مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۱۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۱۷مرداد

خب اون داستان اولین سرم عمرم رو که نوشتم بهدش دو تا دیگه هم سرم زدم چون فشارم هنوز هشت بود. یکی از سرم ها رو دیروز زدم که خیلی درد داشت نسبت به قبلیا و حتی امروزم روش باد کرده کمی و کلی‌درد داشت جالا یکم بهتر شده. امروز رفتم ازمایش خون که یه چکاپی کرده باشم ولی فکر کنم فشارم بهتره مامانم فشارم گرفت و خوب بود. اما دستام دو تاشو امروز درد میکردن. 

هفت صبح پاشدم گفتم بریم ازمایش که بهد بتونم به کارام برسم و همین کارو کردیم. یکم کار کردم و بعد خوابیدم و باز کار. برقای محترم عصر تا شب رفتن و بالاخره از نه و خرده ای تا الان رسیدم کار پاورپوینت یک فصل رو تموم کنم. خلاصه که زندگی زیباست اما نمیدونم چم شده بود 😅 خیلی بهترم خداروشکر و قدر سلامتیم رو دونستم. خدایا شکرت و لطفا همه بیمارا خوب بشن. انشاا... هرچه زودتر کرونا نابود هم نابود بشه.

پ.ن: بابام زنگ زد فلانی فشارش پایین بود فلان شکلاتی میخورد خوب شد و ما رفتیم بگیریم هرچند دوس نداشتم. بعد زنگ زد گفت اشتباه شده قندش پایین بود 😅😅😅

پ.ن۲: تند تند و پر از غلط و از هر جا نوشتم، چون لایه بردار روی صورتمه فقط باید ده دقیقه باشه عجله دارم 😂✋🏼

مژگان ❤😻
۱۲مرداد

دیروز رفتیم یه کافه خیلی خوب و کیکای خیلی خوشمزه خوردیم. اما امروز به خاطر اینکه چند روزی بود سرم درد میکرد رفتیم دکتر و دیدم فشارم افتاده. بهم سرم زد بعدش رفتیم خونه مامان بزرگ کلیییی بهم میوه و دوغ و اینا داد. اومدم خونه استراحت کردم. بابام که اومد بهش گفتم اونم رفت کلیییییی چیز واسم گرفت شیرینی و پفک و پسته و بادوم و اب هویج واسم گرفت. باز مامانم بهم چای نبات و میوه داد مامان بزرگم به زووور بهم طالبی اینا داد😅 ناهارم کباب خوردم شامم مامان بزرگم میخواد سوپ برام درست کنه. خواهرمم کلی زنگ زد و نگرانم بود. همه اینا بهم نشون داد که چقدر ادم دوست داشتنی و مهربون تو زندگیم هست. قبلا هم میدونستم اما الان بیشتر درک کردم که چقدر برای ادمای عزیز زندگیم مهمم و این برام خیلی ارزش داشت و فهمیدم حقیقتا خیلی خوشبختم. خیلی زیاد. فکر میکنم اکثر ادما اینجور افراد رو دارن درکنارشون اما بازم عمیقا درک نمیکنن. میخوام همه بدونن که چقدر خوشبختن. میخوام همه خداروشکر کنن و فکر نکنن مهم نیستن یا خوشبخت نیستن یا هرچیزی. من امشب با اینکه کمی فشارم پایینه هنوز اما عمیقااااا احساس خوشبختی میکنم. خدایا شکرت برای خانواده و همه اطرافیان مهربونم. اهان در ضمن دوستامم نگرانم شدن و شیوا بهم تصویری زنگ زد که البته الان تو این شرایط چیزی نبود که بخوام 😅 اما بهم نشون داد که چه دوست خوبی دارم و چه دوستای خوبی .

همین، فکر میکنم حکمت این قضیه همین بود. الانم مامانم اینا هی نگرانمن حالمو میپرسن و اینا. خلاصه که خدایا شکرت برای همه چی همه چی 🌸🤍

مژگان ❤😻
۰۵مرداد

امروز بعد مدتها خوصلم اومد (نمیدونم کجا رفته بود :دی) رفته بودیم دنبال پیدا کردن کلاس سوارکاری اما جایی رو پیدا نکردم، یه رستوران دیدیم رفتیم با مامان و خواهرم و هات چیپس اینا خوردیم، فضای سبز و قشنگی داشت. اخر سرم اومدم خونه یکم پاورپوینت های تدریسم رو درست کردم، اخ نوشته بودم قراره تدریس کنم جایی؟!

