مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۸شهریور

دیروز برای من روز خیلی مهمی بود، دستم به حرم رسید برای اولین بار :) خیلی خوشحالم از این بابت و از خدا و امام رضا (ع) خیلی ممنونم. پریروز صیح بعد صبحانه رفتیم حرم یکم موندیم و بعد برگشتیم اتاقو تحویل دادیم. بعدم رفتیم ایستگاه راه آهن مشهد که خیلییی شلوغ و مجهز بود و الانم که خونه ایم. 

در کل سفر خیلی خوبی بود اونم برای من که بعد از مدتها دلم خیلی میخواست برم مشهد. خدایا شکرتتتت و امام رضا (ع) ممنونم. از خدا و از امام رضا (ع) میخوام که مشهد قسمت همه و باز خودمم بشه، انشاا... . 

 

مژگان ❤😻
۲۶شهریور

خب سریع از این دو روز هم بگم: دیروز صبح رفتیم بازار رضا و یکم هم بازارای اطراف هتل، کلا بیشتر مغازه ها تکراری بودن و اجناس تکراری داشتن، شبش هم رفتیم داخل خود حرم نماز خوندیم و چه توفیقیه این نمازهای دسته جمعی توی حرم امام رضا (ع)، امروز هم صبح رفتیم برج آلتون که کیف و کفشای خیلی قشنگی داشت اما ما حدود ساعت نه رفتیم و اکثر مغازه ها بسته بودن، بعد رفتیم الماس شرق که به نظرم اجناسش در حد اوسان و اینجور جاها بودن حتی کمی اوسان اینا قشنگتره چیزاشون اما در کل خوب بودن. باز عصر رفتیم حرم این بار مسجد گوهرشاد و توی شبستان نماز جماعت خوندیم که خیلییی باصفا بود و کلی یاد بچگیام افتادم که با مامان بزرگ جانم میرفتیم مسجد. بهدم رفتیم کفترا رو دیدیم که توی یه قفس بزرگ بودن و اینکه واقعا با صفا خیلی قشنگن کفترای حرم.

 دیگه این چند روز سوغاتی هم خریدیم و برای تانیا جونم طبق سفارشش النگو صورتی و مرواریدی خریدم، دیشبم تماس صوتی و نصویری گرفت حرف زدم باهاش. دلم برای بابا هم تنگ شده حسابی و میخوام ببینمش هرچه زودتر انشاا... . 

سرزمین موج های ابی هم نرفتیم نرسیدیم سرما بخوریم :) واقعا هم سرده شبا من الان سردم شده. دیگهههه چی بنویسم؟؟؟ کتابی که اوردم هم چند صفجه ازش خوندم بقیشو اصفهان میخونم. برای خودمم فقط روسری و شلوار و لواشک و قارا خریدم. و دیگه بقیه موارد رو بعدا مینویسم. راستی این چند روز انقدررررر راه رفتیم که نکو، هر روزت ر حدود ۷ کیلومتر . برم دیگه خسته ام اما خوشحال و سپاسگذار. :)

خدایا شکرت.

مژگان ❤😻
۲۴شهریور

ما دیروز رسیدیم مشهد، عصر رفتیم زیارت و چه زیارتی بود... ممنونم خدای بزرگم، ممنونم امام رضا (ع) . واقعا چه لذتی داره توی صحن انقلاب نماز بخونی.... چه لذتی داره زیارت حرم... چه لذتی داره... هزار بار شکر.

امروز صبح هم رفتیم چالیدره، راستش به من که زیاد خوش نگذشت و به جز خستگی زیاد چیز خاصی برام نداشت، اما دیدن فروشگاه های طرقبه خیلی خوب بود که قبل از سفر هم میخواستم ببینم اما گفتم بیخیال وقت گرفته میشه، حالا دیگه سر راه تاکسی بردمون. اینم بگم که چالیدره تله سیژش خیلی خوبه اما ما به خاطر مامان و مامان بزرگم با قطار رفتیم. که اولا زیاد باحال نیست و اینکه باید کلللی راه بری تا قایقا، با خواهرم رفتیم قایق پدالی، خلاصه بد نبود. 

دیگهههه اینکه انشاا... عصر میریم باز زیارت، راستی دیروز اشترودل از نان رضوی گرفتیم فقط میتونم بگم فوق العاده بود. :)

 

پی نوشت: شکر، شکر، شکر، شکر ...

