مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۱۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۲۶شهریور

امروز بعد از مدتها(حدود شش ماه) رفتیم باغ.

امسال برای اولین بار در تاریخ:دی باغمونو اجاره داده بودیم کلا و خیلی دلتنگ شده بودیم.

امروز که اومدیم یه تاب زده بودن توی باغ و کلی بازی کردیم.بلال خوردیم و نون داغ با پنیر و خیار. هندونه و چای دودی و...اصلا همه چیز توی باغ یه طعم خاصی داره. اول خودمون بودیم بعد مادربزرگ، پدربزرگ اومدن بعدم دایی ها.خلاصه که خوش گذشت فقط فرصت نشد یه دوری توی باغ بزنم و دیداری تازه کنم! 


مژگان ❤😻
۲۵شهریور


  • مدل جدید موهام :)   (از لحاظ بستن البته)
  • پانتومیم و لب خوانی باخواهر جان و دختر دایی ها :)
  • گلهای جدیدی که مامانم کاشت توی گلدونای کوچولو:)
  • خندوانه:)))))
  • خوشی و حال خوبی :) این خیلی خوبه دیگه. کلی و خوب! 

پ.ن: پنج تا شد :دی سه روزشم تموم شد دیگه ولی خوب بود کلا:)

مژگان ❤😻
۲۳شهریور

  • یه گل قرمز خوشگل
  • خورشت ماست
  • بیرون رفتنِ خوب
+خوبی نوشتن اتفاقای خوب هم اینه که به چیزای مثبت بیشتر توجه میکنم هم گاهی میرم یه چیز مثبت ایجاد کنم که بتونم بنویسم.
مژگان ❤😻
۲۳شهریور

خب اول از همه بگم که حالم خوبه خیلی:)

دوم اینکه این هفته رو دیگه نرفتیم دانشگاه و نخواهیم رفت.

سوم دو تا اتفاق خوب داره واسم می افته در حیطه خرید :)

و بعد از اونم روزانه نوشت ها:

دیروز رفتیم یه نمایشگاه دائمی گل که قبلا هم فکر کنم زمستون پارسال رفته بودیم. من شیش تا کاکتوس کوچولو موچولوی خوشگل گرفتم، چون هم خوشگل بودن هم اون یکی کاکتوس تو اتاقم تنها بود. یه گل مورد علاقه دیگم  بن سای ه که بعدا خواهم گرفت.

بعدشم رفتیم من شیر موز و بقیه آب هویج زدیم تو رگ و بعد رفتیم خونه مادربزرگ جان.

کمی صحبت کردیم و مادربزرگ لباسای جدیدی که برای خودش گرفته بود رو نشونمون داد:دی و بعد هم دختر دایی ها بهمون ملحق شدن. توی راه بهمون زنگ زدن و گفتن کجایین بیایم خونتون و وقتی گفتیم داریم میریم خونه مادربزرگ گفتن ماهم میایم.خلاصه از عقد و عروسی که هفته پیش رفته بودن برامون گفتن و اینکه حسابی بهشون خوش گذشته بود خداروشکر.

بعد هم برگشتیم خونه و خندوانه رو دیدیم که احسان خواجه امیری مهمانش بودو کلی خوب بود که احسان دو تا ترانه هاشو خوند:)


++ میخوام سه روز هر روز سه تا اتفاق خوب اون روز رو بنویسم.حتی اگه خیلی کوچیک باشن.

این واسه دیروزه:     +کاکتوسا

                              +دیدن یه پسر بچه که به ماهی ها غذا میداد.

                              +خونه مادربزرگ و دختردایی ها


مژگان ❤😻
۱۹شهریور

دیروز یک جلسه اضافه رانندگی رو رفتم.دیشب هم برای مامان بابا یه تولد همزمان گرفتیم.البته با حضور خودمون چهارتا فقط!

از فردا هم میرم دانشگاه.یکشنبه هم امتحان رانندگی مه. هرکی این پستو میبینه برام دعا کنه لطفا:)

+خدایا لطفا کمکم کن:) 🌹


بعدا نوشت: فعلا امتحان نمیدم تا بعد؛ ممتحن عوض نشده. تا موقعی که عوض شه صبر میکنم.

