مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۳۱تیر

*امروز توی کارآموزی بدجوری دلم چیزای شیرین میخواست.شب رفتیم شیرینی گرفتیم و چند تا خوردم تا مملو از شیرینی شدم! البته هنوزم ته دلم یکم خورشت ماست میخوام :)

همچنین امشب یه دور طولانی هم زدیم و میخواستیم بریم خونه مادربزرگم که اصلا جای پارک نبود بعدش هم ساندویچ گرفتیم و رفتیم پارک خوردیم. 

*من همیشه دوست داشتم نقاشی ام خوب بود و نقاشی میکشیدم.اما حسابی نقاشیم بده.یعنی بد بود چون مدتها امتحان نکرده بودم و نمیدونستم چه جوریه. ولی امروز بعد از اینکه توی گوشی خواهرم یه فایل پی دی اف از آموزش مرحله به مرحله حیوونا دیدم تصمیم گرفتم یکیشو امتحان کنم. و سه تا نقاشی کشیدم  که یکیشون نقاشی یه خوک بود و بیشتر از بقیه دوسش دارم.از اونی که فکر میکردم بهتر شدن. همینطور مامان و خواهرمم خوششون اومد. البته معنیش این نیست که خیلی نقاشیم عالیه ها.فقط بهتر از انتظارم شد و بهتر از قبل.

خلاصه خوشحالم از این بابت و خداروشکر :)

راستی دومین ماه تابستون مبارک :)

عنوان:انتهای اعتماد به نفس هسدم =))))))

مژگان ❤😻
۳۰تیر

فعالیت های ادبی :) این روزام شامل اینا میشه :

فیلم beauty and the beast رو بعد از دیدن یه پست توی اینستا راجع به این فیلم دیدم.

بچه که بودم یه فیلم دیگه با این سوژه دیده بودم و تا اونجایی که یادمه کمی جزییاتش فرق داشت و این یکی قشنگ تر بود.

البته قبلش داشتم یه فیلم دیگه رو میدیدم که بعد از دیدن اون پُسته تصمیم گرفتم اول اینو ببینم. 

همچنین درحال خوندن کتاب "بیشعوری"  در کانال acbook در تلگرام هستم که هرروز قسمتی از کتاب رو میذاره.قبلا کمی ازش رو خونده بودم و بیخیالش شدم، امیدوارم این بار تمومش کنم.

کتاب "بادبادک باز" رو هم که خیلی وقت پیش دانلود کرده بودم از امروز تصمیم گرفتم بخونمش.البته توی کامپیوتر، چون بهتر از گوشیه. 

و یک چیز دیگه اینکه یه کانال بسیار خوب پیدا کردم که ایدی اش اینه:qande_parsi. راجع به درست نوشتن واژه ها و به قول خودشون نکات ویرایشی هست. 

اینم آخرین پستشون تا این لحظه:

بلیت ها از قبل پیش فروش شد.


 پیش، به معنای قبل است و در چنین جمله هایی نیازی به آوردن واژه قبل نیست. پس، ازقبل پیش بینی کردن، از قبل پیش خرید کردن، از قبل پیش دستی کردن،... نادرست است. 

بنابراین به جای

بلیت ها از قبل پیش فروش شد.

بگوییم

بلیت ها پیش فروش شد.


عصر قسمت 16 عاشقانه رو دیدیم.که بیشترش به آهنگ گذشت.

الان باز کمی از اون فیلم ظهر رو دیدم در حین خوردن ساندویچ کالباس جان :)

امیدوارم حالشو داشته باشم کمی کتاب بادبادک باز رو بخونم.

و کلاً جمعه ی دوست داشتنی بود.هرچند مثل اکثر جمعه های تابستون باغ نبودیم [چون دیروز که تعطیل بود رفتیم]. 

مژگان ❤😻
۲۹تیر

+خب بالاخره اتاق کثیفم رو تمیزِ تمیز کردم :) من کلا با مرتب کردن خیلی اوکی هستم ولی گرد پاک کردن رو کمی دوست ندارم که خب اونم انجام دادم. اتاق مرتب خیلییی خوب است :)


+با پدرم رفتیم سوپر مارکت مورد علاقه ام و کلی چیزای خوشمزه گرفتم. من خیلی از خوردن چیزایی که طعمشون مطابق باسلیقه ام هستن لذت میبرم، یعنی واااقعا لذت میبرما. خب خداروشکر :)


+بند زن برقی که گرفتیم خیلی کارآمده.امروز صورتمو باهاش بند زدم و ابروهامم خودم کلب تر و تمیز کردم، به علاوه یه اسکراب و ماساژ حسابی هم به صورتن دادم و در نتیجه حالم کلی خوب تر شد.