مژگان ❤😻
۲۱شهریور

امروز بلیطامونو دادن و قراره فردا انشاا... حرکت کنیم به سمت مشهد. خیلیی ذوق زده‌ام و خیلی حالم خوبه و چمدونامون هم بستیم و شوووووق دارم کلی :) خدایا شکرتتتتت و امام رضا (ع) ممنونم که ما رو طلبیدین. انشاا... واسه همه و خودم دعا میکنم و انشاا... همه قسمتشون بشه و ما هم باز بریم. :) 

 

مژگان ❤😻
۲۰شهریور

خب دهه اول محرم که خیلی زود تموم شد. به جز یک شب همه شبا رو حسینیه بودم و چقدر ممنونم از این توفیق... . دیشب هم شام غریبان رفتیم که من از بچگی خیلی دوست دارم این مراسم رو و خداروشکر توفیق حضور دارم و همچنین دلم میخواست یه تعزیه ببینم که وقتی رفتیم خونه مادربزرگ سر کوچشون بود و دیدم یکم. 

کلاس شنا هم تموم شد یه شنبه و یه شیرجه هم یادمون داد که واسه پیشرفته هست و خیلیییی هم کلاس خوبی بود و کلی لذت بردم و اصلا فکرشم نمیکردم؛ یه چیزی که برام خیلی جالبه این بود که یه وقتایی میگفتم اصلا امکان نداره شیرجه بزنم و میترسم و حس ترس داشتم زیاد، یه چیزی مثل حس قبل آمپول :) اما شیرجه رو که میزدم میدیدم انقدر هم بد نبود و ترسمو بزرگ کرده بودم.

 کار نمیکنم این روزا و چقدر بیکاری بدهههههه. جمعه هم که حرکتمونه انشاا... و من خیلی خوشحالم ولی چمدون نبستم هنوز.  خب دیگه از همه چی گفتم فکر کنم :) راستی کتاب روان درمانی اگزیستانسیال هم هنوز دارم میخونم و همینا.

شکر خدا را. ❤️

مژگان ❤😻
۱۵شهریور

امشب اول رفتیم آل یاسین، یه یاسین خوندم و چای خوردیم اما چون سر و صدا خیلی زیاد بود و محلی که خلوت هست اونجا، خیلی گرم بود رفتیم حسینیه. هم در آل یاسین (اگه اشتباه نکنم) و هم در حسینیه گفتن که حضرت زهرا (س) عزاداران امام حسین (ع) رو اسمشون رو مینویسه. چقدر سپاس‌گزار و قدردان هستم که من هم جزوی از این لیست بودم. انشاا... که قابل باشم و انشاا.. که همیشه نوکر و عزادار امام حسین (ع) باشم. 

الحمدالله از حضور خدای بزرگم ، ممنون که زنده و سالمم و توی عزاداری امام حسین (ع) و یارانش حضور داشتم، انشاا... هممون همیشه خوب باشیم و حاضر باشیم در این مجالس عزاداری برای امامان (ع) و همچنین در مولودی های اونها. 

مژگان ❤😻
۱۳شهریور

دیشب هم به لطف خدا و امام حسین (ع) حسینیه بودیم. خداروشکر توفیق شستن استکان های حسینیه رو پیدا کردم و با دوستم کمی استکان شستیم. هوای نوکراتو داری 🖤 چقدر حس خوبی که در حسینیه میگیرم رو دوست دارم و گریه برای امام حسین(ع) و یارانش. چقدر ممنون و سپاسگذارم که چنین توفیقی بهم داده شده و انشاا... که همیشگی باشه 🖤 و مطمئنم همینطور خواهد بود چون که خدای بزرگم قدرت و مهربانی چنین کاری رو داره. 

 

چند تا آپدیت:

+رفتم مثل قبل چندتا کلیپای اقای پناهیان رو دیدم و چقدر که فوق العاده هستن. 

+بیگ بنگ تئوری تموم شد و من میخوام یه بار همه قسمتاشو بگیرم از اول ببینم به همراه اشنایی با مادر.

+دیشب با بابا رفتم دکتر برای گوشم که آب رفته بود داخلش، گفت کمی پرده گوشم ملتهب شده و قرص داد بهم، خداروشکر خیلی بهترم و نزدیک به بهبودی کامل :) البته مشک خاصی نداشتم فقط احساس میکردم یه چیزی داخل گوشمه که صدای خش خش میده. 