خلاصه که اینجوری . امروز یکم عصبانی شدم از نویسنده ها و اینا، اما کلا خوبم الان. تصمیم دارم بیشتر دنبال کلاس اسب بگردم امیدوارم موفق بشم. و میخوام که بیشتر در لحظه حال بمونم.همین دیگه. خدایا شکرت. 

مژگان ❤😻
۲۸تیر

غمگینم. صدای بارون میاد . فکر میکنم بارون باشه. بعد چندین شب که تو حیاط میخوابیدم تو اتاقمم چون خروس همسایه از صبح زود کلی سر و صدا میکنه و نمیذاره بخوابم و در نتیجه ساعت هشت ک باید پاشم کمی خوابم میاد. غمگینم چون نمیشه درست حسابی رفت بیرون محدودیت ساعت نه وجود داره. واکسن نیست و البته کسایی که جتی تو امریکا واکسن زدن کرونا میگیرن. این دیگه چه بیماری ایه؟ این چه جوونی ایه؟ دلم میخواد برم کلاس میخوام یکم استفاده کنم از تایمم. خداروشکر کارم هست وگرنه دیوونه میشدم. حوصله نوشتن ندارم، برم بهتره! خدایا کمکم کن خودت.

مژگان ❤😻
۱۴تیر

امروز بعد از ده روز که ماشین رو واسه تعمیر گذاشته بودیم، بالاخره ماشین رو بهمون دادن. و یکم دور زدیم. تو این ده روز پیاده روی رفتیم، دو بار خونه مامان بزرگ رفتیم، رفتیم توی یه خیابون گشتیم و من یه سنجاق سینه خریدم که پشیمون شدم، و دوبارم غذا سفارش دادیم با پیک ، خلاصه بد نگذشت اما خیلی حوصله سر بر بود، طولانی ترین تایم بدون ماشین و حالا بیشتر قدرشو میدونیم :)

امشب مامان بابا جوجه درست کردن و منم قرار بود فستینگ باشم اما یه مقدار خوردم، توی ایوون غذا خوردن خیلی کیف میده حقیقتا :) 

خدایا شکرت برای:

کار

دوستان

ماشین

حس خوب

خانواده عزیزم

 

*مامانم یه لباس ابی راه راه میپوشه که وقتی بچه بودم یکی ازش داشت، خیلی حس اون موقع بهم میده وقتی میبینمش تو این لباس!

**امروز سرم درد میکرد احتمالا برای ماهی ظهر، خواهرم برام خرما اورد و خیلی بهتر شدم :)

***بابا اومده میگه فلانی ب زنش میگفت عزیزم اونم بهش میگفت عشقم، اه اه حالمو بهم زدن 🤣

 

و بعد: واقعا چرا واکسن نداریم یرق نداریم اب نداریم؟! امروز گازم نداشتیم ما 🙋🏽‍♀️

 

مژگان ❤😻
۲۴خرداد

اخییی یادش بخیر تولد ۲۳ سالگیم که همین هفته پیش بود، یک هفته نشده ها :) چه روز اروم و خوبی بود کلی استراحت کردم بدون استرس که معمولا پیش نمیاد وسط هفته کار نکنم بدون استرس و بدون حوصله سر رفتن. لم داده بودم روی مبل جلوی کولر و جواب تبریک میدادم :) خیلی خوب بود خداایاااااا شکرت. :) 

مژگان ❤😻
۱۸خرداد

امروز دو تا اتفاق خوب واسم افتاد. سایتم توی یک کلمه کلیدی به رتبه چهار گوگل رسید ، قبلا احر صفحه اول بود. این قضیه برام باورنکردنی بود، بالاتر از بعضی رقبای قوی.

نمیدونم هر بار که رتبه اش میره بالاتر اشک تو چشمم جمع نشه! نمیتونم هرچقدرم کوچیک باشه این قضیه. چون یادآور تمام تلاشامه.

و اینکه یک سایت عنوان آموزشی من رو قبول کردم و ازم خواست سرفصلهام رو ارسال کنم. انشاا... که در تمام مراحل قبول میشه و خوب فروش میره :)

اینم دو تا کادوی قشنگ تولدم از خدا. خدایا شکرت واقعا . 

