بالاخره امروز زودتر از روزهای دیگه تعطیل شدیم و فرصت کردم کمی بنویسم.
دانشگاه و درس خوبه اما برای کسی که چهار ماه توی خونه بیکار بوده و هیچ درسی نخونده و جمله ای یاد نگرفته یکم سخته!
به خصوص ریاضی که به شدت هر چه تمام تر دلم به سمت نخوندنش پر میکشه!اما به دلیل ترس قراره خودمو مجبور کنم حسابی بخونمش.
برنامه نویسی همچنان با اختلاف زیاد از بقیه درسا در صدر جدول درساییه که مغز منو میخارونن! اینکه میگم مغزمو میخارونه یه اصطلاحه که خودم اختراعش کردم به معنی اینکه حسابی دلم میخواد از زیر و بمش سر دربیارم!
رفت و برگشت به دانشگاه با اون مسافت طولانی رو اهنگ گوش کردن قابل تحمل میکنه.
خوش میگذره و خوشتر میگذشت آگه اساتید محترم انقدر سختگیر نبودند!
غذای دانشگاه اونچنین تعریفی نداره و بیشتر برای سیر شدنه تا لذت بردن!
دوستان هم خوبن و قابل تحمل! البته اگه هنوز بهشون بشه گفت دوست؛فعلا بیشتر همکلاسی اند.
امروز سه ساعت ریاضی داشتیم ؛ دروغ چرا، میترسم! من تلاشمو میکنم.دیگه بقیش دست خداست!
اووووم، بیشتر کتابها و جزوه هارو -که زیاد هم نیستند- از دانشگاه تهیه کردیم و فقط یکی دوتا مونده که احتمالا هفته آینده با شیوا میرم میگیرم.
راستی این اصطلاح ترم یکی و ترم بالایی و این جور چیزا خیلی به نظرم مسخرس، واقعا به نظرم حرفای بچگونه ایه.البته منظورم فقط در مواردیه که به قصد مسخره کردن گفته میشه. من که شخصا اصلا در مقابل یه ترم چهاری اصلا احساس یه کلاس اولی در مقابل کلاس پنجمی رو ندارم!شاید اونایی که ازین اصطلاحات استفاده میکنند خودشون چنین احساسی دارن!
دیگه چیزی یادم نمیاد؛بعدا بازم مینویسم.