+خدایا شکرت کلاً :)


مژگان ❤😻
۲۸تیر

امروز بعذ از اینکه برنج و مرغ بسیار خوشمزه دست‌پخت مامان جان رو خوردم تصمیم گرفتم بیام اینجا کمی از این روزا بنویسم. 

+اول اینکه امروز رفتیم دانشگاه فرم رضایت نامه و ساعات و روزای کارآموزی رو تحویل دادیم.

بعد اینکه کارآموزی نسبتا خوبه.کلییی بیکاریم. دیروز کسایی که توی انفورماتیک بودن رفتن جایی و من کلی تلفن جواب دادم. بعد از اومدنشون اینترنت مارو وصل کردن و از شنبه میتونیم تحقیقی که راجع به بهترین سیستمی که میشه بست بهمون دادن رو انجام بدیم.


+جمعه رو طبق معمول باغ بودبم و خیلی خوش گذشت.واسه شام مادربرذگ جان ابگوشت پخت که بسیار خوشمزه بود.


+مامانم خیلی قبلنا کلاس خیاطی میرفت و دیپلم خیاطی هم گرفت ولی مدتی بیخیال شد و الان باز داره میرم الگو رو حسابی یاد بگیره.دوروز پیش رفتیم یک خیابونی که پر از پارچه فروشیه و چندتا پارچه گرفتم که مامان واسم مانتو بدوزه :)


+کتابای جدید سفارش دادم و خیلیی ذوق زده ام :) اسماشون ایناس: زبان گلها، خدمتکار و پروفسور، اولین تماس تلفنی از بهشت. 


پ.ن: خیلییی خوابم میاد.برم دیگه :)

مژگان ❤😻
۲۲تیر

+کتاب پروژه شادی تموم شد.به جز تعداد اندکی به دستوراتش گوش نکردم. بیشتر به خاطر سرگرمی خوندمش. و البته از خوندنش لذت بردم. چون علاوه بر اینکه چیزای خوبی توش نوشته شده، متنش هم خوب و روان ترجمه شده. 

امیدوارم بعدا از بعضی فرمان هاش که خوشم میاد پیروی کنم.


+نظر به اینکه(!) چند شب پیش یه ماگ خوشگل کیتی گرفتم و امروز یکی دوجا بستنی کیتی دیدم فکر کردم شاید بهتر باشه به جمع آوری کلکسیون کیتی بپردازم.البته نه به شکل رایج کلکسیون ،بلکه بیشتر منظورم جمع آوری چیزاییه که استفاده هم میکنم. 


+و کارآموزی خوب و متنوعه.من در بخش سخت افزار خیلی خوب نیستم راستش ولی خب دارم یه چیزایی یاد میگیرم.

یک میز خالی گوشه اتاق انفورماتیک بود که گاهی لپ تاپ میذاشتیم روش و یه سری کارا (بیشتر تهیه دکیومنتمون) رو باهاش انجام میدادیم.امروز گفتن یه سیستم بیاریم بذاریم روی میز و کارامون رو با اون انجام بدیم.خودمون بستیمش و کمی مشکل داشت که با کمک یکی از مسئولان انفورماتیک رفعش کردیم و خلاصه الان اگر مدیر گروهمون بیاد بازدید جلوی ما یه میز خالی نمیبینه!

از شنبه ممکنه کمی کارامون نرم افزاری تر بشه،ویندوز سرور و اکیتو دایرکتوری و dns و... 

و  اینم بگم که من از جواب دادن تلفن توی محل کاراموزی خیلی خوشم میاد :) البته بیشتر کسایی که تماس میگیرن با انفورماتیک اونجور که من متوجه شدم خود افراد داخل شهرداری هستن.به هرحال همون تماسای کوتاهی که باید سریع تلفن رو بدیم به یکی از مهندسین حاضر هم خوبه :)

مژگان ❤😻
۲۱تیر

باید اعلام کنم که من عاشق اون شکلات های ترق توروقی هستم!  :)

الان در حال ترق توروق کردن در اخرای دهنم هستن و احساس میکنم توی مغزمن :)))))

مارک مرداس :)

مژگان ❤😻
۱۹تیر

خوشبختانه محیط کارآموزی خیلی خوبه.سرپرستمون یک اقایی هستن ولی امروز  تعامل ما بیشتر با یک خانوم بود در قسمت انفورماتیک.ایشون خیلی مهربون و خوش برخورد بودن. و کلی مطلب درباره اتوماسیون اداری i can و آوا بهمون یاد دادند.و همچنین درباره ست کردن ایمیل هم در outlook چیزهایی گفتن.

