مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۹تیر

 دیروز حدود دوی ظهر خوابیدم تا شیش، برا همین شب تا نزدیک دو بیدار بودم و صبح تا یازده خوابیدم! ظهر هم دو سه ساعتی خوابیدم ‌و فکر کنم دیگه کمبود خواب روزای اخیر جبران شد. کتاب الکترونیکیم رو تموم کردم و دو قسمت سریالم رو دیدم با چیپس و پفک ترکی که به خوبی اونایی ک همونجا خوردم نبود. میخواستم شومیزی ک دیده بودم رو آنلاین سفارش بدم اما سایزبندیش تموم شده بود. امیدوارم موجود بشه باز. 

راستش خیلی رو مود کار کردن واسه فردا نیستم اما بارها قبلا اتفاق افتاده چنین حسی و میدونم به خوبی همه چی انجام میشه. یکم از روتین هام دور بودم این روزا مثلا پادکست و کتاب که امروز سعی کردم بهشون برگردم. امیدوارم دوازده خوابم ببره که خوابم هم درست بشه. 

مژگان ❤😻
۲۸تیر

سفرنامه استانبول 

میخوام از یک روز مونده به پرواز شروع کنم ک ساعت شش عصر راه افتادیم سمت فرودگاه تهران. البته میخواستیم وسطش تو مهر و ماه توقف داشته باشیم برا همین یکم زود رفتیم اما توقف خاصی نداشتیم و اصلا هم آیس چاکلت ماداگاسکارش رو دوست نداشتم. 

بعد خلاصه کلی تو فرودگاه معطل شدیم ‌اولش هم پرواز ما تو لیست نبود استرس گرفتم بعد درست شد. موقع چک این هم عجله ای رقتیم با اینکه همش منتظر بودم اون طرف زودتر باز شد و خلاصه ما جلو نبودیم که عیبی نداره. بعد از همه مراحل هم دیگه رفتیم سمت گیت با اینکه وقت داشتیم اما گرسنه نبودیم چون تو راه تهران با بابا غذا خوردیم. 

بعد کلییییی صبر بالاخره پرواز انجام شد. یعنی از شب قبلش دیگه نخوابیدیم تا صبح. تو طول پرواز کمی خوابیدیم من خودم مرتب بیدار میشدم میدیدم هرکس تو هواپیما میبینم تقریبا خوابه باز میخوابیدم :) اما خوب بود همون خواب

صبحانه بهمون اشتردل و ی سری چیزا دادن ک خوب بود. از فرودگاه ا-ستانبول خیلییبی خوشم آمد مخصوصا لحظه اول و اون حس آزادی و دیدن برندهایی که تو کشور خودمون آرزو هست.

البته سریع رفتیم سمت خروجی ک برسیم ب ترنسفر اونجا هم کلی معطل شدیم. بعد وارد شهر شدیم کلی روی داشتم اما کم کم کمتر شد. ‌در اصل وقتی رفتیم سمت تکسیم و راه رفتیم و قیمت گرفتیم دیدیم چقدر غذا گرون هست البته نه همه جا اما اکثرا. و هرچیزی که خوردیم هم خوب نبود!

یعنی دونر کباب اصفهان بهتر خورده بودیم باقلوا از قدیمی ترین جای استانبول خوردیم اما اصفهان بهتر خورده بودیم و… فکر کنم چون دیگه میدونیم تو اصفهان کجا بریم بهتره اما استانبول خبر نداشتیم.

ظهر قبل اینکه هتل رو بدن جمدون ها رو تحویل دادیم. و رفتیم کمی  راه رفتیم ناهار دونر مرغ خوردیم ۱۲۰ لیر که قیمتش خوب بود اما زیاد خوشمزه نبود. ضمنا نان سیمیت هم به شدت سفت بود و ناخوشایند. بعد برگشتیم هتل دوش گرفتیم و حاضر شدیم رقتیم خ استقلال. 

