داشتم میومدم تو اتاقم که مامان بزرگ صدام کرد و گفت بیا پیش من.کلی بغلم کرد و کمرمو ماساژ داد. کمی حرف زدیم.ازش پرسیدم لباس عروسش چه شکلی بود، گفت که لباس عروسیش قرمز مخمل و لباس حنابندونش سبز مخمل بوده،لباس پاتختیشم صورتی.
گفت که شب حنابندون عقد کرده. و از این حرفا. چه خوب که حرف زدیم :)
پ.ن:هرگززز فکر نمیکردم روزی بیاد که مامان بزرگم بشینه فرار از زندان رو تماشا کنه!(حتی با وجود اینکه میدونستم قبلا سریال 24 رو میدید و درباره جک برامون حرف میزد! 😀)ولی الان نه تنها اون روز اومده بلکه مامان بزرگ جان وقت دیدن این سریال بعضی نکات از قسمتای قبلی رو هم گفتن بهمون :) البته من قبلا موقعی که تقریباً بچه بودم این سریال رو تاحدودی دیدم و این دفعه نمیبینمش.اما مامان،بابا،خواهرم و مامان بزرگم میبینن.
پ.ن۲: کتاب فیزیک ناممکن ها تموم شد البتهههه من نسخه الکترونیکی اش رو دانلود کرده بودم که فقط تا فصل پنجم بود و شب اولی که خوندم خیلی جذبش شدم اما بعد کم کم دیگه با دقت نخوندم و کلی فاصله افتاد تا امشب که فصل پنجم -که راجع به تله پاتی بود- رو هم خوندم و تموم شد.البته مجموعا خیلی این کتاب رو با دقت نخوندم.اما دو فصل اول و دوم رو خوب خوندم که چیزهایی ازش رو در ادامه مطلب مینویسم.