 

مژگان ❤😻
۱۶خرداد

دوشنبه گذشته رفتیم باغ واسه عکاسی تولدم، کلییی برنامه ریزی داشتم و خرید و اینا و البته استرس و این قضیه وقتی تکمیل شد که صبح همون روز عکاس گفت من نمیرسم بیام! خداروشکر زود یه عکاس دیگه با کمک دوستم پیدا کردم و رفتیم. 

چهارشنبه هم تولدمه که خب خوشحالم خداروشکر. این روزا کار میکنم و کلی برنامه دارم برای اینده و امیدوارم که همشون به خوشی پیش برن انشاا... .

راستش مثل سالای گذشته شایذ نرسم خیلی بنویسم برای ۲۲ سالگی، اما همینقدر میگم که توی ۲۲ سالگی کلی کار کردم و کلی توی شرایط کرونا بدون تفریح و با سختی دووم اوردم و برای همین به خودم افتخار میکنم. کلی موفق تر شدم و تونستم به یه سری آرزوهام برسم مثل گوشی و ایرپاد که همین هفته پیش خریدم. و یه گردنبند واسه تولدم خریدم. و کلییییی برنامه دارم و کلی چیزای دیگه. 

نوشتم موهامو رنگ کردم؟ کمتر از یک ماه پیش. خب اینم یک تجربه دیگه تو ۲۲ سالگی. دیگه چی؟ امیدوارم که ۲۳ سالگی پر از موفقیت و تلاش و خوشی و خوشبختی باشه با خانواده و فامیل و دوستان عزیزم. خدای شکرت برای همه چیزای خوب و اینکه هستی و اینکه مینویسم 🤍 دوستت دارم ۲۲ سالگی و بی صبرانه منتظرتم ۲۳ سالگی عزیزم :)

مژگان ❤😻
۲۱ارديبهشت

واااای بیشتر از یه ماهه اینجا نیومدم! تا به حال پیش اومده بود؟ نمیدونم. چندین روزه میخوام بیام هی یهو یاد اینجا میفتم هی یادم میره. دلم تنگ شده بود و حالا میفهمم نوشتن چقدر ارومم میکنه! حتی تو همین دو خط!

خب اول چند تا اپدیت:

•مطلب سایتم صفحه اول گوگل اومد که بسیار برام خوشایند بود. وقتی دیدمش، اشک شوق جمع شد تو چشمم و حتی کمی گریه کردم! به یاد تمام تلاشام. اما خوشحال شدم بسیار و حس موفقیت و نتیجه بخش بودن بهم دست داد.

•دیروز موهامو رنگ کردم! خوشم اومد و کلی عکس گرفتم و شب موقعی که دراز کشیدم فکر کردم من موهای خودمو میخوام! اما بعذ و به خصوص وقتی با موهای جدیدم بیرون رفتم کلی خوشم اومد و دوسش دارم. تقریبا چیزیه که میخواستم اما نه دقیقا. خداروشکر ولی :) از دو تا ده ربع کم تو ارایشگاه بودم و کلییی خسته شدم. بعذم کلی کارام مونده بود که امروز همه رو انجام دادم خداروشکر.

•دارم روی پیج کتابم بیشتر کار میکنم و خداروشکر خیلی خوب داره میشه. 

•درسته که سرم شلوغه حسابییییی اما خداروشکر ، امروز یکی دو نفر گفتن مشتریای قبلی معرفیم کردن و یکیشون کلی دنبالم گشته بود که خب حس خوبی داشت :)

•دلم میخواد شاد تر باشم و مهربون تر اما خب یکم به خاطر فشار کاری نمیتونم. حالا تکنیک جدیدی که یاد گرفتم اینه: موقع بیخوابی بگی اصلاااا نمیخوام بخوابم میخوام بیدار باشم و خوابت میبره! همین برای تمام چیزا هم کار میکنه. 


خب بعد از اینا، امیدوارم کار خیلی پیشرفت کنه و بتونم بخش بزرگی رو بسپرم به کارمندا، انشاا... و به امید اون روز از خدای مهربون انگیزه و انرژی میخوام. راستی این رو فهمیدم که کار حضوری با چند نفر کنارت بیشتر خوش میگذره! و همچنین کار غیرذهنی (فیزیکی). اما کارمم تقریبا دوست دارم و انشاا... بهترم میشه به زودی. شکر خدای را از همه چی .