اونجا صدف باقلوا بروک سیب زمینی مک دون)الد ایس لاته استارب@اکس خوردیم. این دو تا آخری خوب بودن اما بقیه اصلا. 

شاید اگه قرار باشه باز اینجا چیزی بخورم همون مک دونال۶د رو انتخاب کنم و یکی دو تا چیز جدید ترکی شاید. کرم بروله هم تو ی کافه دیدیم شبیه پاریس و دسرهای فرانسوی داشت اما اصلا اون شکلی ک باید نبود و روش برشته نبود و منم کلی باقلوا خورده بودم دیگه دلم چیز شیرین نمیخواست. بنابراین نخوردم. بعد باز پیاده رفتیم تا برج گال۸اتا که کلیییی اروپایی اونجا بودن. میخواستیم در عین خستگی بریم تا دریا که دیدیم خیلی خسته شدیم و خواستیم بریم سمت تراموا و خرید است)انبول کارت اما دویست لیری نداشتیم و دو تا صدی قبول نمیکرد. از دو سه جا پرسیدیم حاضر نشدن برامون عوض کنن دست آخر ی پسر تو پذیرش یه هتل که شبیه اهالی شرق آسیا بود بهمون گفت صد لیر میگیرم استانبول کارت میدم. که ما گرفتیم اولش فکر کردیم متقلب باشه :) اما بعد شارژ کردیم که اونم بلد نبودیم و ی نفر انجام داد ما هرچی انجام میدادیم نمی‌شد. خلاصه این دو نفر برامون کار خیر انجام دادن. تو تراموا از یه خانمی پرسیدم کجا پیاده شیم که راهنمایی کرد و بعد هم سوار این تراموا قدیمی قرمزهای خوشگلللل شدیم اونم پرسون پرسون نمیدونستیم کجا سوار شیم چون ی جا ایستاده بود و دراش بسته بود خلاصه پرسیدم گفتن برین ایستگاه. اونجا از ی آقایی یکم سوال کردم ک چطوریه و اینا بعد رفتم سه تا بلیط بزنم برا خودمون، دو تا شد و شارژ تموم شد ! آقا لیر هم قبول نمیکرد من گفتم الان دو تا زدم چیکار کنم تا اینکه همون آقا ک تو ایستگاه ازش سوال کردم یدونه برامون زد. من گشتم تو کیفم ده لیر و پنج لیر خرد داشتم و مامانم پنج تا دیگ داد ک بهش بدم اما هرکاری کردم قبول نکرد. دیگه کلی تشکر کردم و قلبم سرشار از نور شد از وجود این همه آدم مهربون تو کشور غریب. کسایی که اصلا همدیگه رو نمیشناسیم و نخواهیم دید دیگه اما انقدر خوبن. از ته دلم از خدا میخوام بهشون خیر بده.

بعد دیگه برگشتیم خسته خسته ستاره حالش یکم بد بود. من رفتم سوپرمارکت تنهایی نوشابه گرفتم چون خیلی وقته نوشابه های ایران ب نظرم اصلاااا خوب نیست و نمیخورم. نوشابه عالی بود و چیپسم گرفتم ترکی ک هنوز نخوردم. 

امیدوارم ستاره بهتر بشه فردا و مطمئنم میشه. بعد میریم دنبال برنامه هامون

خیلی ام خسته ام اما باید چیپس بخورم سیر بشم و برم دوش بگیرم بدون شستن موهام ک واسه فردا آماده باشم و بعد بخوابم. ضمنا اینترنت مجانی و از؛اد هم خیلییبی شدید کیف میده

 

روز دوم 

دیشب چون خیلی خسته بودیم هشت ربع کم خوابیدیم میخواستیم بعد پاشیم شام بخوریم اما خوابمون برد و ساعت سه صبح بیدار شدم از ستاره پرسیدم ساعت چنده =))) 