مژگان ❤😻
۱۶شهریور

+امروز رفتم واسه دانشگاه مانتو گرفتم. دقیقا یه رنگ خاکستری میخواستم که توی مانتو فروشی اول گیرم اومد. الان دفعه دومه که واسه ی دانشگاه همون مانتویی که میخوام رو دقیقا پیدا میکنم توی مانتو فروشی اول و هربار هم همون مانتو فروشی:) خیلی ازین جهت حالمان خوب است!  یه مانتوی دیگه هم واسه بیرون پسندیدم که رنگ کرم و صورتی کمرنگشو داشت که دارمشون این رنگارو. مردم از بس همه ی مانتو ها این رنگی بودن!

+دیگه اینکه بالاخرهههه بعد از مدتها(که اول مجله چاپ نمیشد،بعد که چاپ شد سه شمارشو از دست دادم) مجله ایده آل گرفتم. خیلی خوشحالم:))))))) عاشق این مجله ام.

+دیگهههه مدتیه ب*فرما+یید ش#ام رو میبینم.قبلا هم میدیدم ولی مدتها بودم ندیده بودم. این هفته کل قسمتهاشو دیدم.چقدر بعضیا.... واقعا نمیدونم چی بگم! آخه مشکل پسند بودن با ایراد بیش از حد گرفتن تفاوت عمده ای داره و این مرز بین سخت‌گیری خوب و سخت گیری الکی ه.متاسفانه بعضیا یه همچین آدمایی هستن!


مژگان ❤😻
۱۳شهریور

دیروز بعد از مدتهاااا دایی و خونوادشو دیدیم.اول اونا اومدن بعد از یه گردش کوچیک هم ما رفتیم خونشون.دختردایی ها هم با اقوام مادریشون رفته بودن چادگون و حدود ساعت ده بهمون ملحق شدن.قرار شده به زودی بریم چادگون با همدیگه.

کارهای این هفته هم یکی یکی دارن انجام میشن و حالمان خوب است همچنان خداروشکر :))))

آماااا دلم یه مسافرت میخواد که این تابستون متاسفانه محقق نشد.دوسالم هست که شمال نرفتیم. پارسال رفتیم همدان و بانه. بانه بسیارررر گرم بود و ماهم که کلا چیز خاصی نمیخواستیم و فقط اینهمه راه رو رفته بودیم ببینیم چیا دارن! تنها چیزی که گرفتیم کللللییی لوازم آرایشی بود اونم واسه استفاده شخصی! همدان رو هم که قبلا هم رفته بودیم.البته دفعه ی قبلی مفصل تر.اینبار فقط غار رو رفتیم و لاله جین اگه اشتباه نکنم.

فاینالی دلم برای شمال یه ذرههههه شده.

مژگان ❤😻
۱۲شهریور

دیشب بابا یا یک گل اومد خونه.گل منظورم ازایناس که توی گلدون هستن و سبز رنگ و بیشتر برگن تا گل! گفت اسمش قهر و آشتیه، درست مثل مژگانه!!! وقتی دست میزنی به یک شاخه ش اون شاخه قهر میکنه و خم میشه.بعد از مدتی هم به حالت اول برمیگرده:)


+کلی کار برای انجام دادن دارم این هفته.سرم حسابی شلوغه این روزا.این هفته که میاد نه هفته ی بعدش دانشگاه شروع میشه.

مژگان ❤😻
۰۷شهریور

خونه مادربزرگ که رسیدم بهم گفت چقدر رنگت پریده.مادرمم قضیه رو بهش گفت.

مادربزرگ گقت اصلا ناراحت نباش و این بابا جونت، ده بار رفت امتحان داد و رد شد و...

بابا جونمم گفت چیزی نیست بابا منم ده بار رد شدم!!

خلاصه مادربزرگ هی بهم گفت چرا گریه کردی و... کلی باهام حرف زد.

انقدر حالم خوب شد که حد نداره❤

من خوبم! خیلی خوب.