 

مژگان ❤😻
۱۳فروردين

خب اینم از سیزده به در زیبای ۱۴۰۰ :) برخلاف تصورم کاملاااا دلم میخواد صبح بشه کارمو برای امسال شروع کنم انشاا... . البته از همون اول یکم شوق داشتم عید تموم شه برم کلاس زبان و نقاشی :) امروزم باغ بودیم با دایی ها و خاله و مامان بزرگ و خونواده دایی و خاله. برادر زنداییم و خونواده اش هم عصر اومدن. کلییی خوش گذشت. مثل همیشه جوجه خوردیم و مامان بزرگ شب اش رشته پخت. بازی خاصی نکردیم البته بیرون باغم خیلی نرفتیم، چون کیف میده یکم اینجور وقتا کلی شلوغه اون بیرون اما ما نرفتیم. یکم بارون زد که کلی کیف داد. 

راستی پریروز هم با مامانم دوتایی رفتیم یه کافه ساده که خیلییی دوسش دارم. هیچکس باهامون نیومد و من یاد تابستون افتادم که دوتایی میرفتیم بیرون. یه وقتایی حال میده خودمون دو تا باشیم، من و بابا، من و مامان، من و ستاره؛ کلا یه وقتایی درسته جمع خوبه اما باید دو تایی بود. به نظرم :)

خلاصه که امیدوارم و البته باور دارم امسال سال بسیار خوبی خواهد بود برای هممون، به امید خدای مهربون و دوست داشتنی. 

شکر خدای را :)

مژگان ❤😻
۰۷فروردين

من همییییشه از تغییرات مثبت استقبال میکنم. اتاق جدید، کمد جدید و همه چیزای جدیدی که ممکنه رخ بدن! شکر خدای را!

راستی امروز اون خنک کننده لپ تاپ شکست. و لپ تاپ رو همسطح کیبورد گذاشتم که خب اینطوری بهتر شد و بیشتر همت میکنم برش دارم برارم تو تخت کمی کار کنم! و راستی تو‌عید یک روز رفتیم شهر کتاب با دوستان، یک روز باغ تولد مامان بزرگ، یک روز برگر با خواهر و بقیه روزا عید دیدنی و رسیدگی به خونه و کتاب. امیدوارم بقیه اش هم خوب باشه برای هممون و شکر خدای را. :)

مژگان ❤😻
۰۳فروردين

تا اینجای عید اینطوری بود که روز اول یا همون سی اسفند یکم رفتیم بیرون، یک فروردین رفتیم خونه مامان بزرگم، دو فروردین رفتیم شهر کتاب با دوستام و بعدش ناهار قلب سفید، سوم هم که امروز باشه هیچ کاری نکردم به جز تموم کردن کتاب بازگشت و عشق ایرانی من. همچنین یکمممم روی بولت ژورنالم کار کردم.

دیروز بیرون بودیم و شبم مهمون اومد و من کاملا خوب بودم اما یهو شب موقع خواب حالت تهوع گرفتم و دلللل درددد و تا مدتی همینجور بودم و بالاخره خوب شدم خوابیدم. مادرم کلی‌ مراقبت کرد ازم و خواهرم هم و ‌پدرم وقتی فهمیدم حالم بده توی تاریکی سریع اومد تو اتاقم و ستون وسط اتاق رو ندید و دستش خورد توی ستون و من فکر میکنم خوشبختم برای خانواده ام. و دیشب فکر کردم اگر کسی توی تختش هست و به راحتی پاشو دراز میکنه بدون هیچ دردی، خوشبخته. امروزم بیشتر حالت استراحت داشت واسم. 

انشاا... یه سیتی سنتر هم بریم و یکی دو جای دیگه. همیننن :) انشاا... برای هممون خوب باشه سال جدید.

