یه کاکتوس خریدم که با وجود کوچولو بودنش چند تا گل خوشگل داره!البته از اول نداشت؛ مثل اینکه هوای اتاق من بهش ساخته!
دو تا هم شمعدونی به رنگهای قرمز و سفید.
بعدا نوشت :اسمش رو گذاشتم ادلیا! به معنای شکر خدا.
یه کاکتوس خریدم که با وجود کوچولو بودنش چند تا گل خوشگل داره!البته از اول نداشت؛ مثل اینکه هوای اتاق من بهش ساخته!
دو تا هم شمعدونی به رنگهای قرمز و سفید.
بعدا نوشت :اسمش رو گذاشتم ادلیا! به معنای شکر خدا.
دهانت جوجه هایش را پریدن،
گر بیاموزد
کلام از لهجه ی تو
اعتباری تازه خواهد یافت!
حسین منزوی
میخوام توی این پست کارایی که امسال(94) انجام دادم رو بنویسم.شاید یه کم طولانی بشه پس توی ادامه مطلب مینویسمش.
الان که دارم اینو مینویسم فک کنم کسی وجود نداشته باشه که باهاش قهر باشم.
ولی یه چیزی !شایدبقیه عادت دارن درمقابل رفتار یا حرفای زشتشون با سکوت مواجه بشن ولی من اصلا همچین آدمی نیستم.منظورم آدمیه که درمقابل رفتار یا حرف زشت سکوت کنه.
برای همین ممکنه بیشتر از بقیه با مردم بحث کنم، بیشتر قهر کنم زودرنج تر به نظر بیام. ولی اصلا فکر نمیکنم این کارِ منه که غلطه، بلکه میدونم این بقیه(بعضی آدما) هستن که باید رفتارشونو عوض کنن.
آدم بی جنبه ای نیستم در مقابل شوخی ها و منظورم از حرف زشت صرفا توهین، پررو بازی (!) و خلاصه اینجور چیزا بود.
این یکی از چیزاییه که چند بار جدیدا برام اتفاق افتاده و فکر کردم بهتره موضعمو اینجا مشخص کنم!
بالاخره دیروز آخرین روز رفتن به دانشگاه قبل از عید بود و امروز راحت شدم!
اتاقمو حسابی واسه عید تمیز کردم و بی صبرانه منتظر اومدن عیدم!
چقدرم خیابونا از الان شلوغن و بوی عید و بهار و کلی م ماهی قرمز آوردن، البته از چند وقت پیش، خلاصه حسابی همه چی عیدانه شده و منم برنامه عیدانه مو نوشتم چسبوندم به در کمد!برنامه هفتگی ماسک ها و اسکراب ها!!
باشد که عید و بعد از عید زیبا باشیم!
+ به کوتاه نویسی و خوندن مطالب کوتاه خیلی علاقه پیدا کردم!
+نشستم،توی محوطه دانشگاه و منتظرم تا ساعت ده و نیم کلاس سیتم عامل شروع بشه.الان نه و نیمه.
خیلی خیلی بی حوصله تر از اونم که بشینم و به صحبت های چرت استاد سیستم گوش بدم.
واقعا توانایی ارائه درس رو نداره و برای هر سوال کوچیک دانشجو ها سه ساعت توضیح میده.به این میگن یه استادی که بلد نیست مدیریت زمان بکنه، بلد نیست چی رو زیاد توضیح بده چی رو کم، بلد نیست درس بده.
تا ساعت ده و نیم نمیدونم چیکار کنم، توی استرحتگاه بودیم و من حوصلم اون تو رفت اومدم بیرون.صدای بلبل و گنجیشک میاد!
+خیلی دلم میخواد با یه شکلات خوشمزه که توی بوفه میفروشن حال خودمو خوب کنم ولی به خودم گفتم دیگه نباید چیزای جوش آور (!) بخورم تا برای عید پوستم خوب باشه.
نمیدونم چقدر به این عهدم وفا دار میمونم.(بعدا نوشت:آخرشم به حرف دلم گوش کردم!!)
+کلاس اخرمون برنامه نویسی ه و مریم -دوست پارسال - که ترم قبل این درسو نتونسته پاس کنه باهامونه.خیلی کنارش خوش میگذره.
+امروز حراست به همهههه چیز. و همه کس گیر داد.حتی به اون رژ لب صورتی کمرنگ من.
پ.ن: این مطلب رو صبح امروز توی دانشگاه نوشتم و الان که دارم منتشرش میکنم ساعت دو و چهل دقیقه ی صبحه!گلو درد دارم و خوابم نمیبره.
اومممم...! چی بنویسم؟! تو این یکی.دوروزه صد بار توی سایت لاگین شدم و بدون نوشتن بیخیال شدم و ازش رفتم بیرون!
خب از روزانه نوشتن که کمی فاصله گرفتم.ولی به بدون پرده نوشتن خیلی دارم نزدیک میشم!!