+مادربزرگ گفت چرا انقدررر گریه کردی؟گفتم کسی درکم نمیکرد.گفت میومدی اینجا خودم درکت میکردم! :***

+مامانم به مادربزرگ میگه به خاطر بحث و اینا حوصله نداشتیم بیایم اینجا،مادربزرگ میگه هر وقت حوصله نداشتین از خونه بزنین بیرون!  :*

+پدربزرگ دلش برای برادرش که لندن زندگی میکنه تنگ شده بود(عموی مادرم که ما هم بهش میگیم عمو)،تماس تصویری گرفتم و زودم جواب داد و خلاصه پدربزرگ کلی حال کرد از این دیدار!همچین داداشش.

مژگان ❤😻
۰۷شهریور

سرم درد گرفته و اعصابم به شدت داغونه. امروز امتحان شهری داشتم. ممتحن بردمون خارج از جایگاه و وقتی من سوار شدم و کمی رفتم گفت گردش به راست کن و وقتی نگاه کردم دیدم کسی نیست حرکت کردم ولی اون گفت وقتی تابلوی حق تقدم رو دیدی باید می ایستادی.درحالی که نه مربیم همچین چیزی گفته، نه بقیه مربی ها،نه کتاب نه اینترنت نه تیچ جای دیگه.وقتی هم مادرم بهش گفت چرا اینجوری گفتی ؛گفتش که نه اصلا تابلو رو ندید،درحالی که یکم بعد از تابلو ازم پرسیث تابلوی چی بود و منم بهش گفتم حق تقدم.و بعد گفت چرا واینستادی منم گفتم چون دیدم کسی نبود.((((مگه تابلوی ایسته که باید بایستی حتما؟؟؟))))

من هم اومدم کلی گریه کردم:( اوندفعه هم رد شده بودم ولی برام مهم نبود چون واقعا و به حق رد شدم ولی این دفعه این اقا از خودش قانون تصویب کرد و حسابیییی اعصابمو بهم ریخته.مادر و پدرم یکبار بعد از امتحان  و یکبار الان رفتن برای اعتراض.من نمیگم خیلی راننده ی عالی هستم فقط میگم چرا به یه چیز بیخود گیر دادی.یه چیزی که وجود نداره.اول یکی باید به خودشون قوانین رو یاد بده.

مربیم هم بهم گفت درست رفتی و وقتی گفتم پس چرا اینو گفته، گفتش از بس نامرد بوده.

مژگان ❤😻
۰۵شهریور

دیشب از ساعت ده و نیم تا دو خونه ی عمه بودیم! البته بنده خیلی اعتراض کردم که الان نریم خونشون و دیره و... ولی گفتن نه میریم و اصلا هم دیر نیست. خلاصه یکی از پسر عمه ها با خونوادش اونجا بودن و بعد که رفتن اون یکی پسر عمم اومد و کمی بعدشم دختر عمم اومد و ماها انتقال یافتیم به یه اتاق دیگه و کلیییییی حرف زدیم.

نتیجتاً امروز صبح با سر و صدای بابا از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ده و نیمه و موقع خوردن صبحونه مامان متوجه شد بابا ساعتو دستکاری کرده که ماها بیدار شیم:| ساعت هشت و نیم بود:'( بعدش باز رفتم بخوابم که خوابم نبرد و الانم که اینجام. البته قسمت خوبش این بود که صبحونه ی خوشمزه ای نوش جان کردیم :))))


عنوان: همون نیمه ی پر لیوان؛ بااندکی تغییر برای عنوان نمودن آنچه به عنوان صبحانه میل کردیم :) علت اینکه حس کردم مثبت اندیش هستم هم جمله ی آخرم بود!

پ.ن:چقدرم پیداست که حالم کلی خوبه:))))

مژگان ❤😻
۰۱شهریور

امروز برای اولین بار از جایگاه تا خونه رو خودم روندم!! :)

البته منظورم با ماشینی غیر از ماشین مربیه. 

مژگان ❤😻
۳۱مرداد

امتحان کتبی آیین نامه رو قبول شدمممممممم:)))))))))

مژگان ❤😻
۳۰مرداد

امشب درحالی که داشتم تست میزدم برای امتحان آیین نامه مربی رانندگیم بهم پی ام داد و گفت سرهنگ امتحان این دفعه خیلی سختگیره و اصلا امتحان عملی نده تا هفته دیگه. 

