و ۲۷ ام دی اینجا ۴ ساله میشه. فقط میگم خدایا شکرت و خیلی خوشحالم از این بابت :)
میخوام که بعضی پیجای اینستاگرام رو انفالو کنم. کم کم زمان بذارم چک کنم ببینم کدوما خوب نیستن، چون دیگه خیلی زیااااد شدن. و این خوب نیستش حس بدی بهم میده. من همیشه دوست دارم همه چی چک شده، دسته بندی شده و منظم باشه. امیدوارم به زودی درست شه. انشاا... .
الان جایی خوندم که تنها نظر خودم درمورد زندگیم مهمه و بنابراین باید خودمو دوست داشته باشم فقط . واقعا درسته. مهمترین نظر نظر خودمونه.
و این رو ببیننننننننن:
البته مهم ترین ویژگی شغل دلخواه من اینه که بشه توی خونه و درحالی که پشت میز کار خوشگلم که با سلیقه ی خودم مژگانیزه (!) شده نشسته ام انجامش بدم.که فعلا تحقیقی راجع به طراحی وب نکردم و نمیدونم از این جهت چه جوریاس.
+اینو ۱۴ تیر ۹۶ نوشتم و از اول امسال که ۹۸ هست چنین شغلی رو دارم :)))) وای که فقط میتونم بگم شکر. شکر. شکر . شکر که هرچی من میخوام و به نفعمه رو بهم میدی خدای عزیزم. شکر شکر شکر شکر :) البته طراحی وب نیست اما مدل مورد علاقه کارمه. انشاا... به موقعش برنامه نویس هم خواهم شد.
یه چیزیو یادم رفت بنویسم: موقع خوندن آنا کارنینا وقتی که کم کم داشتم از این کتاب لذت میبردم؛ دچار حس دوگانهای شدم. هم میخواستم این کناب تموم شه برم سراغ بقیه کتابها و هم اینکه خیلی خوشم اومده بود ازش و میخواستم ادامه دار باشه و حالاحالاها بخونمش . عجیب بود. در نهایت پی بردم که شاید این کتاب لذت بخشه و خوشم میاد و فلان اما بالاخره باید تموم شه تا برم سراغ کتابای دیگه که اونا هم لذت بخشن و شاید لذت بخش تر هستن و جذاب و جدید و خلاصه تجربه بعدی.
و این رو تعمیم میدم به کل مراحل زندگی و خیلی موقعیت ها و چیزها...
عنوان: خیلییییی از کتابا درس دارن؛ حتی گاهی اونایی که فکرشو نمیکنی. اما بعضی از کتابا بیشتر و عمیق تره درسشون و خیلی بارز. شاید دلیل محبوبیت زیادشون هم همین باشه. مثل پیرمرد و دریا، مزرعه حیوانات، ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد و...
سلام !
اگر به هر طریقی رمز این وبلاگ رو پیدا کردین و قصد خوندن مطالب رو دارین، باید عرض کنم که این وبلاگ به جز خاطرات شخصی و البته یکسری مطالب دیگه چیزی رو شامل نمیشه.
به هرحال من از خوندن حتی یک خط از این مطالب توسط هر فرد رضایت ندارم و ممنون میشم که همین حالا این وبلاگ رو ترک کنین.
با احترام.
پینوشت: ممکنه در حال حاضر وبلاگ بدون رمز باشه، اما در هر حال باز هم قاعدهای که گفته شد سر جاش هست، ممنون میشم وبلاگم رو ترک کنین.
وای الان رفتم کمی مطالب قدیمی تر که موقع کاردانی نوشته بودم رو خوندم. چقدر خوب بود که با کلی جزییات نوشته بودم همه چیو؛ برعکس الان که همش خلاصه و شاید گاهی از سر رفع تکلیف مینویسم( مشخصه دلم نمیاد اینو بگم!) . خلاصه که کاش الانم واسه هر روز هر روز بنویسم. حالا با جزییاتم نشد یه چیزی بنویسم و گاهی با جزییات تر بنویسم.