خلاصه صبح رقتیم صبحانه هتل خیلی متنوع و خوشمزه بود. بعد رفتیم سمت جاهای تاریخی. برخلاف تصورمون ایا ص/وفیه و باسی@لیکا رایگان نبود و فقط سلطان ا»حمد رو رفتیم. توپکاپ۶ی هم اول فکر کردیم ایا صوفیه هست و راه رفتیم یکم اما نبود. بلوط هم خوردیم اصلا خوشمزخ نبود ابدا. هیچ طعمی نداشت. بعد میخواستیم بریم ونی(زیا اول ی اتوبوس رقتیم رسیدیم سمت بازار مص/ری ها اولش رو دیدیم . ی چیز خوشمزه شیرین بود اسمش رو یادم نیست فکر کنم لک:م. یکم خریدیم و بعد رفتیم سمت ی ایستگاه دیگ. بهمون هم ارزون تر داد خیلی خودش گفت چون از همسایه ما هستین منظورش کشورمون بود. بعد فکر کنم اشتباه پیاده شدیم و رفتیم ی جای دیگه باز اونجا باید هی عوض میکردیم. برای اتوبوس بعدی کلی صبر کردیم یکی گفت پره یکی گفت شیفت تموم شده فکر کنم، ترکی میگفت متوجه نشدیم گفتیم بذار سوار شیم ما خسته شدیم زیر آفتاب گفت باشه. فکر کردیم اوکی شده ولی ی جا وایساد گفت اینجا ایستگاه آخره. خلاصه که برای اتوبوس بعدی باید باز پیاده میرفتیم اما خیلییی خسته بودیم و یکم حالت تهوع داشتم از بس زیر آفتاب بودم. دیگه تاکسی گرفتیم حدود پونصد تومن گرفت فکر کنم خوب گرفت چون نقشه رو گذاشت و از روش رفت قشنگ انگار وروردیش هم ۲۵ لیر. اوتل۰ت خیلی جای خوبی بود کلی مغازه همه جور قیمت اما بیشتر گروووون. بعد کی اف -سی غذا خوردیم خوشمزه بود مخصوصا ران مرغ اسپایسی. بعد باز رفتیم گشتیم من ی شومیز صورتی ی کیف خوشگل مشکی سوغاتی واسه دوستم اسپری موی ارگان و ی لباس خونه صورتی گرفتم. بعدم ی قهوه کرم بر/وله خریدم. از استار/باکس. مامان اینا خسته شدن نشستن من یکم اونجاها رو یاد گرفتم و تنها رفتم. قهوه امروز خوشمزه نبود زیاد. فکر می‌کنم باز ی سری جاها بود ما ندیدیم اما تلاش کردیم همه رو ببینیم. بعد واسه اولین بار از مترو استفاده کردیم من خودم اولین بار تو عمرم بود کلا. یکم پیدا کردن ایستگاه دقیق سخت بود و از چند نفر سوال کردیم.

آخرم اشتباه ایستاده بودیم ک من گفتم بذار برم از ی نفر بپرسم. متوجه شدم ک باید بریم اون سمت وایسیم. خلاصه خداروشکر درست رسیدیم بعد باید میرفتیم سوار اتوبوس میشدیم. ی سوپرمارکت دیدیم رفتیم داخلش ک بزرگ بود. خیلی خوب بود دوست داشتم ببینم. بستنی زمستونه و بستنی و پفک و ی سری چیزا خریدیم مثل ماکارونی و سرکه اینا. بعدم رفتیم تو ایستگاه از ی نفر سوال کردیم اشتباه گفت ایتسگاه رو. از تجربه یاد گرفتیم ک از چند نفر بپرسیم. ی دختر پسر کلی توضیح دادن بهمون. اما میگفت مترو بهتره ولی باید خط عوض کنین که اصلا حوصله نداشتیم. برا همین رفتیم اون سمت و از چندین نفر باز پرسیدیم دست آخر بازم ی ایستگاه خیابون روبرویی رفتیم تا اوکی شد. یکم راهش طولانی بود اما خیابونا رو دیدیم. اینجوری خیلی خوبه که با اتوبوس میرفتیم خیابونای متنوع رو میدیدیم. وقتی برگشتیم کلی خسته بودیم میخواستیم بریم باز بعد دوش بیرون اما نشد از شدت خستگی و منم پیام های کاری داشتم یکم، 

حتی نشد بریم پشت بوم هتل خودمون. 

