداره❤

من خوبم! خیلی خوب.

+مادربزرگ گفت چرا انقدررر گریه کردی؟گفتم کسی درکم نمیکرد.گفت میومدی اینجا خودم درکت میکردم! :***

+مامانم به مادربزرگ میگه به خاطر بحث و اینا حوصله نداشتیم بیایم اینجا،مادربزرگ میگه هر وقت حوصله نداشتین از خونه بزنین بیرون!  :*

+پدربزرگ دلش برای برادرش که لندن زندگی میکنه تنگ شده بود(عموی مادرم که ما هم بهش میگیم عمو)،تماس تصویری گرفتم و زودم جواب داد و خلاصه پدربزرگ کلی حال کرد از این دیدار!همچین داداشش.

مژگان ❤😻
۰۷شهریور

سرم درد گرفته و اعصابم به شدت داغونه. امروز امتحان شهری داشتم. ممتحن بردمون خارج از جایگاه و وقتی من سوار شدم و کمی رفتم گفت گردش به راست کن و وقتی نگاه کردم دیدم کسی نیست حرکت کردم ولی اون گفت وقتی تابلوی حق تقدم رو دیدی باید می ایستادی.درحالی که نه مربیم همچین چیزی گفته، نه بقیه مربی ها،نه کتاب نه اینترنت نه تیچ جای دیگه.وقتی هم مادرم بهش گفت چرا اینجوری گفتی ؛گفتش که نه اصلا تابلو رو ندید،درحالی که یکم بعد از تابلو ازم پرسیث تابلوی چی بود و منم بهش گفتم حق تقدم.و بعد گفت چرا واینستادی منم گفتم چون دیدم کسی نبود.((((مگه تابلوی ایسته که باید بایستی حتما؟؟؟))))

من هم اومدم کلی گریه کردم:( اوندفعه هم رد شده بودم ولی برام مهم نبود چون واقعا و به حق رد شدم ولی این دفعه این اقا از خودش قانون تصویب کرد و حسابیییی اعصابمو بهم ریخته.مادر و پدرم یکبار بعد از امتحان  و یکبار الان رفتن برای اعتراض.من نمیگم خیلی راننده ی عالی هستم فقط میگم چرا به یه چیز بیخود گیر دادی.یه چیزی که وجود نداره.اول یکی باید به خودشون قوانین رو یاد بده.

مربیم هم بهم گفت درست رفتی و وقتی گفتم پس چرا اینو گفته، گفتش از بس نامرد بوده.

مژگان ❤😻
۰۵شهریور

مدتیه آی فیلم "مرگ تدریجی یک رویا"  رو میده. مادرمم پای ثابت این فیلمه.(البته هربار که یه فیلمی تموم شه سریع جایگزینی براش پیدا میکنه!) خلاصه که منم گاهی در خلال بازدید از کانال های تلگرامی این فیلمو نگاه میکنم.فیلمش به نظرم نسبتا خوبه و چیز حرص دراری نداره!! البته به جز ساده لوح بودن شدیییید مارال. (میگم خوبه معنیش این نیست که پسندیدما،فقط معنیش همون جمله ی بعدیشه!!!)

حالا از اینا گذشته با تموم شدن بیگ بنگ دیگه فیلمی ندیدم . آسپرین رو هم تا سه قسمت دیدم شاید بعدا بقیشو نگاه کنم. این همه فیلمای خوبی هم که اومدن سینما هیچکدوم رو ندیدم و کلی افسوس خوردم براش.البته حتمااا سی دی شونو میگیرم.خواهرمم مدتیه سریال غیرایرانی مورد علاقه من دانلود نمیکنه و گیر داده به یه فیلم خیلی خشن که  بعد از شنیدن وصفش(حتی قبل از اون) مایل نیستم بیینمش. 

دیگههه خیلی هم شبکه م//ن و تو رو نگاه میکنم. خیلی ضد ای/رانن خدایی! من به اینجور حرفاشون کاری ندارم.کلا سرگرم کننده س شبکه شون.  خیلی اهل فیلمیم ما:پی

مژگان ❤😻
۰۵شهریور

دیشب از ساعت ده و نیم تا دو خونه ی عمه بودیم! البته بنده خیلی اعتراض کردم که الان نریم خونشون و دیره و... ولی گفتن نه میریم و اصلا هم دیر نیست. خلاصه یکی از پسر عمه ها با خونوادش اونجا بودن و بعد که رفتن اون یکی پسر عمم اومد و کمی بعدشم دختر عمم اومد و ماها انتقال یافتیم به یه اتاق دیگه و کلیییییی حرف زدیم.

نتیجتاً امروز صبح با سر و صدای بابا از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ده و نیمه و موقع خوردن صبحونه مامان متوجه شد بابا ساعتو دستکاری کرده که ماها بیدار شیم:| ساعت هشت و نیم بود:'( بعدش باز رفتم بخوابم که خوابم نبرد و الانم که اینجام. البته قسمت خوبش این بود که صبحونه ی خوشمزه ای نوش جان کردیم :))))


عنوان: همون نیمه ی پر لیوان؛ بااندکی تغییر برای عنوان نمودن آنچه به عنوان صبحانه میل کردیم :) علت اینکه حس کردم مثبت اندیش هستم هم جمله ی آخرم بود!

پ.ن:چقدرم پیداست که حالم کلی خوبه:))))

مژگان ❤😻
۰۳شهریور

دیشب یه گپ طولاااااانی با دوستای دوران راهنمایی و اول دبیرستان داشتم.کلییییی خاطره تعریف کردیم و خیلیی خوش گذشت بهم.البته طبق معمول اینجور وقتا قرار شده یه روزم بریم بیرون حالا باید دید عملی میشه یا نه! بعد از خاطره گفتن قرار شد هرکی یه جمله درمورد اعضای گروه بگه که این جمله های اونایی که شرکت کردن. 


مژگان ❤😻
۰۱شهریور

مریم واسم فرستاده. 

یه دوستِ عاااولی ❤

مژگان ❤😻
۰۱شهریور

امروز برای اولین بار از جایگاه تا خونه رو خودم روندم!! :)

البته منظورم با ماشینی غیر از ماشین مربیه. 

مژگان ❤😻