دانشگاه سرمو شلوغ کرده و این هم خوبه هم بد!در این لحظه که دارم مینویسم از رفتن به دانشگاه لذت میبرم ولی برای ادامه تحصیل دادن تا لیسانس کمی مرددم! اینکه خوبه ؛ گاهی همین فوق دیپلم رو هم نمیخوام بگیرم! خلاصه درمورد ادامه تحصیل تصمیم قطعی نگرفتم هنوز و تصمیماتم خیلی خیلی لحظه ایه.به خصوص اون حسِ یک ترم عقب افتادن کمی انگیزه مو ازم میگیره.
بگذریم، امروز روز خوبی بود و اصولا روزهای دانشگاه کلا روزهای خوبی هستند!زود هم میگذرن هفته ها.لواشکم میخوریم گاهی! انقدددد موضوع برای نوشتن هست و حالشو ندارم!
تابعد...!
درحال حاضر ریاضی خیلی برام آسون و قابله فهمه. البته خوندن ها و تمرین کردنای زیادم هم بی تاثیر نیست.به هرحال خوشحالم از این موضوع و اینکه امروز فکر میکنم بعد از سالها به صورت داوطلب رفتم پای تابلو!
دانشگاه خوبه، اگه عاشق کنفرانس و تحقیق بشم!
ینی همه اساتید خودشونو موظف میدونن یه تحقیقی چیزی بگن انجام بدیم.حالا نمیشه شما بیخیال شی؟! بله با شمام!!استاد تربیت بدنی!
دیروز برای خرید کتاب ریاضی و چند تا چیز دیگه همراه دوستم بیرون رفتم.
شبش هم دختردایی ها اومدن و حسااابییی خندیدیم با همدیگه.
این روزا درس میخونم و وقتمو اینجوری میگذرونم. سیستم عامللللل ؛ استاد افتضاحی داشت که انقدر از دستش حرصی بودم و برای همه از بدیهاش گفتم که دیگه حوصله تایپش و ندارم.
بالاخره امروز زودتر از روزهای دیگه تعطیل شدیم و فرصت کردم کمی بنویسم.
دانشگاه و درس خوبه اما برای کسی که چهار ماه توی خونه بیکار بوده و هیچ درسی نخونده و جمله ای یاد نگرفته یکم سخته!
به خصوص ریاضی که به شدت هر چه تمام تر دلم به سمت نخوندنش پر میکشه!اما به دلیل ترس قراره خودمو مجبور کنم حسابی بخونمش.
برنامه نویسی همچنان با اختلاف زیاد از بقیه درسا در صدر جدول درساییه که مغز منو میخارونن! اینکه میگم مغزمو میخارونه یه اصطلاحه که خودم اختراعش کردم به معنی اینکه حسابی دلم میخواد از زیر و بمش سر دربیارم!
رفت و برگشت به دانشگاه با اون مسافت طولانی رو اهنگ گوش کردن قابل تحمل میکنه.
خوش میگذره و خوشتر میگذشت آگه اساتید محترم انقدر سختگیر نبودند!
غذای دانشگاه اونچنین تعریفی نداره و بیشتر برای سیر شدنه تا لذت بردن!
دوستان هم خوبن و قابل تحمل! البته اگه هنوز بهشون بشه گفت دوست؛فعلا بیشتر همکلاسی اند.
امروز سه ساعت ریاضی داشتیم ؛ دروغ چرا، میترسم! من تلاشمو میکنم.دیگه بقیش دست خداست!
اووووم، بیشتر کتابها و جزوه هارو -که زیاد هم نیستند- از دانشگاه تهیه کردیم و فقط یکی دوتا مونده که احتمالا هفته آینده با شیوا میرم میگیرم.
راستی این اصطلاح ترم یکی و ترم بالایی و این جور چیزا خیلی به نظرم مسخرس، واقعا به نظرم حرفای بچگونه ایه.البته منظورم فقط در مواردیه که به قصد مسخره کردن گفته میشه. من که شخصا اصلا در مقابل یه ترم چهاری اصلا احساس یه کلاس اولی در مقابل کلاس پنجمی رو ندارم!شاید اونایی که ازین اصطلاحات استفاده میکنند خودشون چنین احساسی دارن!
دیگه چیزی یادم نمیاد؛بعدا بازم مینویسم.
دیروز رفتم دانشگاه.
بد نبود، الان حوصله ندارم در موردش بنویسم.گوشیم خراب بود فلش کردم درست نشد.
ورژن اندرویدش رو برده بالا و رابط کاربری ش تغییر کرده. یه کم گیج شدم.
برمیگردم و در مورد دانشگاه کامل مینویسم.
تموم این چهارماهی که خونه بودم درست و حسابی نخوابیدم.
صبح ها یا ظهر ها یا هر وقت هم که من خوابم میبره یه نفر وظیفه خودش میدونه که سر و صدا کنه تا من بیدار شم.
چرا در اتاقمو نمیبستم؟ چون فکر میکنند اگر درو ببندم در اثر خفگی میمیرم.
ولی امشب درو قفل کردم.فرقی م به حالم نمیکنه،ساعت شیش باید پاشم...