اما روز خوبی بود به جز صبح ک یکم وقتمون گرفته شد و تاریخی ها رو نرفتیم و گرم بود و بعد گم کردن ایستگاه ها. 

راستی صبح هم پیاده یکم زیاد رفتیم تو کوچه های سرپایینی البته من مشکلی نداشتم زیاد قشنگ بود، بعد هم تراموا ک خیلی چیز حوبیه. 

همهههه جا هم پر از گربه مخصوصا ویترین مغازه ها و مثلا ی گربه راحت رفت تو فروشگاه  نای/ک کلی نگاه می‌کرد  انگار قصد خرید داره :)))

 

 

روز سوم 

امروز صبحانه فرق داشت و خیلیم خوب بود. بعد صبحانه رفتیم به سمت اسکله کاباتاش که برای رسیدن بهش یه خانوم راهنماییمون کرد. باز امروز هم ترک ها خیلی کمک کردن و آدمای دیگه مثلا یه انگلیسی زبان احتمالا نیتیو که خیلی لهجه خوبی داشت و مودب بود. واقعا ترک ها با اینکه زبانشون اکثرا خوب نیست خیلی تلاش میکنن راهنمایی کنن و از هرکی سوال کردیم خیلی خوب جواب داد. البته بعضا اشتباه میگفتن اما یاد گرفتیم هر چیزی رو از دو نفر حداقل بپرسیم و حتما قبل رفتن داخل اتوبوس از راننده بپرسیم فلان ایستگاه میره یا نه، که چون راننده ها معمولا انگلیسی بلد نبودن فقط اسم ایتسگاه رو حالت سوالی میگفتم خودشون تایید یا رد میکردن. خیلی بهتر یاد گرفتم چطوری با اتوبوس تو استانبول برم بیام :) البته با کمک سایر مردم :دی 

خلاصه رفتیم اونجا کلی کارت رو شارژ کردیم منتظر کشتی شدیم. کشتی خیلی بزرگ و قشنگ بود تو طبقه وسط نشستیم البته بعدا طبقه بالا رو هم دیدیم و لب کشتی هم رفتیم. عکسم گرفتیم و خوراکی خوردیم. بعد رسیدیم ب بیوک (ادا و اونجا چون یه نفر تو ایستگاه بهمون گفت، اتوبوس سوار شدیم نفری ۶۰ لیر بردمون بالا. البته اصلا جالب نبود اون بالا رستورانش هم گرون بود نسبتا اصلا هم چیزاش خوشمزه به نظر نمیرسید. گرم هم بود خیلی. دیگه باز برگشتیم زود و مغازه های پایین رو دیدیم. چیزای جالبی داشتن اما بیشتر از همه حال و هواش دوست داشتنی بود. ی سری مغازه های بامزه داشت. برای ناهار مامانم ی جا رو انتخاب کرد البته غذاش رو دوست نداشتم. ساندویچ ماهیش رو که اصلاااا، مرغش هم تعریفی نداشت و نزدیک ۵۰۰ تا هم شد. یه پسر ایرانی اونجا بود  ک کلی راهنماییمون کرد ی چایی هم آخر سر رایگان داد بهمون که باز دوست نداشتم من. 

بعد از ی سوپرمارکت یکم خرید کردیم و ی نوتل۷ا گرفتیم بزرگ ک قیمتش خیلی مناسب بود دقیق یادم نیست صد لیر یا دویست تا. یه پودر کیک هم خریدم ک امیدوارم خوب باشه واقعا. بعد دیگه رفتیم برای کشتی ک برگردیم که همون لحظه ی کشتی بود تقریبا پر و کمی بعد از سوار شدن ما راه افتاد. داشتم فکر میکردم چقدر خوب شد یاد گرفتیم و راحت زود رسیدیم ب اسکله.

