مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۱۶۸ مطلب با موضوع «چیزای دیگه» ثبت شده است

۱۷خرداد

اخرین روزای بیست سالگی رو میگذرونم. پس فردا بیست و یک ساله میشم! اگه بخوام مهم ترین چیزا در بیست سالگیم رو بهش اشاره کنم میگم: کتابها برام اهمیت بسیار بیشتری پیدا کردن و نقششون در روشن تر کردن راه زندگیمم برام واضح تر شد. و اینکه فهمیدم از زندگی چی میخوام و رویاهام چیه، برنامه ریزیم باید چه جوری باشه. کلا حس میکنم توی بیست سالگی بیشتر از هر وقت دیگه ای راجع به خودم و دنیا فهمیدم. 

در واقع فکر میکنم همه وقتایی که فکر میکردم چقدر بزرگ شدم، با حس چقدر بزرگ شدم، توی بیشت سالگی کاملا فرق داشت و این یکی واقعی تر بود! 

همچنین توی بیست سالگی بیشتر از هر وقت دیگه ای به یادگیری علاقه پیدا کردم، حتی مباحثی مثل سری فوریه رو هم« دوست داشتم »بدونم! به مسائل فیزیکی،نجوم و کلا علمی خیلی علاقمند شدم و علاقه‌ام به مطالعه های خارج از کتاب چندین برابر شد. و هنوزم این علاقه رو دارم خداروشکر. همچنین گوش کردن پادکست رو هم به کارام اضافه کردم به ویژه پادکست علمی.

توی بیست سالگی لیست بلندبالایی از همه چیزایی که میخوام یاد بگیرم نوشتم و الان تصمیم گرفتم اکثر یا همشون یا حتی بیشتر از لیست رو توی بیست و یک سالگی انجام بدم. 

و یه چیز مهم دیگه؛ در سه ماه اخر بیست سالگی، برای اولین بار در زندگیم کار با حقوق انجام دادم، کار بی حقوق که همون کاراموزی های اجباری مدرسه و دانشگاه بود. اما الان کار با حقوق انجام میدم و چقدر مشتاق انجامش بودم و چقدرررر دوست دارم :) لذت میبرم که کاری انجام میدم و ازش پول درمیارم. حس مفید بود، کار بلد بودن، پول درآوردن و ... 

خلاصه که خدایا شکرت برای فرصت یک سال زندگی دیگه، خدایا شکرت که فرصت تجربه این معجزه بزرگ؛ «زندگی کردن» رو بهم دادی.شکرت که قراره بیست و یک سالگی رو با عالی بودن هرچه تمام تر تجربه کنم. منو لایق این کار بکن و کمکم کن تا همیشه :) به رحمت تو ای مهربان ترین مهربانان :)❤️

مژگان ❤😻
۱۹فروردين

من عاشق وقتایی هستم که بابام سیب زمینی سرخ شده هاشو میده به من :* :)

مژگان ❤😻
۱۹فروردين

من چند روزه نویمدم اینجا چون که توی پونیشا داشتم روی پروفایلم کار میکردم، میخواستم پروژه بگیرم که خداروشکر گرفتم. چقدر کار رو دوست دارم :)))) به خصوص به عنوان یک فریلنسر که خوبی های خودش رو داره. یک پروژه انجام دادم و یکی هم در حال انجام دارم :)

من همیشه عاشق ارتقای مهارت هام هستم و امروز ایده ی جدیدی هم به ذهنم خطور کرد که انشاا... روش کار خواهم کرد.

البته این ایده قبلا هم به صورت کوچیک بود اما امروز کلی بزرگ و رویایی شد.

خدایا کرت به خاطر بهار، به خاطر خودت، به خاطر همه چی :)

مژگان ❤😻
۲۹اسفند

خب در چند قدمی سال نو میخوام درمورد سا ۹۷ بنویسم: 