امروز ظهر رفتم تمرین کردم. و خب آماده تر شدم. ایشاا... آیین نامه رو قبول شم تا بعد ببینم چی میشه.



بعدا نوشت: مربیم راست میگفت،سرهنگه هممونو انداخت!مربی بهن گفت منم که مربیم برم ویش این امتحان بدم ردم میکنه! (یه مربی دیگه هم بهم اینو گفت).سرهنگه گفت استعدادت خوبه ولی استرس داری و دقت نکردی:((((((((((((( تازه من خیلیم خوب رفتم.:(

مژگان ❤😻
۲۹مرداد

امروز با مامان و خواهرم رفتیم مجتمع پارک و اوسان،جایی که معمولا میرم. به شدتتت عاشق مرغ سوخاری های یه جور فست فودی خیلی کوچیک توی مجتمع پارکم.و اینکه امشب بالاخره شیک نوتلای نوتلا فان در مجتمع پارک رو هم امتحان کردم و مزه ش فکر کنم با شعبه های دیگه یکی بود.البته این شعبه با بقیه شعبه ها فرق داره و مرتبط نیستن.

دیگهههه فردا یه جلسه اضافه رانندگی دارم و پس فردا امتحان:) انشاا... که موفق بشم :)و بشیم همگی مون:)

مژگان ❤😻
۲۸مرداد

وقتی با مامانم قهرم و این استیکرو میفرسته!! :)

ای جااااان❤

مژگان ❤😻
۲۸مرداد

فکر کنم برای اولین بار در عمرم یه کار اینجوری کردم! 

مژگان ❤😻
۲۸مرداد

چند وقته که خیلی بیشتر از زندگی لذت میبرم خداروشکر.

یه برنامه هایی دارم و حس میکنم اینجوری هدف داشتن خوب تره.برنامه های قبلیمم دارن جواب میدن و چی بهتر از این.

یکشنبه امتحان رانندگیمه.امیدوارم قبول شم.حسابی تست زدم توی اپلیکشن "آزمون آیین نامه پویاپ". عملی هم دیروز با بابا رفتم یکم تمرین.

ارتدونسی هامم ایشاا... به زودی برمیدارم.

دیگههههه دیروز رفتم یه مانتو ازمانتو فروشی مورد علاقم گرفتم!

ضمنا دیروز یکی از دوستای دوران راهنمایی و اول دبیرستان اومد توی تلگرام گفت میخوام با دوتا از بچه ها بزنم.که درواقع میشه یه گروه چهار نفره.از کسایی که با هم صمیمی بودیم.یکیشون که پیداش نشد ولی با اون یکی که اسمش ستاره س کلی حرف زدیم و امروز هم با یه دوست قدیمی دیگه حرف زدم به اسم نسیم.همینا!


مژگان ❤😻
۲۵مرداد

برنامه این روزهام اینه که میرم کلاس و موقعی که برگشتم کتاب آموزش رانندگی رو میخونم.

سه جلسه بیشتر از کلاسم نمونده.خیلی مشتاق اینم که برم رانندگی کنم و حسابی بهم خوش بگذره :)))

این قضیه رانندگی انقدی وقتمو میگیره که فرصتی برای بیرون رفتن و این جور کارا با دوستان نمیمونه.هرچند اگرم فرصتی بمونه همش توی اینترنتم.گاهی با مامان اینا میریم بیرون. 


❤چند وقت پیش لیلا، یه دوست خوب،عقد کرد.امیدوارم خیلی خوشبخت بشن:) ❤ 


مژگان ❤😻
۲۳مرداد

دیشب با بابا اینا رفتیم پارک و بعدشم خونه مادربزرگ. پریروز هم با بابا رفتم یکم تمرین رانندگی. خیلی جالب بودددد.قسمت خوبترش هم این بود که بابا از رانندگیم تعریف کرد :)

مدتیه بابام همش شهاب سنگ میبینه و میگه تا اومدم آرزو کنم رفت،هرچیم بهش میگم میتونی بعدش آرزو کنی گوش نمیده!!


مژگان ❤😻