مژگان ❤😻
۲۲اسفند

این روزا فشار کاری کمتره اما هنوزم یکم ناراحتم. بیشتر به خاطر اینه که ۱۶ سال درس خوندم حدودا و الان بدون درس یکم سردرگمم! نمیدونم چیکار باید کرد و کارمم که دورکاریه. برای همینم تصمیم گرفتم بعد عید برم کلاس زبان انشاا... واقعا دوست دارم بیشتر توی اجتماع باشم البته این حس چند روزیه که در من پیدا شده. واسه کرونا هم کلی بیرون رفتن کم شده اما فکر کنم کلاس زبان بد نباشه. و پیاده روی هم میخوام از سر بگیرم. مدتی هفته ای یکبار میرفتم پیاده روی البته نه خیلی مرتب، الان باز دوست دارم برم. میشه یه هفته پیاده روی یه هفته دو بریم که تنوع هم بشه.

به جز اون دلم میخواد هفته ای یکبار کار داوطلبانه ای چیزی انجام بدم. یا اینکه کلا هفته ای یکبار برم یه جا مغازه مثلا دوستم و اینا یکم اونجا باشم شاید کمک کنم یا حرف بزنم فقط. اما موضوع اینه مغازه دوستم اینا داییش هست و اینجوری راحت نیستم. 

خلاصه فعلا زبان و دو و پیاده روی باشه تا بعدا یه چیز دیگه هم اضافه کنم بهشون. البته دلم میخواد خریدای خونه رو هم انجام بدم که حوصله ام سر نره! 

حالا باز با یکی از دوستام حرف میزنم ببینم چی میگه اون و ایده ای داره یا نه. اهان البته کافه رفتنم ایده خیلی خوبیه اما واسه کرونا خیلی نمیشه رفت. اخخخخ کی بشه واکسن بیاد.

دیگه چی؟ اهاننن به احتمال زیاد به زودی اتاقمو عوض نیکنم و میرم اتاق سر راه پله که اتاق بچگیامم هست. اونجا رو یکم قراره عوض کنم و خوشگل کنم، هرچند الانم خوبه به خصوص که یه کمد دیواری بزرررررگ داره که خیلی خوبه. 

کاش بشه بازم مثل قبل بیشتر با خدا حرف بزنم. این چیزیه که دلم میخواد. 

همین. الان که نوشتم حسم بهتر شد. به خصوص با نوشتن خط اخر :) خدایا شکرت.

اهان راستی ارزوها زیادن! اما خداروشکر که ارزو هست. و ممنونم به خاطر ایده ها و همه چی از خدای بزرگم.

مژگان ❤😻
۱۴بهمن

خب من گوشی جدید خریدم! اون گوشی قبلیمو موقعی که خریدم اومدم اینجا نوشتم درموردش. و گفتم صفجه بزرگ گوشی قبلی قبلیم حیلی خوب بود انا این گوشی هم خیس های خودشو داره. حالا این گوشی جدید اسکرین بزرگ‌تری داره و دوربین عالی تر، کیفیت صفحه نمایش بهتر و کیفیت صدای بهتر. کلا خیلی بهتره و خداروشکر. باتری هم عالیه. واقعا دوسش دارم و یکی از بهترین خریدای زندگیمه! خداروشکر.

 

*یه رگال هم خریدم که لباسای زمستونی رو بذارم داخلش و تابستونا برعکس. علتش بیشتر این بود که بوتای زمستونیم کف اتاقم پهن بودن و خیلی شلخته به نظز میرسید اتاق. البته نجار وقت نداشت رنگ کنه و بعدا خودم تلاشمو میکنم!


*همچنین یه همزن رومیزی گرفتیم که باهاش کیک خامه ای ‌و اینا درست کنم. خیلی دوسش دارم. دیشب اولین بار امتحان کردم و خواستم نون خامه ای بپزم. اماااا نونش پف نکرد و این قضیه پف نکردن کیک و اینا برام زیاد اتفاق می افته البته. حالا انشاا... فردا اینا کیک خامه ای درست میکنم ببینم چطور میشه. امیدوارم خوب بشه.

 

*این سه تا خرید خیلی پشت سر هم اتفاق افتادن و دقیقا ترتیبش برعکس چیزی بود ک تو این پست کفتم. و یه چیزو فهمیدم. خیلی اوقات یه چیزی میخوایم بخریم، بعد گیر میکنیم بین دو مدل. فلان مدل چند تا ویژگی دیگه هم داره و گرون تره مثلا. جالا اینو بخرم یا اونو؟ به نظرم که خیلی وقتا اصلا از ویژگی های اضافه استفاده نمیکنیم یا اصلا به چشم نمیان و خیلی نباید درگیر اینا شد مگر اینکه واقعا مهم باشه. یه وقتاییم مدل بالاتره به خاطر حرف بقیه انتخاب میشه! اما خب نظر خودمونه که مهمه چون این زندگی ماست فقط!