اول اینکه خیلی خوشحالم که امسال به خدا نزدیکتر شدم، بیشتر باهاش حرف زدم، نمازمو بهتر خوندم و بیشتر قرآن خوندم، خدایا شکرت. بعد اینکه حسااااابی کتاب خوندم ، فکر کنم تا الان پرکتاب‌ترین سالم بوده. و همچنین کلی لیست های مختلف برای خودم درست کردم که بخونم. دیگه اینکه امسال وارد دانشگاه جدیدی شدم و دارم برای لیسانس میخونم که شاید اخرین مقطع تحصیلیم باشه(شایدم نباشه) . کارتینگ رو تجربه کردم، اسب سواری هیجان انگیزی رو تجربه کردم، در کنار خونواده عزیزم شاد بودم و سالم بودیم .کلاس زبان رفتم، برای اولین بار سرسره ابی رو تجربه کردم. در ضمن بیست ساله شدم که این به معنای “دو” شدن دهگان سنم بود. که این خیلی مهمه و دوست داشتنی و در بیست سالگی حسابی بزرگتر شدم، برنامه ریزی های بهتری برای خودم انجام دادم. مثبت اندیش تر شدم و همچنین یه لیست بزرگ درست کردم از چیزایی که دوست دارم که انشاا... در سال جدید انجامشون میدم. همچنین باید این لیستو اینجا هم بنویسم. یه تولد خوشگل به تم طلایی گرفتم.با تانیا جانم بازی کردم کلی ، خودمو بیشتر دوست داشتم و نظر بقیه برام کم اهمیت تر شد. 

در ضمن ولادت امام علی (ع) مبارک :)

همه چیز به من یاداوری میکنه خداروشکر کنم. 

خدایا شکرت به خاطر سال عالی‌ای که پشت سر گذاشتم. خدایا شکرت برای سلامتی و خوشحالی و خوشبختی و شادی‌ام. برای اینکه حال دلم خوبه. برای خونواده خوشبخت و سالم و شادم. برای همه چیز.

در سال جدید برنامه‌ام اینه که کارای اون لیستی که گفتم رو انجام بدم، شادتر باشم، برنامه ریزی های شخصی(زیبایی و شخصیتی) رو دنبال کنم. و همه چیزای خووووب :) انشاا... در حوزه درس هم موفق باشم و البته تصمیم برنامه نویس شدنم رو بیشتر بررسی کنم . مطمئنم سال ۹۸ سال بسیار عالی و پر از شادی و خوشبختی و سلامتی خواهد بود. 

حالم هم که عاااالی . خدایا شکرت برای حال عالی . خدایا لطفا حال هممون عالی باشه . :)

مژگان ❤😻
۰۸بهمن

خب من بعد از گوش کردن به چند تا استرینگ‌کست میخوام خلاصه هاشونو بنویسم که البته چیزهایی هستن که من ازشون فهمیدم و ممکنه کاملا درست نباشن. 

مژگان ❤😻
۰۵بهمن

با توجه به مطالبی که توی یک پیج اینستاگرامی دیدم تصمیم گرفتم چله یه چیزی داشته باشم و بعد از کمی فکر به این نتیجه رسیدم که دوره فکر مثبت داشتن رو داشته باشم. جالبه این فکر مدت کوتاهی( کمتر از یک روز) بعد از اینکه از خدا خواستم راهی برای مثبت بودن بهم نشون بده اتفاق افتاد، خب خدایا شکرت :) 

موارد دوره: 

+هر روز قرآن خوندن

+هر روز گوش‌ کردن به اهنگهای مثبت

+داشتن افکار فقط مثبت 

+هر روز دیدن یک جمله مثبت و ثبتش در وبلاگ در همین پست

+هر روز خوندن یک لطیفه

+هر روز نوشتن یک چیز مثبت درباره اون روز و تشکر از خدا بابت اون چیز

+هر روز حرف زدن با خدا

خب این دوره انشاا... از فردا شروع خواهد شد و تا ۱۶ اسفند ادامه خواهد داشت. 

خدایا شکرت بابت دونستن این ایده عالی .  

مژگان ❤😻
۰۵بهمن

چالش ده سال قبل !

ده سال قبل من ده ساله بودم و خوب یادمه روز تولد سالگیم خودم و خونوادم کلا فراموش کرده بودیم تولدمه :)))) و البته از وقتی معنای تولد رو فهمیدم فکر میکنم ده سالگی تنها سالی باشه که از دستم در رفته، اینکه فرداش تولد گرفتم یا نه رو یادم نمیاد، ده سالگی پنجم بودم فکر کنم، اینکه چیکارا میکردمبه صورت کلی یادم نیست فقط میدونم همیشه توی کتابخونه مدرسه و برنامه های صبحگاه فعالیت داشتم و رئیس شورا هم بودم ،یه بار دیگه هم سوم راهنمایی رئیس شورا بودم و کلا از خاطره ی اون سالا و بقیه سالایی که تو شورا بودم میتونم بگم مهم ترین ویژگی شورای دانش آموزی (دست‌کم تو مدرسه هایی که من بودم) فرار از کلاس بود. به جز اون توی دبستان و راهنمایی وقتای دیگه هم حسابی به بهونه سرود و غیره و غیره از کلاس و درس فرار میکردم و درسمم بد نبود. البته توی دبستان که بیست بودم همیشه(به جز پایان‌ترم چهارم که ۱۹.۹۳ شدم، هنوزم یادم مونده !)