بعدش هم رفتیم پیش یک آقا و راجع به سخت افزار (منحصرا مادربرد) صحبت کردیم و مادر برد و اجزای اون رو تا حدی باز کردیم.

و بقیه ساعات رو تقریباً بیکار بودیم (به جز یه کوچولو تحقیقی که گفتن انجام بدیم).

خلاصه روز اول که خیلی خوب بود. ایشاا... که بقیه اش هم خوب باشه :)

مژگان ❤😻
۱۸تیر

از فردا میرم کارورزی.مجبورم با حجاب باشم و بدون ارایش و البته با چادر. وقتی حراست اونجا اینارو بهم گفت تصمیم گرفتم برم جای دیگه و آماده شدم تماس بگیرم سوال کنم راجع به جاهای دیگه.

ولی بعدش یادم اومد اگر بخوام از اول برم دانشگاه و محل کاراموزی رو تغییر بدم کلی کارداره و امضا و... به خصوص که بعضی از این امضا گرفتن ها خیلی طول خواهد کشید.بالاخره قبول کردم با حجاب برم. 

البته ته دلم یه حس جدیدی دارم از اینکه قراره با حجاب و چادر و اینا باشم.یه جور کنجکاوی نسبت به وضعیت جدید یا حتی هیجان! معمولا توی دهه اول محرم هم چادر سر میکنم و راستش یه حس محفوظ بودن بهم میده. به هرحال یک ماه قراره صبح ها اینجوری باشم.

حسم نسبت به چادری بودن اینه که حداقل در این لحظه دلم خیلی میخواد محجبه و چادری باشم ولی از طرفی میخوام خوشتیپ و با آرایش باشم.

چادری بودن بیشتر به شخصیتم میاد فکر میکنم و درسته که وقتی کسی سر و سنگین باشه چه باچادر باشه چه مانتو بقیه حد و حدود خودشونو حفظ میکنن ولی اگر با چادر باشی و سر و سنگین دیگه کاملاً راحت خواهی بود! 

مطمئناً اگر توی جامعه ای بودیم که اکثرا چادری بودن منم چادری میشدم ولی در شرایط کنونی دلم میخواد به روز و خوشتیپ باشم.به هرحال فکر میکنم اسم این حالتی که دچارش شدم دوگانگیه! 

و نهایتا راستش خیلییی ذوق زده ام که مجبورم واسه کارآموزی چادر سرم کنم!

مژگان ❤😻
۱۶تیر

امروز رفتیم بک بریونی معروف که چند وقت یک بار میریم.البته بنده کمی رژیم دارم ولی به هرحال بریون و آبگوشت و خورشت ماست میل کردم -_- 

خیلییی چسبید.کمی هم پیاده روی کردیم توی چهارباغ. عصر هم احتمالا میریم باغ.

دیشب رفتیم مغازه ی پسرعمم اینا.همیشه بابا اینا ازشون خرید میکنن ولی من اخرین بار توی بچگیم اونجا رفته بودم. بعدش هم رفتیم خونه مادربزرگم تا دوازده و خورده ای شب.

خلاصه که روزای بسیار خوبیه.خداروشکر :)

مژگان ❤😻
۱۴تیر

دیشب وقتی داشتم با دوستم راجع به پروژه ی ترم بعد صحبت میکردم یهویی فهمیدم علاقه ی من طراحی و برنامه نویسی وب هست! 

مدتی بود به شغل مورد علاقه ام فکر میکردم و چیزی به ذهنم نمیرسید.کلیتش رو میدونستم کار با کامپیوتر هست ولی نمیدونستم دقیقا چیه؛ به خصوص که دیگه علاقه ی سابق رو به برنامه نویسی ندارم.البته علاقه ام بهش کم و زیاد میشه ولی فعلا فِیوریتم نیست!

قبلا کمی طراحی وب کار کرده بودم در هنرستان و قبلش.خوشم میومد ولی فکر نمیکردم بشه شغلم.