 

*کتاب دائو روم خیلی تاثیر مثبت گذاشته. از لحاظ زود عصبانی نشدن و تو زمان حال موندن و گذاشتن اینکه زندگی به شیوه خودش جاری باشه و البته داشتن قوانین خودت، خودت میدونی چیکار کنی انقدر دنبال قوانین نباش. اهان اینکه بقیه و خودم رو همینطوزی بپذیرم هم بوده. خیلیییییی خوب بوده واسم. خداروشکر که خوندمش.

 

برم فعلا :) خدایا شکرت برای همه چی. 

مژگان ❤😻
۰۹بهمن

امشب بابام نشسته بود با گربه حرف میزد و نازش میکرد و بهش غذا میداد و میگفت چقدر قشنگ شدی. و من فکر کردم چه مرد دوست داشتنی ای هست که با یه گربه انقدر مهربونه!

پ.ن: هممون عاشق گربه شدیم. حالم اروم و خوبه. خداروشکر. خدا رو هم عاشقم :)

مژگان ❤😻
۲۵دی

راستش عاشق عصر به بعد پنجشنبه هام. اینکه میدونم کارم تموم شده. میتونم یه روز و نصفی استراحت کنم (گاهی یه روز فقط) خیلییی. بهم حس خوب میده.

چراغ خواب اتاقمو مامانم خرید و بابام عوض کرد. قبلی نورش کم بود و کلا بی فایده این عالیه و حس خوب میده بهم ! امشب شب دومه دارمش.

دیشب یه مسابقه گذاشتم توی پیجم. اولش فکر کنم پنج شیش نفر اومدن کلا. فکر کردم خدایا چرا هیچکس شرکت نمیکنه 😂 اما خداروشکر الان کلی استقبال شده ازش و همه دارن شرکت میکنن و اینا :)))) واقعا خوشحال شدم. انشاا... واسه پیجم عالی و ثمربخش باشه. 

دیگه چی. اهان چند روز پیش به یکی از نویسنده هام گفتم بیا دستیار تولید محتوا شو و اونم قبول کرد و حسابی خوشحال شدم از این بابت. کارش تا اینجا خوب بوده البته باز چک میکنم. خیلی تایمم ازاد شده و میتونم به همه چی برسم. مثلا یه کمپین گوگل ادز خریدم که انشاا... دو هفته اینده ران میشه چون فعلا تایم ندارم.  

زندگی میگذره. خدا رو شکر. همه چی هم خوبه. :) انشاا... بهترم میشه . 

یعنی داره بوش میاد که بهتر میشه، که بهار میشه. بالا رفتن پیجم، اینکه برای کارم گوگل ادز میگیرم، زیاد شدن سفارشا، برنامه های کاری و اینکه خونه اروم و گرم و خوبه و خونواده دوست داشتنی و عزیز. خدایا شکرت. 

پ.ن: تویی که داری اینو میخونی، بدون که زندگی همیشه خوب میشه. هیچ طوفانی هم تو طبیعت دوام نمیاره و بالاخره تموم میشه. و اینکه خدا هست. و اینکه روز به روزت بهتر بشه الهی :)

پ.ن۲: راستی بادومم خوب و دوست داشتنیه. و عاشق وقتایی که واسه پیجم عکاسی میکنم و دوست داره بیاد نگاه کنه. نمیدونم چرا!

مژگان ❤😻
۲۰دی

وای نمیدونم چرا شبا انقدر ناراحت و غصه ناک میشم 😂 خداروشکر صبحا خوبم اما شبا یه جوریه اصن. البته نه همه شبا. امشبم راستش حوصله ندارم غمگینم. احساس میکنم به استراحت نیاز دارم. دلم میخواد برم یه جای دور دور توی دل طبیعت جایی که ادما نباشن اروم بگیرم یکم. 