+ شکر خدا رو از بودن و بودن و راهنمایی هاش ❤️

مژگان ❤😻
۱۱شهریور

خدارو هزار مرتبه شکر که به من توفیق حضور در عزاداری امام حسین (ع) رو داد، دیشب هم خونه بودم اما دلم پیش عزاداری امام حسین (ع) بود. واقعا تشکر این نعمت بزرگ هستم و از امام حسین(ع) ممنونم. 

جو معنوی حاکم بر حسینیه هم که واقعا عجیب و عالیه، حس انرژی مثبت و خوبی داره واقعا؛ برای  امام حسین (ع)  گریه میکنم، انشاا... که لایق باشم و درس بگیرم. 

 

مژگان ❤😻
۱۰شهریور

امروز یه روز خیلی خیلی خوبه واسم، چون مامانم بلیط مشهد گرفت و انشاا... جمعه هفته اینده حرکت میکنیم. شکرت خدای مهربونم و ممنونم امام رضا(ع) که من رو دعوت کردین، خوشحالم و لحظه شماری میکنم ❤️

مژگان ❤😻
۰۵شهریور

ما امروز رفتیم هرمس شعبه نظر غذا بخوریم. من پاستا پنه با سس پستو سفارش دادم که واقعا بدمزه بود و همش موند، من فقط یه کوچووولو خوردم. سس پستو به هیچ عنوان به این بدمزگی نیست :( مامانم ساندویچ زبان و خواهرم میگو سفارش داد که از نظر من هیچکدومشون خوشمزه نبودن و فقط میشه گفت بد نبودن. مامانم گفت حالا که غذاتو دوست تداری برات پیتزا بگیرم که من دیگه اصلا هیچی نمیخواستم و گفتم نه، چون یکم از غذاهای اونا خوردم. 

دیگه بعدشم یه مانتو خریدم و یه پیراهن ساحلی، خونه هم تخم مرغ خوردیم و واقعا به این نتیجه رسیدیم که بسیاااار خوشمزه‌تر از غذای اونا بود :) شب هم از یه فلافلی که توی بچگیم ازش غذا گرفته بودیم و خیلیی خوشم اومده بود فلافل گرفتیم. از اون موقع که اولین بار غذاشونو خوردم دیگههه نخوردم چون هیچوقت جای پارک نبود اونجا و منم پیگیر نشدم، اما باز این فلافل هم بهتر از غذای هرمس بود :) البته از حق نگذریم اوندفعه که هرمس بودم شعبه آب، کرپش خوب بود. اما این چیزای این دفعه رو دوست نداشتم اصلا.

+ با نوشتن این پست یاد دیروز افتادم که هی داشتم میگفتم توت فرنگی میخوام و پسته تر میخوام و... اخرش مامان بزرگم گفت از اون موقع یه ساعته همش داری حرف شکمتو میزنی نه هیچی دیگه 🤣 خلاصه که این پست هم همش همینجور شد، اما خب بحث مهمیه دیگه :) راستی سامانه سجاد باید ثبت نام میکردم برای اخرین مرحله ازاد سازی مدرک، توی سمیه بهم گفتن. فعلا یه مرحله مونده که باید بپرسم اگه لازم نیست انجام ندم :) 

شب بخیر :) دوستت دارم خدای مهربونم و ممنون که پیش توام :)❤️

مژگان ❤😻
۰۳شهریور

خوبه به یاد قبلنای وبلاگم سه روز پست سه دلیل خوشبختی بذارم؛ امروز:

۱- شنا توی قسمت عمیق و غلبه بر ترس و داشتن شجاعت :)

۲- دیدن مادربزرگم 

۳- نوشتن خاطره های بچگیم و نوشتن این دلایل خوشبختی :)

۴- خانواده عزیز و دوست داشتنیم. 

۵- وجود تانیا در زندگیم.

پ.ن: راستی دیروز تولد بابام بود. :) تولدت مبارک بابای عزیزم و انشاا... سایه‌ات همیشه بالای سرمون باشه و سلامت باشی و شاد :) ❤️

مژگان ❤😻
۰۳شهریور

امروز میخوام یکم از بچگی‌هام بنویسم. و قسمت خاصی که میخوام بهش اشاره کنم وقتیه که توی خونه قبلی بودیم. اون خونه روبروی خونه مادربزرگم اینا بود و کنارشم که زمین که یه اتاق داره قرار داشت و داخل اون مرغای مامان بزرگم بودن. من و خواهرم میرفتیم توی خونه بغلی و در نقش ناظم و معلم مرغ‌ها بازی میکردیم :) که البته مامانم نمیذاشت زیاد این کارو بکنیم به خاطر بهداشتی نبودنش. 

