دانشگاه خوبه، اگه عاشق کنفرانس و تحقیق بشم!
ینی همه اساتید خودشونو موظف میدونن یه تحقیقی چیزی بگن انجام بدیم.حالا نمیشه شما بیخیال شی؟! بله با شمام!!استاد تربیت بدنی!
دانشگاه خوبه، اگه عاشق کنفرانس و تحقیق بشم!
ینی همه اساتید خودشونو موظف میدونن یه تحقیقی چیزی بگن انجام بدیم.حالا نمیشه شما بیخیال شی؟! بله با شمام!!استاد تربیت بدنی!
دیروز برای خرید کتاب ریاضی و چند تا چیز دیگه همراه دوستم بیرون رفتم.
شبش هم دختردایی ها اومدن و حسااابییی خندیدیم با همدیگه.
این روزا درس میخونم و وقتمو اینجوری میگذرونم. سیستم عامللللل ؛ استاد افتضاحی داشت که انقدر از دستش حرصی بودم و برای همه از بدیهاش گفتم که دیگه حوصله تایپش و ندارم.
بالاخره امروز زودتر از روزهای دیگه تعطیل شدیم و فرصت کردم کمی بنویسم.
دانشگاه و درس خوبه اما برای کسی که چهار ماه توی خونه بیکار بوده و هیچ درسی نخونده و جمله ای یاد نگرفته یکم سخته!
به خصوص ریاضی که به شدت هر چه تمام تر دلم به سمت نخوندنش پر میکشه!اما به دلیل ترس قراره خودمو مجبور کنم حسابی بخونمش.
برنامه نویسی همچنان با اختلاف زیاد از بقیه درسا در صدر جدول درساییه که مغز منو میخارونن! اینکه میگم مغزمو میخارونه یه اصطلاحه که خودم اختراعش کردم به معنی اینکه حسابی دلم میخواد از زیر و بمش سر دربیارم!
رفت و برگشت به دانشگاه با اون مسافت طولانی رو اهنگ گوش کردن قابل تحمل میکنه.
خوش میگذره و خوشتر میگذشت آگه اساتید محترم انقدر سختگیر نبودند!
غذای دانشگاه اونچنین تعریفی نداره و بیشتر برای سیر شدنه تا لذت بردن!
دوستان هم خوبن و قابل تحمل! البته اگه هنوز بهشون بشه گفت دوست؛فعلا بیشتر همکلاسی اند.
امروز سه ساعت ریاضی داشتیم ؛ دروغ چرا، میترسم! من تلاشمو میکنم.دیگه بقیش دست خداست!
اووووم، بیشتر کتابها و جزوه هارو -که زیاد هم نیستند- از دانشگاه تهیه کردیم و فقط یکی دوتا مونده که احتمالا هفته آینده با شیوا میرم میگیرم.
راستی این اصطلاح ترم یکی و ترم بالایی و این جور چیزا خیلی به نظرم مسخرس، واقعا به نظرم حرفای بچگونه ایه.البته منظورم فقط در مواردیه که به قصد مسخره کردن گفته میشه. من که شخصا اصلا در مقابل یه ترم چهاری اصلا احساس یه کلاس اولی در مقابل کلاس پنجمی رو ندارم!شاید اونایی که ازین اصطلاحات استفاده میکنند خودشون چنین احساسی دارن!
دیگه چیزی یادم نمیاد؛بعدا بازم مینویسم.
دیروز رفتم دانشگاه.
بد نبود، الان حوصله ندارم در موردش بنویسم.گوشیم خراب بود فلش کردم درست نشد.
ورژن اندرویدش رو برده بالا و رابط کاربری ش تغییر کرده. یه کم گیج شدم.
برمیگردم و در مورد دانشگاه کامل مینویسم.
تموم این چهارماهی که خونه بودم درست و حسابی نخوابیدم.
صبح ها یا ظهر ها یا هر وقت هم که من خوابم میبره یه نفر وظیفه خودش میدونه که سر و صدا کنه تا من بیدار شم.
چرا در اتاقمو نمیبستم؟ چون فکر میکنند اگر درو ببندم در اثر خفگی میمیرم.
ولی امشب درو قفل کردم.فرقی م به حالم نمیکنه،ساعت شیش باید پاشم...
دیروز صبح به همراه شیوا رفتیم بیرون.به قصد خرید اساسی رفته بودم ولی چیزی به جز یه شلوار مشکی نپسندیدم! خریدام موند واسه هفته دیگه.
بعدش هم طبق معمول رفتیم کافی شاپ و طبق معمول نوشیدنی من گرم و واسه شیوا سرد بود.
حسابی به روزای دانشگاه رفتن نزدیکیم و دیگه چیزی به صبح زود بیدار شدن نمونده!
عنوان نوشت:
ترکیب اسم مژگان و شیوا میشه مژیوا که سال دوم دبیرستان(92) اختراعش کردیم!داستان اختراعشم اینه که اون روز فتوشاپ داشتیم و درحال طراحی کارت ویزیت یه فست فودی این اسم برای مغازمون به ذهنمون رسید!
توی این مدت بیکاری چندین بار با یکی از دوستان به اسم شیوا که قبلا شرحش رفت بیرون رفتم.اغلب این خیابون گردی هامون به یکی از دو تا کافی شاپی که شده پاتوقمون ختم میشد. و الان مدتیه حس میکنم به قهوه معتاد شدم!اونم قهوه ای که حتما توی کافی شاپ خورده بشه!