بعد رفتیم سمت ساحل (ببک، قبلش قرار بود بریم بالات ولی گفتیم خسته مبشیم دگ، 

من فکر کنم نرفته بودم عکس ساحل رو چک کنم و تصورم این بود ک ماسه ای هست. پس خیلی ناامید شدم ک نبود و قصد داشتم برم تو آب اما نشد. از طرفی فکر کنم بیوک ۵ادا خودش ساحل ماسه ای داشت اما اون موقع نمیدونستم (الان هم مطئن نیستم) اما تصمیم گرفتم به امید خدا سفر بعدیم ی جای آروم باشه فقط برای ریلکس کردن و به قول مامانم ک تازگی یاد گرفته هی میگه: لش کردن! 

تو اتوبوس برگشت گشت زدیم تو شهر واقعا اتوبوس این خاصیت خوب رو داره تازهچومانیتور دارن اتوبوس ها نسبتا راحته بفهمی کدوم ایستگاهی.

بعد دوش گرفتیم بریم جواهیر دیدم ساعت ده میبندن همون موقع هشت بود. دیگه یکم استراحت کردیم رفتیم استقلال دوباره. ی شومیز اچ اند ام دیدم خیلییی خوشگل بود اما اندازه ام نشد. ریمل ایزادورا ک میخواستم هم پیدا نشد. دیگ دست آخر هیچی نخریدم برگشتیم چون پا درد شدید گرفتیم و من یکم حالت تهوع داشتم فکر کنم ب خاطر دریا. البته ی پاساژ جدید هم کامل گشتیم تو استقلال قشنگ بود . و اونجا قهوه ترک گرفتم ک خیلی تعریفی نداشت اما سر گیجه گرفتم ب خاطرش، یکم سنگین بود فکر کنم برام. مجبور شدم ی دونه کارادیف بگیرم یا همچین چیزی ک دلم میخواست از قبل امتحان کنم. بد نبود فقط. 

دیگه چیییی اها یکم نشستیم تو میدون خوب بود و بعد چمدون ها رو جمع کردیم. من نتونستم شام بخورم حالم خیلی خوب نبود. 

اما صبح خوب شدم برای صبحانه رفتیم این بار نشستیم کنار شیشه ها خیلی خوشگل بود و مرغ دریایی خم میومد کنارمون مخصوصا آخر سر ی مدت طولانی نشست لب پنجره. امروز صبحانه سیب زمینی سرخ کرده و یکم کالباس و پنیر خوردم. بعدش رقتیم تو کوچه  های اطراف هتل فکر کنم کمتر از یک ساعت و باز سوپرمارکت حرید کردیم. قهوه و کرم و اینا. 

من ذوق نوتلا و پودر کیک و لباسامو دارم =)))) 

یکم نشستیم لابی و بعد بقیه وسایل رو جمع کردیم. الان نشستم رو تخت هتل و دارم اینا رو مینویسم. تا یک ساعت دیگه ترنسفر میاد میریم فرودگاه. اونجا قیمت ها به یورو هست فکر کنم و خیلی گرونه. بعدم که میریم تهران اما بعدش ک با اتوبوس باید بریم احتمالا خسته میشیم مخصوصاااا ک فردا صبح باید سرکار باشم اما خوشبختانه بعدش جمعه اس دیگه.

به امید خدا همه چی خوب پیش بره و جمعه هم استراحت کنم آماده بشم برای بقیه زندگی :)

 

ادامه روز چهارم 

خب فرودگاه خیلی شیک و مدرن بود و برندای لوکسی مثل فندی دیور و گوچی اونجا شعبه داشتن. ی کیف دیور رو سوال کردم ۷ هزار و خرده ای دلار بود 😑 قیمت بقیه چیزا هم تا جایی ک دیدم ب یورو بود جز یک فروشگاه ک اونم چند برابر داخل استانبول بود قیمت خوراکیاش، خلاصه باز راهمون رو پیدا کردیم و گیت ما از همه دورتر بود. ی‌ خانوم پیر دوست داشتنی هم دیدیم تو فرودگاه ک خیلی بامزه و خوشگل بود.