دیگه از ده سالگیم چیز زیادی یادم نیست، شایدم یادم بیاد اگر فکر کنما اما الان میخوام بخوابم:دی خلاصه که از پست های خاطره اینا خیلی خوشم میاد بعدا بازم مینویسم حتما. فعلا میتونم بگم پست دوستان و دوران خیلی جامعه از خاطرات بنده :)

اهان راجع به عکس هم از ده سال پیش باید بگم دارم اما توی البوم ایناس و الان قصد ندارم برم دنبالش بگردم اما حتما کنار هم میذارم با امسالم چون به نظرم جالب خواهد بود :)

مژگان ❤😻
۲۹دی

وااای کلا اون قضیه بهنر بودن که اینجا و اینجا راجع بهش نوشته بودم رو فراموش کرده بودم، البته نه اینکه دیگه روی بهتر بودنم کار نمیکردم اما یادم رفته بود چیزی بنویسم راجع بهش حالا وقتی دسته بندیش رو یهویی دیدم یادش افتادم. البته الان تصمیم گرفتم جزو دسته چیزای دیگه بذارمش.

توی این مدت با رژیم سعی کردم از لحاظ فیزیکی بیشتر جوری که دوست دارم باشم که خداروشکر خیلیم موفقیت‌آمیز بوده. البته نه اینکه چاق بودم قبلا و اینکه دوست دارم خیلی لاغر باشما نه، فقط کمی اضافه وزن داشتم که کمش کردم و الان هم لاغر لاغر نیستم که من اینجوری دوست دارم. البته هنوزم یه کم رژیم دارم . 

دیگه اینکه برای خودم رو دوست داشتن هم تلاش میکنم و میخوام یه رژیم فکری هفت روزه داشته باشم برای فکرای مثبت که انشاا... این یکی دوروزه شروعش میکنم.

 و قرآن خوندن هم جزو برنامم هست که خیلی دوسش دارم :) 

برنامه خوشگلی(!) هم دارم که زیاد سعی میکنم انجامش بدم. فعلا همینا باشه تا بعد :)

مژگان ❤😻
۰۷دی

۲۷ دی ماه ۹۴ شروع به نوشتن در این وبلاگ کردن که این یعنی بیست روز دیگه وبلاگم سه ساله میشه :)

بعضی وقتا زیاد و تند تند پست میذارم، بعضی وقتا کم و دیر به دیر و بعضی چیزارو یادم میره بنویسم(مثلا ننوشتم که دومین دندون عقلم رو هم کشیدم)، بعضی وقتا هم مناسب و خوب پست میذارم و همه چیزایی که باید رو مینویسم اما در کل، مهم اینه که این وبلاگ عزیزم وجود داره ،خداروشکر که وبلاگ عزیزم وجود داره و من خاطرات و اتفاقات روزهای قشنگم ، تفکراتم،فیلمها و کتابها و همه چی رو ،کم و بیش، داخلش مینویسم. اینجا رو دوست دارم، لحظه هایی که گذروندم رو زنده نگه میداره، امیدوارم و تلاش میکنم زیاد یا کم ، هرجوری هست داخلش بنویسم. انشاا... که همیشگی باشه :)

 

پ.ن: این رو الان نوشتم چون ترسیدم روز خودش یادم بره و مثل دو سال قبل روز تولد ویلاگ عزیزم رو از دست بدم :) بنابراین الان میگم وبلاگ جان، پیشاپیش تولدت مبارک :) :*

مژگان ❤😻
۰۹آذر

داشتم پستی که راجع به کتاب پیرمدر و دریا گذاشته بودم رو میخوندم که یهو دلم کلی واسه دریا تنگ شد. و به مزه آب شورو بدمزه دریا هم فکر کردم، اونقدری که دقیقا طعمشو توی دهنم حس کردم! 

واقعا دلم دریا میخواد :)

مژگان ❤😻
۰۴آذر

+هر وقت یه مطلب علمی میخونم به عظمت و توانایی خدا پی میبرم. واقعا خدایا شکرت. 

 

+کتاب زندگی عزیز تموم شد. من خودم خیلی داستان کوتاه دوست ندارم و اعتراف میکنم باضی داستاناشو کاملا سرسری خوندم و در کل میتونم بگم کتابش بد نبود. الان “فرمین موش کتاب‌خوان” رو شروع کردم. 