گرفتن سلفی هم که خیلی مهمه، چه توی کافی شاپ چه گاهی توی خیابون یا اصلا هرجا!
اینم اندر احوالات وقت گذرونی های این روزام.
دیروز رفتیم مجتمع و یه کفش اسپرت گرفتم.میخواستم کیف و کفش عیدمو هم بخرم که چیز خوبی پیدا نکردم.امسال قصد دارم زودتر خریدای عیدمو انجام بدم،فردا با دوستم میرم بیرون که اگه چیزی دیدم بگیرم.
این روزای تکراری توی خونه هر بدی داشته باشن یه خوبی خیلی مهم دارن ؛اونم بیدار نشدن صبح زوده! هرچند کمی خوابم کم شده و نصفه شب بارها بیدار میشم.فکر میکنم وقتی برم دانشگاه مشکل خوابم حل شه!
و اینم حسن ختام این پست:
دیوانه تر از خویش، کسى می جستم
دستم بگرفتند و به دستم دادند...!
#سعدى
درحال خوندن آرشیو یه وبلاگ بودم که حس کردم سرم دیگه داره منفجر میشه و صفحه رو بستم!
وبلاگ خوندن از کارای روزانه ی منه. این چند ماهی که بیکار بودم حسابی وبلاگ خوندم. البته تازگی کانال های تلگرام هم به خوندنی هام اضافه شدن.
کارای دیگه ای که این چند ماه بیشتر انجام دادم خوندن مرتب مجله ی مورد علاقم (زندگی ایده آل) ، اینستاگرام گردی(کم)، بیرون رفتن با شیوا دوستم، بیرون رفتنای گاه گاهی با مامان و خواهر بود.
دیگه داره حوصلم از خونه نشینی سر میره! باید بزنم تو دل درس و دانشگاه!
پ.ن:چند تا از وبلاگای مورد علاقمو لینک میکنم.
دلم میخواد درس بخونم...!چه درسی؟عمومی هایی که همیشه به نظرم اضافی بودن! ادبیات،زبان...! ریاضی...؟؟؟نه نه اصلا،مرسی!:-D
سفر همان سفر بی ادامه ی من بود
و شاعرانه ترین ماه ، ماه بهمن بود
#احسان_افشارى
دیشب بعد از یک خرید جزیی رفتیم خونه پدر بزرگ مادر بزرگ جان.دیدن عشق قایمکی آون دوتا یه حس خیلی خوبی بهم میده! مادربزرگ جان همیشه کشک و برنجک و ازین چیزا داره.دیشب یه محصول جدیدم داشت؛ کرانچی! گفت نصفه شبهایی که گرسنه میشم میخورم.یکیشو آورد و به زور داد خوردیم.
پدربزرگ گفت یه کتاب کلیله و دمنه میارم اگه تونستی یه صفحه شو بدون غلط بخونی جایزه بهت میدم!
مادربزرگ شیر تازه میخواست و منتظر شدیم بیارن و رفتیم براش گرفتیم.
مادربزرگ لاک های صورتی کمرنگو دید و گفت ناخنات خیلی قشنگه!
مادربزرگم خیلی خوشگله!خیلی!
امروز صبح یه فیلم دیدم، خیلی خیلی خوب بود.اونقدری که نیم ساعت از تموم شدنش نگذشته بود دلم میخواست بازم برم ببینمش.
اینم از دسته فیلمایی ه که دوستم واسم ریخته. کمدی و جااالب بود.
اگه کسی خواست یه اسم مستعار برای خودش انتخاب کنه، اون اسم "مژه" نباشه لطفا،قبلا انتخاب شده!
امروز برای چک کردن ارتدونسی دندونهام رفتم پیش دکترم.پشت لبم به خاطر سیم زخم شده و میسوزه :-( یکم دندونام درد میکنه.
بعد از دکتر رفتم مجتمع پارک و یه کفش رو خیلی پسندیدم!بعدا میخرمش.حوصلم رفتهههه و خیلی دلم میخواد به مدت خیلی طولانی با یکی از دوستام قدم بزنم و ویترین مغازه هارو نگاه کنم!خیلی کار خوبیه!
توی سایت دانشگاه خوندم که از دهم باید بریم.و این یعنی یک هفته دیگه بیکاری! باشد که این هفته آخر حسابی خوش بگذره.
_امروز چند شنبه س؟
_حوالی نگاه تو!
+مژگان ضحاکی
پ.ن:گفته بودم عاشق شعرم؟!
بعد از سه چهار ماه بیکاری دیروز بهم خبر دادن که از هفته ی آینده باید برم دانشگاه.
دانشگاهی که انقدر از سختی هاش شنیدم که خیلی مایل نیستم برم! در واقع هم میخوام برم و هم نمیخوام!
درس ریاضی رو چند تا از دوستام این ترم افتادن و من خیلی نگران خودمم.
+من میتونممم( انرژی مثبت طوری!)
به محض اینکه یه روز رفتم میام و از فضاش مینویسم.
نوشتن روزانه ها باعث میشن بعدا از خوندنشون حسی که اون روز داشتی رو دوباره داشته باشی و در واقع خاطرات برات زنده بشه.
همیشه نوشتن رو دوست داشتم، نوشتن روزانه ها هم از این قضیه مستثنی نیست.
امیدوارم ادامه بدم.