بعد دیگه تو هواپیما بهمون غذای کاملی دادن جوجه و کیک اینا. بعدشم از تهران رفتیم ترمینال تهران جنوب خداروشکر همون لحظه پایانه گفت ی اتوبوس  داره میره اصفهان رفتیم سوار شدیم. تو راه هی خوابم میبرد هی بیدار میشدم و وسط راه مامان ی طرف سفالی قشنگ برا مامان بزرگ خرید. بعدم که حدود سه و خرده ای صبح رسیدیم اصفهان و تاکسی گرفتیم تا خونه فکر کنم چهار صبح بود رسیدیم. هشت بیدار شدم با اینکه خیلی خیلی خیلی سخت بود رفتم سرکار. البته خداروشکر شب قبلش ی سری کارا رو تو اتوبوس فرستادم برا مشتریا. صبح خواب آلود کارامو کردم سریع اما بعد خوابم نبرد چمدونا رو باز کردیم و برا بابا تعریف کردیم و اونم کلی حرف داشت :) 

بعد دیگه خوابیدم کلییییی. خداروشکر فردا جمعه اس استراحت می‌کنم یکم.

اینم سفر استانبول ما که خداروشکر صد هزار مرتبه به خوبی انجام شد و کلی خوش گذشت با همه بدو بدوها. امیدوارم به همه خوش بگذره تو سفرها و سلامت باشن و عالی. 

 

چند تا چیز:

*تو مسجد سلطان احمد چند تا دبیرستانی خارجی بودن که باعث شدن یاد کتابای این ژانری خارجی بیفتم و خیلی برام جالب بود.

 

*مامان تلاش می‌کرد ب شیوه خودش با خارجیا حرف بزنه. ی جا تو سوپر مارکت ب یارو گفت ایسته کن 😂 یه جا رفت خودش آدرس دستشویی پرسید و ی جا تو جزیره بیوک ب خارجیه گفت های یارو صبر کرد مامان سوال کنه بعد مامان زل زده بود بهش با لبخند دیگه گفتم برو ایشون انگلیسی بلد نیست 🌝😂

 

مژگان ❤😻
۱۹تیر

امشب کلیییی خسته ام و بدنم درد میکنه که برای من نشونه سر پا بودن زیاد از حده. کل این هفته هر روز بیرون بودم و شارژ بیرون بودنم کاملا تموم شده. 

شنبه چندین ساعت تو آژانس بودیم واسه خرید بلیط، یکشنبه کلاس آبرنگ رفتم ک برق نبود و باز عصر برای یه سری کارا رفتیم آژانس فکر کنم یکی دو ساعتی اونجا بودیم. بعد دوشنبه نوبت دکتر داشتم و کافه رفتم و بعد باز آژانس :))) امروز هم به جای یکشنبه کلاس آبرنگ داشتم و ظهر هم نوبت ارایشگاه. باز عصر یکم با مامان رفتم بیرون واسه بنزین زدن و اینا.

خلاصه منی که عادت دارم بعد یکی دو روز زیاد بیرون بودن حتما یک روز حداقل بمونم خونه، این هفته یکم اذیت شدم چون رو دور تند بود و ذهنم حسابی شلوغ واسه برنامه های سفر و سرکار و... یکم استرس دارم اولین باری هست که وسط سال کاری میرم سفر از موقعی که کارمو شروع کردم. ولی حداقل زمان خوبیه تعطیلات هست و خلوت تره معمولا سرکار. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. به امید خدا فردا رو کامل میمونم خونه تا شارژ بشم و ادامه برنامه ریزی ها و روتین روزانه خودم. بعدم که احتمالا پنجشنبه چمدون میبندیم و جمعه یه سری تسک های کاریم رو انجام میدم. 