هیییییی 

فکر واکسن، گرونی، فکر اینکه این روزایی که اینجوری جوونیمونه. فکر اینکه مثلا اگ خارج بودیم الان چقد لایف استایلمون فرق میکرد. و فکر همه چی. هی خدا.

انشاا... همه چی خوب مبشه. همین الان که تو کتاب آموزه های دائو (که همین امشب شروعش کردم) خوندم هیچ طوفانی تو طبیعت بی پایان نیست. برای همین امیدوارم . هر چند سخته. اما امید هست. چون خدای عزیزمون ما رو تو آغوشش داره. وقتیم داریم گریه میکنیم (ینی ناراحتیم)، باز تو آغوشش هستیم.

بعد از نوشتن عنوان: یه خاطره ای دارم که خوب یاذمه. راهنمایی بودم. توی سرویس. ده دی ماه بود. راننده سرویس گفت چقد زود دهم شد. منم  داشتم فکر میکردم اخیش ده روز از دی رفت به بودی عیذه و سال تحصیلی تموم میشه. اینو گاهی یادم میاد. وقتی مثلا زود اول یه ماه میره و میرسیم وسطاش. همین :)

مژگان ❤😻
۱۱دی

خیلی وقته نیومدما! راستش اینه که اکثر اوقات صبح ها کار میکنم و عصرها دلم میخواد هیچ کاری نکنم! البته که کارایی هم واسه عصر میمونه از جمله جواب دادن پیام نویسنده و مشتریا و گذاشتن محتوا و ... . برای همینم هست که سعی میکنم از زیر بقیه وظایف شونه خالی کنم از جمله پست گذاشتن در اینجا! که برام یه کار دوست داشتنی هم هست اما اینو درک نمیکنم تا موقعی که میام اینجا و شروع به نوشتن میکنم! 

خب . این روزا سعی میکنم عصرا یه کار باحال داشته باشم. که زیاد نرم بیرون به خاطر کرونا. دوست دارم این کاره در زمینه شیرینی باشه. انشاا... به زودی یه همزن رومیزی میگیریم و اینجوری میتونم کلی چیزای باحال ازجمله کیک خامه ای و شیرینی نارنجکی درست کنم. همزن الانمون دستیه و یکم سخته باهاش خامه زدن.

این روزا به گسترش کارم خیلی فکر میکنم و این بهم حس خوب میده و انگیزه ادامه دادن. میشه یه روز کار شیرینی هم جزو کارای تجاریم باشه نه تفریحی؟ البته نه اینکه شخصا این کارو کنم، خودمم باشم اما بیشتر چیزای بزرگتر تو ذهنمه.

اما به جز این بازم به چیزای مختلف فکر میکنم. خداروشکر از حضور و از برکت و از ایده. دوره اعتماد به نفس هم دانلود کردم. نمیگم اعتماد به نفس نداشتم، اما واقعا حس میکردم زیاد به خودم اونجور که باید توجه نمیکردم. بعد یه چیزیم الان به ذهنم رسید. میگن تایم بذارین واسه خودتون مثلا برای پوست و اینا. به نظرم باید اون موقعی که مثلا داری ماسک میذاری کامل حواست به خودت باشه و به خودت فکر کنی تا از لحاظ ذهنی هم برات خوب باشه. 

دیگه چی؟ فردا انشاا... میرم عکس پاییزی میگیرم هنوز ! زمستونه ها! اما من پافرم تازه دیروز رسید و کلاهم و باید فردا برم. یه استایل خوشگل برا خودم درست کردم و این بهم حس خوب میده! تنها چیزی که از لباس تو امسال نیاز دارم یه شال رنگی قشنگه برای پالتو و کلا چیزای مشکیم. که اونم بهمن میگیرم چون قول دادم به خودم دی ماه فقط چیزای ضروری بخرم.

راستش قصد دارم پول جمع کنم که یه گوشی جدید بخرم. تقریبا نصفشو جمع کردم تا الان اما به اینم فکر میکنم بخرم گوشیو یا اینکه بذارم برای کار جدید پول رو. باید یکم تحقیق کنم کار تو ذهنم چقدر سرمایه نیاز داره اول. و به خودم افتخار میکنم که عرضه جمع کردن این پول و شروع کار جدید و فکر به کارای جدید رو دارم. من عرضه حیلی چیزا رو دارم. شجاعتش. در واقع ترسو شده بودم. اما باز تونستم شجاع شم. این به نظرم ارزش داره حیلی. اینکه از ترس برسی به شجاعت. تا اینکه خودت شجاع باشی. 