البته مهم ترین ویژگی شغل دلخواه من اینه که بشه توی خونه و درحالی که پشت میز کار خوشگلم که با سلیقه ی خودم مژگانیزه (!) شده نشسته ام انجامش بدم.که فعلا تحقیقی راجع به طراحی وب نکردم و نمیدونم از این جهت چه جوریاس.



و اینکه به علایقم فکر کردم.و تا اونجایی که الان میدونم علایق اصلیم اینا هستن:

*کتاب

*طراحی وب سایت

*بیرون (خرید،قدم زدن،با ماشین دور زدن،کافه یا رستوران)

*کلکسیون پروانه ای

*اسکرپ بوک.

کلکسیون پروانه قضیه اش اینه که توی کتاب پروژه شادی راجع به کلکسیون صحبت کرده بود و منم فکر کردم که علاقه چندانی بهش ندارم اما دیشب وقتی پشت ویترین یه بدلیجات فروشی طور بودم و همزمان انگشتر و دستبند پروانه داری رو دیدم، با توجه به علاقه ی نوظهورم به پروانه فکر کردم شاید خوب باشه چیزهای پروانه دار بخرم ولی نه به شکل رایج کلکسیون. همینجوری واسه اینکه داشته باشم و استفاده کنم.

اسکرپ بوک رو هم تاحالا درست نکردم ولی مشتاقم در اولین فرصت انجامش بدم.



امروز رفتیم کارای کارآموزی رو انجام دادیم.بیشتر از اونی که فکر میکردم طول کشید(از نه تا دو). به هرحال ایشاا... از دوشنبه میریم کارآموزی. 



عصر رفتم یه مانتو گرفتم.دلم یه مانتوی نسبتاً مجلسی میخواست که توی کانال یه فروشگاه دیده بودمش. رفتم گرفتم و خیلی دوسش دارم.کلا من همیشه اینجور مانتوهارو دوست دارم. حیف که برای کارهای خیلی روزانه نمیشه زیاد ازشون استفاده کرد. و همچنین بالاخرههه اون مانتو فروشی توی راه دانشگاه رو هم رفتم. فکر میکنم با اونی که نزدیکای خونمونه یک شعبه هستن.کمی مانتوهاشون شبیه هم بود.ولی چیزی نداشت که خیلی خوشم بیاد.

پ.ن: چقدررررر حرف زدم =)))))
پ.ن2: حالم خوبه چقدر و خداروشکر :) خداروشکر که آخر جمله هام از اینا هست :)
خداروشکر که خوبم و از خوم کاملا راضی ام. خداروشکر که ورزش میکنم هرچند کم.خداروشکر که تلاش میکنم واسه بهتر شدن. خداروشکر که قراره صبح ها برم کارورزی و بیکار نیستم دیگه، به علاوه ایشاا... چیزهای جدید هم یاد خواهم گرفت :)
مژگان ❤😻
۱۳تیر

یکی از خاطره های نسبتاً واضح دوران کودکیم اینه که نشسته بودم و مادرم برام شعر "تپلویم تپلو...!" رو میخوند. و من خیلی خوشم میومد و ازش میخواستم دوباره تکرارش کنه.

درست خاطرم نیست ولی فکر میکنم اون موقع مامانم درحال شونه کردن موهام بود. و شاید علت اینکه از شعر خوشم اومد استفاده از واژه "هلو" توی شعر بود که ذهنمو قلقلک میداد!

[به شدت شکمو بودم و هستم]. 

مژگان ❤😻
۱۲تیر

و بالاخره وقتی واسه دومین بار دوستم گفت بیا کارآموزی رو بگیریم قبول کردم و گرفتیمش.که در طول ترم بعدا راحت بتونیم به پروژه مون برسیم. 

البته اینکه باید هفت روز هفته از صبح تا دو بریم کمی سخته. ولی خب بیکاریم و تنها بدیش گرمای این روزاست.به هرحال فکر میکنم خوبه یه کار مفید انجام بدیم و از بیکاری هم دربیایم.

هنوز کارهایی که قرار بود توی تابستون انجام بدم انجام نشدن.اما به زودی انجام میشن ایشاا...