دیگه اینکه پشت خونه مادربزرگم یه خونه دیگه بود. یه اتاقای خونه مادربزرگ راه داشت به اون خونه و مغازه های روبروش. یادمه که همش میرفتیم توی اون خونه و بازی میکردیم و یکم از یه اتاقاش که خیلی بزرگ بود میترسیدیم به خاطر تاریکی اینا. گاهی وقتام میرفتیم به مغازه های روبروش سرکی میکشدیم که البته بسته بودن این مغازه ها. حالا خاطره های‌ کوتاه از اون خونه:

+ یه دفعه نصف شبی هوس خرما کردم رفتم خونه مامان بزرگم ازشون گرفتم. یاد دایی و پدربزرگ خدابیامرزم بخیر که توی این خاطره‌ام هستن. 

+ وقتی خیلییی کوچیک بودم اسم دایی هامو نمیدونستم و دوتاشونو میگفتم دایی سیبیلی و دایی قد بلنده. بقیه شونم نمیدونم و البته یادم نیست چند سالم بود اما یا این خاطره و یا اینی که الان تعریف میکنم، اولین خاطره‌هایی هستن که یادمه: یه خاطره کوچیک دارم از چند لحظه از موقعی که داشتیم از پله ها بالا میرفتیم و عروسی داییم بود. البته مطمئن نیستم شایدم عروسی یکی دیگه بود اما به هرحال یادمه.

+میرفتیم توی حوض خونه مادربزرگ آب بازی میکردیم همش. یا اینکه برگا کشتی بودن و ما از بیرون هدایتشان میکردیم. 

+ یکی از بازی‌های عجیب اما مورد علاقه من :) توی بچگیم این بود که با دست بزنم توی اب حوض و بعد لب ایوون دستامو بزنم که جای خیسیش بمونه؛ یعنی دارم نون میپزم :))))

+ دیگهههه توی خونه خودمون یه درخت بلننند و خوشگل داشتیم. یادمه یه روز با خواهرم کلی ماکارونی هل دادیم تو خونه مورچه ای که یافته بودیم! 

+ یادمه یه گردو برمیداشتم میرفتم پایین تو حیاط  میشکستم دوباره یکی دیگه :) اینم یادمه که یه کمد کوچیک داشتم توش وسایلم بود و البته کللللی این وسایل به هم ریخته بودن. 

+ یه اتاق سر راه پله هم داشتیم که توش یه سری وسایل بود. اونجا هم میرفتیم بازی میکردیم با خواهرم . 

+ یه دفعه رعد و برق میزد و کلی ترسیده بودیم بابام هم مسافرت بود، من و خواهرم کنار مامانم خوابیده بودیم و دست همو گرفته بودیم. 

+ بابام از بندر کلی کاکائو و کفش و اینا برامون می‌آورد. یه دفعه من همه کامائوهامو سریع خوردم اما خواهرم نگه داشت و نخورد. بعد مدتی کاکائوهاش کپک زد و در عالم بچگیم دل من خنک شد تا دیگه پز نده بهم. :))) اخه همیشه من زود خوراکی هامو میخوردم اما اون نگه میداشت و من ناراحت بودم که اون هنوز خوراکی خوشمزه داشت.

+ من به اسباب بازی های آشپزخونه‌ای خیلی علاقه داشتم و چیزایی که توی اون خونه داشتم یه اجاق گاز قشنگ، یه زودپز و یه سری چیزای دیگه بودن. توی این خونمون چیزای بیشتری خریدم که فکر کنم هنوز دارم توی زیرزمین. 

+یه سری از خاطراتم هم توی خونه عموی خدابیامرزم هست. اونجا میرفتیم با دختر عموی کوچیکم بازی میکردیم و با بزرگه کامپیوتر بازی و اینا. 