یعنی انقدر ذهنم شلوغه که هی از همه چی مینویسم. امیدوارم واقعا دفعه بعدی زودتر بیام.

 

پ.ن: من تو جمع ناهار خونوادگی: کار هوشمندانه مهمه نه کار سخت. بابام: اره این خیلی قشنگه. اینو بنویس. من: 😌😁

پ.ن۲: اینجا ننوشته بودم گربه داریم؟ اسمش بادومه و با نمک ترین حیوونی هست که تا به حال دیدم. تنها مشکل اینه که به خاطرش دیگه نمیتونیم لباسامون رو تو حیاط پهن کنیم. 

‌پ.ن۳: شکر خدای را از همه چیز. شکر خدای را که حدیث رو شناختم و یاد گرفدم اینجوری شکر کنم :) شک 

مژگان ❤😻
۲۰آذر

راستش این روزا همش فکر میکنم کاش عید بیاد کلی استراحت کنم! از بس که کل امسال بی وقفه کار کردم. به جز جمعه ها ولی بعضی روزای تعطیل غیر جمعه ای رو هم کار کردم. چند شبه از شدت خستگی زود خوابم میبره فوقش یازده اینا. البته فکر کنم دو شبه. 

اما کلا حال کلیم خوبه خداروشکر. از اینکه کار میکنم و مستقلم خیلی خوشحالم پ همچنین از اینکه بیزینس خودمو دارم هم خیلی خوشحالم. کار خوبه و منم کارمو تا حد زیادی دوست دارم. همش فکر میکنم کار بعدی که شروع میکنم چی باشه. اما فعلا باید روی کار فعلیم تمرکز کنم. شاید عید یکم به چیزای جدید و کارای جدید فکر کنم. البته که به کلاسای خوبم واسه خودم فکر میکنم . مثلا دیجیتال مارکتینگ. قبلا برنامه نویسی رو خیلی دوست داشتم اما الان متوجه شدم به بیزینس و مارکتینگ خیلی علاقمندم و شاید بهتر باشه فعلا از برنامه نویسی دور بمونم. هرچند شاید بعدا برم سراغش. 

دیگه چی؟؟؟ کلاسای سرمایه گذاری رو خود ادم هم دوست دارم مثل شناخت خودت و اینا. 

دیگع چی؟ روی بلاگم هم کار میکنم. بلاگ کتابم. خیلی هم دوسش دارم. راستیییی گربه امشب واسه اولین بار قراره پیش ما تو اتاق خواهرم البته، بخوابه تا صبح.

من برم دیگه و امیدوارم زود بیام چون اینجا رو هم خیلی دوس دارم . خدایا شکرت واسه همه چی.

مژگان ❤😻
۱۳آذر

چند روز پیش به مامانم گفتم چطوری انقد امیدواری؟ خیلی خوبه. چون دیده بودم اینو. یکم برام حرف زد اما تاثیر گذارترینش این بود که حضرت زینب (س) کلی سختی کشیده ولی معنیش این نبوده که خدا دوسش نداشته، بلکه خیلی هم دوسش داشته و اینکه خدا میخواد طاقت ما رو ببینه و همه چی درست میشه و اینا :)

 

پ.ن: این روزا خیلی با گربمون بازی میکنیم همگییی و خیلی نازه واقعا. به جز اون سخت. مار میکنم و دنبال کلاسای خوب آنلاینم و همچنین منتظر عیدم که استراحت کنم :) خدایا شکرت ولی . در ضمن برخلاف یه مدت پیش احساس میکنم کاملا که همه چییی به وقتش اتفاق می افته و امیدوارم و حس خوب دارم و راحتم و اروم. یعنی این حسو دارم که بهترین جای زندگیمم الان و همه چیزایی که میخوامم خدا بهم میده به وقتش . انشاا... برای من و برای هممون.

و یه چیز دیگه، امروز در طی صحبت با یه مشتری و البته شنیدن صحبتای یکی دیگه، متوجه شدم خداروشکرررر من چقدر باوجدانم ! واقعا مرسی از خدا و امیدوارم همیشه اینطوری بمونم.

مژگان ❤😻