کتاب پروژه شادی به جایی رسیده که راجع به اهمیت تفریح و اینجور چیزا صحبت میکنه.و اینکه چه تفریحی رو خوب میدونه. من شخصاً بیرون رفتن رو خیلی دوست دارم(دور دور😀)،خرید، رستوران و کافی شاپ، مجله و کتاب،سینما و تئاتر، جاهایی مثل چهل ستون و البته قدم زدن و... و درضمن نوشتن.مدتیه به ذهنم رسیده نوشتن رو جدی تر دنبال کنم.که البته مطمئن نیستم بخوام و شاید هم تنبلی اجازه نمیده.

یکی دیگه از چیزهایی که توی کتاب پروژه شادی نوشته انجام کارهای جدیده که شامل وبلاگ درست کردن میشه.خوشحالم که وبلاگ دارم.از قبل هم خوشحال بودم از داشتنش.ثبت وقایع خیلی مهمه به نظر من.

و همینا :)

مژگان ❤😻
۰۸تیر

کتاب پروژه شادی رو امروز شروع کردم.

بسیار کتاب خوبیه.تحت تاثیر این کتاب سریع رفتم کمدم رو حسابی مرتب کردم :) البته قبلش اتاقم رو درست مرتب کرده بودم.


+به شدت دلم میخواد برم تئاتر. ولی فعلا کسی که علاقمند باشه رو پیدا نکردم که با هم بریم. کاشکی زودتر برم.


مژگان ❤😻
۰۷تیر

+دیشب بعد از مدتها رفتم خونه ی مادربزرگ. توی باغ میدیدمش ولی خونشون رفتن یه چیز دیگه ایه.همیشه عاشق مادربزرگ و پدربزرگم، خونشون و حس خوب و چیزهای خوبی که اونجا هست هستم.دایی اینا هم اونجا بودن و میخواستن با یکی از اقوام زندایی برن پارک.بعد از اینکه اونها تماس نگرفتن یهویی قرار شد همگی با هم بریم.و بعد از مدتها رفتیم پارک.اونم پارکی که روبروی کوچه ی ماست! خیلی دیر به دیر میریم. بعد از کمی نشستن رفتیم پارک بادی خونوادگی با دایی و پسرهاش و خواهرم.کلی بازی کردیم و کیف کردیم.پسر دایی هام میخواستن ماشین بازی هم برن، ولی ما مخالفت کردیم.من یکی که دیگه خیلی حال نداشتم.حدود یکی دوساعت اخر بابا هم بهمون ملحق شد توی پارک. 

خلاصه خوش گذشت خیلی :)


+کتاب هایی که سفارش داده بودم امروز به دستم رسیدن. بعد از مدتها یک رمان ایرانی که تعریفش رو خونده بودم به نام "قهوه سرد اقای نویسنده" خوندم.

یه جا راجع بهش یه نفر نوشته بود که به نظرش نویسنده تکست هایی داشته که از اون ها توی کتاب استفاده کرده.به نظر منم همینجور بود یا حداقل چیزی شبیه به این.این تکست ها اکثرا خوب بودند، داستان کلی کتاب هم خوب بود. اخرش هم کمی غافلگیر کننده. اما خب یه جورایی رمان های ایرانی در جاهایی شبیه به هم هستن. و اینو دوست ندارم من.

کلا کتاب خوبی بود ولی.و اینکه در یک روز خوندمش :)

مژگان ❤😻
۰۵تیر

و امروز بالاخره تولد نوزده سالگیم رو گرفتم :) کوچیک و با حضور خونواده ی خودم فقط. البته این درخواست خودم بود.

امسال قبل از فوت کردن شمع ها آرزوی عشق و محبت و خوشبختی و سلامتی و زیبایی و ثروت کردم :) واسه هممون :)

مژگان ❤😻
۰۳تیر

امشب حال بسیار خوبی دارم خداروشکر :)

میخوام از داشته هام لذت ببرم و واسه آرزو هام تلاش کنم :)

میخوام اینی که هستم رو دوست داشته باشم [که دارم😊] و تلاش کنم برای بهتر شدن :)

توی زمان حال زندگی کنم،به چیزهای خوب فکر کنم،انرژی داشته باشم،فکرای مثبت بکنم و حال خودم رو هی بهتر و بهتر کنم :)

حالم بسیااار خوبه :) ایشاا... حال هممون خوب باشه همیشه :)


+رنگی رنگی جان در زمینه ی حال خوبم بسیار تاثیر گذار بوده. و البته مهم ترین و عزیز ترین و بهترین عامل حال خوبم هم خداوند جان هست :) خدایا شکرت زیاد :)

مژگان ❤😻