فعلا برم دیگه :) 

مژگان ❤😻
۱۷تیر

بعد از سال‌ها بازم تابستون رو دوست دارم. خب بچه که بودم دوست داشتم چون مدرسه ای در کار نبود و البته گرمایی نبودم. یادمه یه بار پونزده مرداد شده بود و کلی با خودم حساب کردم که هنوز نیمی از تابستون مونده و نباید ناراحت باشم :) 

اما چندین سال به خاطر گرما ازش متنفر بودم تا اینکه امسال، بیشتر به خاطر تمرینات م»دیتیشن و مای)ندفول بازم دوستش دارم، گرما هست درسته خیلیم بده اما میشه زیادتر دوش گرفت. عاشق آب خیلی سردم و میوه های تابستون مخصوصا گیلاس دوست داشتنی و نویدی که بالاخره پسته تر میاد =) عاشق نون خشک و پنیرم و طالبی و نون پنیر گلابی که هنوز زوده. چای آلبالو و یه استخر خوب و کلاس نقاشی که البته امروز اولین جلسه تشکیل نشد به خاطر قطعی برق. 

‌عاشق کیک زردالو ام که امسال خوب از آب درنیومد اما سال دیگه یه مدل دیگه اش رو امتحان می‌کنم. مربای آلبالویی که مامان درست میکنه و قراره با خامه بخورم. واقعا زندگی همیناس و خوشحالم که بالاخره به خاطر چنین چیزای ارزشمندی احساس خوشبختی می‌کنم. ای کاش همیشه هممون یادمون باشه قدر چ:یزایی که داریم رو بدونیم و همش نگاهمون به اونچه نداریم نباشه. شکر خدای را هزار هزار بار.

*پادکست (ای۷ن نقط/ه البته که باعث تمام این خوبیا شده تو زندگیم. 
* جوجه مامان بزرگ مریض شده بود. رفته بود داروخانه واسش مولتی ویتامین گرفتهههههه :) داروخانه هم کلی جدی گرفته و توضیح داده البته با شوخی. متاسفانه جوجه کوچولو تو این دنیا نموند اما دو تا دیگه ازشون هست که امیدوارم خوب باشن. 

مژگان ❤😻
۱۱تیر

باورم نمیشخ فقط به خاطر ثبت نام کلاس آبرنگ این همه هیجان زده ام!!! :) یعنی اگه میدونستم آنقدر خوشحالم میکنه زودتر انجامش میداذم. بعد از اتمام کلاس زبان تو اردیبهشت میخواستم منتظر ترم جدید بمونم اما همچنان خبری نشده بنابراین دنبال کلاس بودم. میخواستم برم چیزای جدید اما بعد تصمیم گرفتم بچسبم ب علایق خودم مثل آبرنگ. تازه جایی ک رفتم خیلی لوکیشنش خوبه و نزدیک هم هست و جا پارک و همه چی. و اینکه کلاس سفال هم دارن شاید بعدا برم. بعد میخوام ی دوره سل@ف لاو از این نق)طه هم بگیرم ک بابت تمریناتش هیجان زده ام. 

و اینک رفتم ی تخته شاسی و ی مقوا گرفتم و خیلی حس خوبیییی دارممممم خلاصه. امیدوارم خوب پیش بره. ولی جدی از اتمسفر جاهایی ک لوازم نقاشی میفروشن خیلیییی خوشم میاددددد. رنگ و روغن هم دوست دارم شاید بعدا رفتم. اما سبک رئال نه. 

دیگه چی؟ پادکست هست، فیلم، کتاب، کارم، هفته ای یکبار زبان خودم میخونم فعلا، ی کار دیگه هم شروع کردم برای خودم و کار کردن رو خودم که بابتش هیجان زده ام به شدت. این ماه از سایتی که آموزش دارم روش پول خوبی گرفتم و باهاش ی شومیز خوشگل واسه مهمونی م@که ای چهارشنبه خریدم و کلاس آبرنگ و تازه اضافه میاد برای دوره روانشناسی ؛) خدایا شکرت که پولمو جوری خرج می‌کنم که دوست دارم. شکر خدای را از همه چیز حقیقتا. 
راستی مدیتیشن کم شده اما از فردا حتما باز انجام میدم، ژورنالینگ هم اینجا رو ترجیح میدم، مایندفول هم به امید خدا از فردا. 