دلم تنگ شد واسه اون روزا راستی!
بعدا نوشت: با خوندن اون مطالب یه چیزی خیلی برام تداعی شد. اینکه خیلی تنها رانندگی میکردم هرچند فقط توی شهر خودمون اما بازم خوب بود. این عادت تقریبا خیلی کمرنگ شده فعلا در من و ترجیح میدم عصرا سه تایی با مامان و خواهرم بریم بیرون. اما میخوام یکم هم که شده باز تنهایی برم بیرون.
از آدمهایی که توی کارشون وجدان دارن، خوشم میاد. درست مثل استاد بانک . که گفت من باید تا فلان قسمت درس بدم و در جواب کسایی که گفتن ما راضی هستیم اگرم تا اون قسمت درس ندین، گفت برام مهم نیست اینجور رضایت!
و یهو یادم افتاد و فکر کردم چه با وجدان!
پ.ن: و خودمو سرزنش نمیکنم بابت این رعایت نکردن فاصله و نیم فاصله و فلان. چون اینجا یه خونهاس؛ خونهامه و میخوام توی خونهام نیم فاصله رعایت نکنم و حتی فاصله و میخوام ی جور باشه انگار شلوار راحتی پامه!
تازگیا به این نتیجه رسیدم که یه سری مبلا اصالت دارن، یه سری قیافهها اصالت دارن، یه سری چیزا اصالت دارن.
یه سری مبلا هم هرچقدر برق و زرق داشته باشن و طلایی باشن و فلان، بازم بیاصالت و نازیبان. اصالت خیلی خوبه.
من عاشق مامان، بابا و خواهرمم :)
+از مشهد که اومدیم، دیدیم بابام خونه رو کلی مرتب کرده :)
+امروز باغ بودیم و خیلی حس خوبی داشت. :)
+خدایا شکرت :)
بدها رو نوشتم ، خوب ها رو هم بنویسم. امروز چند ساعت بعد از اینکه از خدا کمک خواستم برای شغلم، مار روی غلتک افتاد و خداروشکر از فردا کار خواهم کرد. ایده ها و انرژی ها و همه چی هم گسترش پیدا کردند. خدایا شکر و به جز خداروشکر چی میتونم بگم؟! واقعا فکرشو نمیکردم وقتی اون مطلب قبلی رو نوشتم به این سرعت همه چی خوب شه اما شد و فهمیدم که بله، معجزه اتفاق میافته... :)
حالمم عالیه و باید بلند بگم عالیه و میگم چون واقعا هست :)
مدتیه کار نمیکنم و این خیلی افسرده ام کرده. از چند روز پیش سروع کردم دنبال کار بودن ، دوباره. حالم زیاد خوب نیست و حس انجام هیچ کاری رو ندارم. حس ناامیدی دارم، حسای بد. فکر کنم تا حالا چنین چیزی توی این وبلاگ ننوشته بودم اما خب بهتره که همه حسا نوشته بشن .
بازم حرف هست اما حس نوشتن اونها نیست. حالم بده فقط همین.
خوبه به یاد قبلنای وبلاگم سه روز پست سه دلیل خوشبختی بذارم؛ امروز:
۱- شنا توی قسمت عمیق و غلبه بر ترس و داشتن شجاعت :)
۲- دیدن مادربزرگم
۳- نوشتن خاطره های بچگیم و نوشتن این دلایل خوشبختی :)
۴- خانواده عزیز و دوست داشتنیم.
۵- وجود تانیا در زندگیم.
