دیشب با مامان رفتیم کافی شاپ و شیک نوتلا خوردیم که برخلاف همیشه ابکی و بیمزه بود. موقعی که داشتیم میرفتیم توی پارکینگ دوستم ستاره رو دیدم ،من سرم توی گوشیم بود و سعی میکردم یه فیلم سورپرایز تولدو توی اینستا باز کنم که یه دفعه دستشو زدم بهم و من با تعجب نگاهش کردم و یکم طول کشید بشناسمش چون که با عینک گردی که زده بود کلی تغییر کرده بود، خلاصه احوالپرسی کردیم و رفتیم.
امروز رفتیم خرید و کللللی خسته شدیم و شام چیزبرگر خوردیم از یکی از فستفودی های مورد علاقهام که سیب زمینی سرخ کردهی فوقالعاده ای داره.
کتاب “پیش از آن که بمیرم” همین الان تموم شد. راجع به دختریه که توی یه صانحه فوت میکنه اما بعد از اون از خواب بیدار میشه و همون روز حادثه مرتب براش تکرار میشه. دختر برای نجات خودش از این قضیه دنبال راهی میکرده و... . یه جاهایی حس میکردم داستان داره تکراری میشه اما اونقدری خوب بود که بشه زود تمومش کرد. شایدم این مربوطه به قضیه زیاد کتاب خوندن اخیر من. واقعا دارم خیلییییی کتاب میخونم . که این خوبه البته.در کل نکات اموزنده هم داشت که شاید بعدا جملاتی از کتاب رو اینجا بنویسم.در کل این کتاب باعث شد تا جد خیلی زیادی دست از قضاوت بکشم.
+این روزها رژیم دارم، البته به جز امروز که آبمیوه و باقلوا و چیزبرگر خوردم. خب ناهار خیلی کم خورده بودم و حسااابی راه رفتم برای همین فکر میکنم حقم بود :) تصمیم دارم بعد از اینکه رژیمم تموم شد خودمو به یه ضیافت حسابی از هلههوله جات دعوت کنم :)
بعدا نوشت :
از متن کتاب “پیش از آنکه بمیرم” :
(ممکنه بعضی از جملات عیناً توی کتاب نباشن بلکه برداشت من از متن کتاب هستن.)
*هر روز باید یک کار خوب بکنی.
*حرف مردم اهمیت نداره، باید فقط زندگی کنیم.
*یه لحظه فکر میکنم چقدر اتفاقات روزمره زندگیمو دوست دارم.
*قضاوت نکن.
*ما داستانای مردمو نمیدونیم.
*با فکر کردن درمورد اینکه چقدر آسون میشه درمورد مردم اشتباه کرد، به خودم اجازه میدیم که یه قسمت کوچیک از وجود اونا رو ببینی و اونم به همه شخصیتشون تعمیم بدیم.اینکه علتو ببینی و فکر کنی معلوله یا برعکس.
*شاید یک ساعت با غذا خوردن توی دستشویی فاصله داشته باشی.
*یه لحظات خاصی تا ابد طول میکشن.