تازه یه چیزی شاید بریم سفر به زودی اگه بشه بابتش خیلیی هیجان زده ام.

مژگان ❤😻
۰۶تیر

امروز قرمه سبزی داشتیم که غذای مورد علاقه جدیدمه. بعد مامان دستورشو گفت بهم نوشتم واسه خودم. و اینکه درباره رژیم حرف زدیم. انقدر مامان خوشحال میشه وقتی می‌خواد بره دفتر رژیمشو بیاره ذوق میکنه میدوه میاره :)))  امیدوارم رژیمش خوب پیش بره. 

کتاب میخونم این روزا، مدیتیشن کم و بیش و سخت تلاش می‌کنم در لحظه باشم که سخته اما میتونم. خداروشکر برای همه چیز مخصوصا سلامتی. 

مژگان ❤😻
۰۱تیر

نشستم خونه مامان بزرگ روبروی کولر، ناهار تقریبا حاضر شده. میخوام یکم کتاب بخونم. احساس سبک بودن و خوشبختی دارم. چون از دیروز تو لحظه زندگی کردم و خیلی خوب بود. دیشب جلو کولر تو پیتزا فروشی با دوستم بودم و ی لحظه احساس کردم دلم می‌خواد کلی آب سرد بخورم و همینجا بشینم و احساس خوب داشته باشم. واقعا زندگی در لحظه اولش سخته یا کلا سخته از بس عادت داریم تو ذهنمون باشیم اما در نهایت همیشه به برد می‌رسی. 

این روزا مدیتیشن رو جدی تر کردم، با پادکست خاصی که دوسش دارم انجام میدم و سرشار از آرامش میشم. بعد هم از دیشب ژورنالینگ رو شروع کردم که خیلی خوبه باید افکار و احساسات رو نوشت. برای همین شاید کمتر اینجا باید اما دارم با خودم زمان میگذرونم که همیشه چیز خوبیه. مدیتیشن کودک درون هم میخوام به برنامه اضافه کنم، به نظرم اینا مجموعا بهترین کارایی هستن که تو عمرم انجام دادم. 

+یه چیزی. یه روز تابستون خیلی سال پیش وقتی فکر می‌کنم راهنمایی بودم، خونمون هنوز قدیمی بود، دستمو بردم بالا تو حالت درازکش و رو موکت بالای سرم ناخن کشیدم، به این فکر کردم که بعدا این لحظه رو یادم میاد و میزینم چقدر ازش گذشته و واقعا اینطور شد! هنوزم گاهی یادش میفتم اون موقع ها که بیشتر. حتی یادمه یه بار دیگه هم بعدش این کارو انجام دادم اما دقیق اون رو یادم نیست. میخوام بگم این روزا ک تلاش می‌کنم تو لحظه باشم هم احتمالا همینطور یادم میمونه، هرچی که هست از این برنامه راضی هستم به شدت. 
 

+یادم اومد که با خودم قرار گذاشتم از ۳۱ خرداد تا ۳۱ تیر در لحظه بمونم و ببینم چطور پیش میره و باعث چه تغییراتی میشه. باید بگم از تغییرات روز اول شگفت زده شدم واقعا. مهم ترینش هم احساس سبکی در مغز هست. فقط وقتی تجربه کنی میفهمی. قبلا هم یه روز که شهر کتاب بودم فکر می‌کنم سه سال پیش این کارو کردم بدون فکر بودم و بعدم رفتیم لوفا و حس میکردم چقدر ذهنم آروم شده و سبک. اما دیگه نتونستم تا الان. البته بیشتر بحث خواستنه و شاید بحث زمان. اون موقع زمان خوبی نبود شاید. الان هست. خدایا شکرت واقعا 

مژگان ❤😻