پ.ن: راستی دیروز تولد بابام بود. :) تولدت مبارک بابای عزیزم و انشاا... سایهات همیشه بالای سرمون باشه و سلامت باشی و شاد :) ❤️
و امروز رپورتاژ اگهی که نوشته بودم رو گذاشتن ایسنا :) البته اسممو نذاشتن اما خودم که میدونم و حس خیلی خوبی دارم :) میدونم شاید زیاد نباشه اما برای من یه موفقیت محسوب میشه. :)
بمونه به یادگار که امشب نمازی خوندم که به شدت به دلم نشست. احساس نزدیکی زیادی رو به خدای عزیزم داشتم. عجب حس نابی بود، دلم میخواست طول بکشه اون نماز. عجب نمازی بود. شکر خدا رو از حضور، از عشق، از نشانه. که میشینه روی دلم و آرومم میکنه. شکر برای سجده های بی نظیر که یادم میندازه بندگیمو، کوچیکیم در مقابل بزرگی تورو، عشقی که بهت دارم و عشقی که بهم ارزانی داشتی.
شکر تورا ای خدای مهربانم که حضور و نشانه هات رو بهم هدیه میکنی. شکر :)
واقعا خیلی سرم شلوغه این روزا به خاطر پروژه هام. اما دیروز بالاخره رفتم تولدمو گرفتم توی کافه ۱۰۰۱ در خیابون هزار جریب. که بسیااار کافه خوشگلی هست. واقعا لذت بردم از این همه خوشگلی و سرسبزی و اینا. برام اهنگ تولد هم گذاشتن :)
تزیینشم بادکنک و گلای روی میز بود و شمع. و خلاصه که این بود جشن تولد ۲۱ سالگی عزیزم. کلی هم عکس گذاشتم اینستاگرام. خدایا شرکت برای جشن تولد دوست داشتنیم و همه چی. راست قبل فوت کردن شمعا ارزوی عشق برای همه کردم و خوب شدن بیمارا و همچنین توکل به خدا و پیش اومدن هرچی خودش میخواد برای همه :)
این جشن تولدم رو با رنگ صورتی به یاد میارم به خاطر مانتوی سفید و شومیز صورتی و روسری میکیموس که داخلش صورتی بود. همچنین کیک صورتی و بادکنک سفید بود. گلبرگ ها هم صورتی بود و البته بعد عوضش کردن گفتن قشنگ نیست. رنگارنگ کردنش. قرمز و صورتی و سفید و بنفش. کادو هامم پول بود.
کاری که میخوام شروع کنم توی اینستا رو هم هنوز شروع نکردم، یکم سرم خلوت شه درستش میکنم. فعلا :)
امروز بعد امتحان شیوا رو گذاشتم دم محل کارش. بعد تصمیم گرفت بریم بیرون اما اون دیگه نمیتونست بیاد، برا همین با مرضیه رفتم. مرضیه کیه؟! همکلاسی قدیمی( از راهنمایی) اما دوست جدید. توی این دانشگاه چند تا کلاس با هم بودیم، یکی دوباری صحبت کردیم. و یه بارم رسوندمش خونشون. الانم که رفتیم بیرون. خلاصه فهمیدم که دثست خیلی خوبی میتونه باشه.
مرضیه محجبهاس، مثل دو تا دوست نزدیک دیگه ام، پس از لحاظ ظاهری متفاوتیم اما طرز فکر کلی مون شبیه همه. البته که من زیاد باهاش همکلام نشدم ، اما تا همینجا شکل هم بودیم.
و دیگه اینکه دوست جدید :)))) چیزی که خیلی وقت بودم میخواستم، خدایا شکرت برای همه چیییی، امروزم خیلی خوش گذشت. شاید برم کلاس شنا با مرضیه.
نوزدهم خرداد همیشه برام خیلییی خیلی خاص بوده که طبیعیم هست. چون که روز تولدمه خب . اما اکثر وقتا به خصوص سالای اخیر نشده تو روز نوزدهم تولد بگیرم به خاطر امتحانا. و مجبور شدم بعدش تولد بگیرم. امروز تصمیم. گرفتم یا از سال دیگه یا از سال بعد تا ابد همیشه تو روز نوزدهم تولد بگیرم واسه خودم. :)
و اینکه تولد امسالم هم موکول شد به بعد امتحانا. و من بیست و یک ساله شدم :)❤️