+ یاد پدربزرگم می‌افتم. توی بچگیم همیشه توی یه کمد نخودچی و کشمش داشتن و یه سری چیزا. من خیلی دوست داشتم و میرفتم میخوردم، یه بار تموم شده بود. بهش گفتم برو برای زنت نخودچی و کشمش بگیر :) 

+ این خاطره برام خیلی عزیز و مهمه و البته برای پدربزرگم هم عزیز بود؛ جوری که برای همه چندین بار تعریف کرده بودش. از این قراره که: یه روز پدربزرگم گفت بیاین صبح خونمون صبحونه خامه عسل بخورین. خواهرم زودتر از من رفت و با پدربزرگم خامه عسل رو خوردن. وقتی من رسیدم پدربزرگم گفت ما پنیر داریم الان، دفعه دیگه برات خامه عسل میگیرم؛ منم رفتم سر سطل زباله و دیدم خامه عسل خورده شده رو و به پدربزرگم گفتم ایناهاش شما خوردینش و آدمی که چیزی نداره مهمون دعوت نمیکنه :)))) خلاصه از اومد به بعد شد که پدربزرگم تا پایان عمرش همیشه برام خامه عسل میگرفت و میگفت بیا خونمون برات خریدم و یا اینکه میاورد خونمون برام؛ هر بار هم این خاطره رو بهش اشاره میکرد، وقتی هم میرفتم خونشون میگفت ببین چیز خریدم که مهمون دعوت کردم :))) اصلا هم نمیدونم چی شد که تصمیم گرفته بودم سطل رو بررسی کنم! 

خلاصه که این خاطره خیلی دوست داشتنیه برام. خدا بیامرزدت پدربزرگ جانم و یادت همیشه با من هست.

 

پ.ن: یادآوری خاطرات چه شیرینه :) خیلی وقت بود میخواستم یه سری خاطره بیام بنویسم که با خوندشون لذت ببرم. 

مژگان ❤😻
۰۳شهریور

من از اینکه روزهام تکراری بشن متنفرم. از اینکه کار مفیدی انجام ندم هم همینطور، خیلی هم این حس دست خودم نیست و فقط وقتایی که کار خاصی چه درس چه کار انجام نمیدم حس بدییی بهم دست میده. الان دقیقا یه هفته‌اس که کار تولید محتوا توی سایت قبلی رو تموم کردم. حدود یک ماه براشون نوشتم و نوشتم و وقتی فهمیدم که زحمت من داره نادیده گرفته میشه کارمو باهاشون تموم کردم. اوایل خیلی قلممو ازش تعریف میکردن اما اخرین روز خیلی از نطالبم رو گذاشتن برای اصلاح با کلیییی انتقاد. منم وقتی نگاه کردم دیدن یه نفر دقیقا اون مشکلی که از من گرفتند داره و البته اینکه حس کردم این همه انتقاد به جا نیست؛ گفتم تمایل به ادامه همکاری ندارم. اولش حسابی خوشحال بودم از استراحت اما الان یکم خسته شدم از استراحت ! البته از تصمیم خاتمه همکاریم با اون سایت پشیمون نیستم.

خلاصه اینارو گفتم که بگم این روزا کار مفید انجام نمیدم ( به جز کتاب خوندن). و این موضوع کار مفید نکردن اذیتم میکنه و تازه اگرم یه روز بیرون نرم که حسابی کلافه میشم. امروز استخر بودم و کلی خوش گذشت بهم اما باز دلم میخواد برم بیرون که نمیدونم شب میریم یا نه. راستی درمورد کار هم فعلا قراره با یه جا مصاحبه انجام بدم اما روز دقیقش مشخص نیست. 

 

پی نوشت: دوستت دارم خدایای زیبایی ها و خدایی که به آدم ها شجاعت و ارامش میدی. 

پی نوشت۲: از کپشن های اینجوری خوشم نمیاد اما حوصله فکر کردن ندارم دیگه :)

مژگان ❤😻
۰۱شهریور

امروز به پیشنهاد من رفتیم بریونی حاج محمود شفاعت که توی یه پیج مشهور به انتخاب فالوورها بهترین بریون اصفهان شده بود. با این حال من بریونی شاد رو خییییلی بیشتر دوست دارم، بریون حاج محمود خشک بود و زیادم خوشمزه نبود؛ البته شاید برای کسایی که بریون چرب دوست ندارن خوب باشه .

عصر هم که طبق معمول جمعه ها رفتیم باغ؛ امسال هوای باغ عالیه به لطف خدا و بارون رحمتش. دیگه این موقع ها حسابییی سرد میشه و من که زیر پتو یکم خوابیده بودم. و همین و خدایا شکرت :)

مژگان ❤😻