 

+برای مامان بزرگم سریال فرار از زندان رو گذاشتم. یهش میگم دوست داری؟ تایید میکنه و با دقت به تلویزیون نگاه میکنه. وقتی گفت زندان سونا، برگشته از من میپرسه یعنی زندانش سونا داره؟؟! =)))))

در ضمن مامان بزرگم از تبلیغ کفش شبکه ای‌فیلم متنفره. میگه چرا هر شب میاین میگین دیگه فهمیدیم. این دختره هم  که میاد میگه برام معلم خصوصی گرفتن میگه باشه برو پررووو :)))) مامانم به مامان بزرگ میگه پرتقالا ترشه؟ مامان بزرگم میگه خب خودت بخور، خداروشکر دل و روده داری. من همینو دارم تو ام همینو ، فقط از من بزرگتره :دی

مژگان ❤😻
۱۵آبان

+امروز امتحان گسسته رو دادیم. پنج تا سوالش از جزوه بود و یکیش از کتاب و البته نوشته بود پنج تاش رو جواب بدین، من اون بخش کتاب رو نخونده بودم و سوال شش رو جواب ندادم و البته اصلا نخوندم ببینم چیه و بهش فکر نکردم. اما خیلی خوب دادم امتحان رو ،فقط یکی از سوالا رو تا نصفه بلد بودم که شیوا جان با استفاده از جزوه زیر دستش جوابو بهم داد =))))  و یه سوالم شک داشتم که باز شیوا دید از جزوه :))) و البته همه حسااابی تقلب میکردن و بعضیا یه برگه رد و بدل میکردن که جوابا داخلش بود. ولی خداییش من خودم بلد بودم و اگر جزوه هم نبود بازم امتحانو خوب میدادم . بعدم که ما امتحانو دادیم بچه ها میگفتن جزوه باز شده :0 

 
+تانیا وقتی خونمون بود شیشه شیرشو انداخت شکست، بعد که میپرسیدیم چی شده دستشو به علامت نمیدونم میاورد بالا. خلاصه جمع کردیم شیشه ها رو .مامانم بهمون گفت پا برهنه نرین توی اشپزخونه برای احتیاط. بعد مدتی دیدیم تانیا رفت توی اشپزخونه و داره روی پنجه پاهاش راه میره اونجا =)))) وای اصلا باورم نمیشد خیلی جالب بود برامون. میگفتیم از کجا فهمیدی تو اخهههههه 🤩😍
مژگان ❤😻
۰۹آبان

+یک نکته‌ای که اخیرا با توجه به یکی دو پیج اینستاگرامی برام یاداوری شده اینه: نظز خودت از همه مهم تره،خودتو دوست داشته باش،کاری به حرف بقیه نداشته باش،قواعد رو کنار بذار. اینا چیزایی هستن که قبلا خودم خیلی بهشون اهمیت میدادم و رعایتشون میکردم و مدتی برام کمرنگ تر شده بود و بعد دوباره پیداشون کردم، و البته با دیدن پیجایی که گفتم دوباره برام کاملا پررنگ شدن. 

 

+من به بوی کتاب اعتیاد شدید دارم !

 

مژگان ❤😻
۰۳آبان

*پدرم یک بار به من گفت:«دنبال خوشبختی نگرد؛ خود زندگی خوشبختی است.»سالها طول کشید تا معنی حرفش را بفهمم؛ ارزشِ یک زندگی زیسته شده؛ ارزش نابِ زندگی کردن. 

از کتاب تولستوی و مبل بنفش، نوشته نینا سنکویچ.

این جمله رو خیلی دوست داشتم. بعد از خوندش تصمیم گرفتم استوریش کنم ،دستمو بردم کناب تختم تا گوشیمو بردارم که چشمم افتاد به معادلات دیفرانسل و فهمیدم چقدر دوسشون دارم!

مژگان ❤😻
۲۶مهر

همین الان توی لایو محیا (از کسایی که توی اینستاگرام فالوشون کردم ) گفتم چه جوری برای کنفرانس کتاب میخونین من با اینکه کتابخونم نمیتونم. و بهم جواب دادن ایشون :) گفتن که مثلا اگه درمورد یه شخص بخوام کنفرانس بدم اول بیوگرافی‌‌اش رو کامل میخونم و بعد توی کتاب نگاه میکنم اون مطالبی که به دردم میخوره رو میخونم فقط نه اونایی که ربطی به کنفرانسم نداره و اینکه اگر قبلا یه کتابو خوندین الان میرین سر چیزایی که میخواین توی کتاب .و فقطم یه کتاب نخونین ، چند تا بخونین که دیدگاه های مختلف رو بدون هیچ پیش زمینه ای از خودتون بخونین و قضاوت کنین. 

 

با تشکر از محیای عزیز‌ ♥️

مژگان ❤😻
۱۶مهر

حداقل حالا -توی این هوا- وقتی چای میخورم دیگه گرمم نمیشه و اعصابم خرد نمیشه از گرما :)

 

مژگان ❤😻
۰۲مهر

پدربزرگم جانم دیشب اومد به خوابم. میدونم نامه‌ام رو خوندی. باز هم برات مینویسم. با اینکه توی خواب چیزی از نامه نگفتی یا حداقل فکر میکنم نگفتی چون یادم نمیاد چی بهم گفتی دقیقا. ممنونم که به خوابم اومدی،خدایا شکرت که پدربزرگم به خوابم اومد.

بعد که بیدار شدم حس میکردم عجب خواب واقعی‌ای بود. و فکر کردم من خوابت رو نمیخوام من خودت رو میخوام و باز هم به این نکنه رسیدم که باورم نمیشه نیستی. اصلا باورم نمیشه. 
سعی میکنم به نبودنت فکر نکنم چون دیوونه میشم. بازم بیا به خوابم باشه؟ میدونم گفتم خودتو میخوام نه خوابتو اما خب واقعیت اینه که خودت نمیتونی بیای پس خواب تورو دیدن عالیه پدربزرگ جان،عالی .
مژگان ❤😻
۳۱شهریور

خب شبا خیلی طولانی شده 🤣 برای همین اومدم اینم بنویسم.

امشب بابام توی حیاط خوابیده و اصلا هم توجهی به اینکه هوا سرد شده نداره منم رفتم براش پتوی اضافه بردم و بوسش کردم :) خیلی حس‌خثبی دارم خلاصه :)

مامانمم بوس کردم و الانم اومدم مثلا بخوابم که نمیخوابم احتمالا کمی کتاب بخونم و نت گردی :)البته قبل از‌ اومدم به اتاقم به خواهرم که خیلی داشت مامانمو بوس می‌کرد گفتم بسه دیگه🤣

و اینکه من اصلا نمیدونم کل اتفاقات روزانه رو بنویسم یا چیزای جالب رو فقط ،دلم میخواد هر دوش رو بنویسم . کاشکی بعدا خودم بیام به خودم فیدبک بدم 🤣 

داریم هی به پاییز جان نزدیکتر میشیم ، انشاا... پاییز عالی‌ای باشه ♥️

مژگان ❤😻
۳۰شهریور

نامه ای به پدربزرگم :

مژگان ❤😻
۳۰شهریور

شب عاشورا یک اقای سخنران که فکر میکنم آقای صابر خراسانی بود این رو تعریف کرد(دقیقا عین چیزی که گفت ننوشته ام  ،چیزی که خودم فهمیدم رو نوشتم) :

«یه زن و شوهر به مشهد رفته بودن،خانومه همش مشغول خرید بوده و هرچی شوهرش گفته پس بیا حرم گفته بعدا میام خلاصه آخرین روز اقامتشون در مشهد هم رسیده  اما خانومه به زیارت نرفته . وقتی داشتن برمیگشتن خانومه به امام رضا (ع) گفته ما داریم میریم مشهد خیلی خوش گذشت خداحافظ. توی راه برگشت خانومه میخوابه توی ماشین و وقتی بیدار میشه با اصرار به شوهرش میگه برگرد مشهد میخوام برم زیارت امام رضا(ع) . هرچی شوهرش میگه ما چند روز اونجا بودیم نرفتی حالا که کلی از راهو برگشتیم میخوای بری؟ خانومه میگه باید برگردی .خلاصه شوهرش میگه اخه دلیلش چیه؟ خانومش هم میگه من خواب دیدم توی حرم هستم و خادمین امام رضا(ع) دارن اسم کسانی که زیارت اومدن رو مینویسن ؛ یهو دیدم یه آقای خوش قد و بالا اومد به من اشاره کرد و گفت اسم ایشون رو هم بنویس، خادمین گفتن اخه ایشون نیومده زیارت اما باز هم اون آقا گفتن بنویس چون که موقعی که این خانوم داشت میرفت باهام خداحافظی کرد و گفت مشهد خوش گذشت پس اسمشو بنویس .»

این قضیه خیلی روی من تاثیر گذاشت، نوشتمش شاید روی کسای دیگه هم تاثیر بذاره و اینکه میخوام اینجا بمونه که باز هم بخونم و همیشه یادم باشه.

 

پ.ن:راستی من از دیشب که دهم محرم بود شروع کردم به خوندن حدیث کساء و انشاا... قراره تا اربعین بخونم .مامانم میگه خیلی خوبه . انشاا... که توفیق کامل خوندنشو داشته باشم.

مژگان ❤😻