مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
۲۹خرداد

جمعه تولدم رو گرفتم و کلیییی خوش گذشت. یه تولد کوچیک بود اما بازم کلی کیف داد و از این بابت خیلی خوشحالم. بعد دیشب هم خونه مامان بزرگم بودیم:

مامانم: دکتر بهم گفته دیگه قرص آهن نخور

مامان بزرگ: پس منم دیگه نمیخورم

-مگه تو قرص آهن میخوری؟

-قرص آهن چیه 

🤣🤣🤣🤣🤣🤣

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

خب خب امروز تولدمه و اصلا نمیشه که نیام اینجا چیزی بنویسم. اول میخوام درمورد ۲۳ سالگی بنویسم. کارایی که کردم چیا بودن؟ ادامه دادن به شغلم با قدرت زیاد، کلیییی کتاب خوندن، رشد پیج کتابم، کلاس داستان نویسی که هنوزم ادامه داره، کلی لباس خریدم، بزرگتر شدن، شروع یک کار جدید که هنوز نمیدونم نتیجه اش چطوره (فایل)، انگیزه برای شروع کارای جدید دیگه که کلی تو برنامم هست، بزرگتر شدن و بهتر شدن، رنگ کردن مو، جراحی دندون عقل و کارای جدید دیگه.

خیلییییییی خوشحالم که یک سال دیگه بزرگتر و با تجربه تر شدم. امیدوارم در ۲۴ سالگی باز هم کلی پیشرفت کنم و کارای جدید انجام بدم. اصلا میدونین چیه؟ میخوام اسم ۲۴ سالگی و هدفش رو این بذارم: پیش به سوی چیزای جدید :)

کلی حس خوبی دارم الان که اینا رو مینویسم. انشاا... امسال بتونم سه تا برنامه کاری مهمم رو عملی کنم: پروژه خارجی محتوا، سرمایه گذاری (یک بار انجام دادم که نتیجه اش هنوز مشخص نیست ولی انشاا... خوبه) و نوشتن کتاب. به جز اینها چندین و چند هدف دیگه هم دارم که امیدوارم همشون اوکی بشن به لطف خدا. 

دیشب، حس کردم خدا باهامه! کمکم میکنه از تمام پله ها بالا برم. میدونم توی آغوشش هستم و کلی امید دارم که همه چی به زودی زود درست میشه.

در اخر انشاا... به زودی اوضاع کشورم و مردم عزیز کشورم خیلی بهتر میشه، خدایا شکرت بابت همه چی. ممنونم برای سلامتی و کار و خانواده و دوستان و همه چیزایی که بهم دادی و خواهی داد. پیش به سوی چیزای جدید به کمک خدا :)

مژگان ❤😻
۰۳خرداد

باورم نمیشه نزدیک دو ماهه نیومدم اینجا. فکر کنم علتش وجود اینستاگرامه که همه چیو اونجا میذارم و حس میکنم خب نیاز نیست جای دیگه ثبت شه البته ناخوداگاه.

ننوشتم کلاس نویسندگی میرم که خیلی خوبه، یک کار جدید دارم شروع میکنم، همچنین چند ایده جدید دارم که فکر میکنم جواب بدن. جالبه اخرین چیز عالی ای که بهش دارم میرسم احتمالا، در نتیجه یک سری تفکر مثبت از زندگی موزد علاقم بود که توی اون تایم بیشتری دارم. انشاا... که خیر باشه.

این روزا خیلی کار میکنم و البته تفریح کافی. همه چی عالی. و همین 

+قراره برم جراحی دندون عقل. زیادم نمیترسم چون که اخیرا پرکردنی اینا داشتم.

مژگان ❤😻
۰۷فروردين

خببب ما از سوم تا شیشم فروردین رو رفته بودیم کیش، اینجا میخوام راجع به این سفر بنویسم که یادگاری بمونه.

روز اول وقتی رسیدیم رفتیم ساحل یکم عکس اینا گرفتیم و بعد رفتیم شاتل و پاراسل. من کلی ترسیدم و جیبیغ زدم اما خوشحالم که رفتم. مخصوصا پاراسل که پشیمون شده بودم و ترسیده بودم اما رفتم. غواصی هم خواهرم نیومد پس نرفتم.

بعد از اونا شب رفتیم رستوران شاندیز که غذای معمولی ولی گرون داشت و در کل غذاش خوب نبود اما فکر کنم پنج تا خواننده اومدن که بعضی آهنگاشون خوب بود. در اخرم ترنسفر هتل ما رو برد سمت هتل و کسایی که باهامون بودن خیلی باحال بودن و شروع کردن دست زدن اینا و کلی خوش گذشت. مخصوصا موقعی که اهنگ اول مال شادمهر بود و همه داشتن میگفتن لالایی لالالا واقعا حس خوبی داشت :)

روز دوم اولش رفتیم عکاسی از طرف هتل، بعدش سافاری که حیلی باحال بود و مامانمم باهامون اومد، بعدش مرکز تجاری رفتیم و یکی دو تا پاساژ دیگه که مرکز تجاری خوب بود و ازش خرید کردیم. من روسری و تی شرت و شکلات خارجی گرفتم. بعذ رفتیم ساحل سیمرغ و پیاده روی کردیم و رفتیم کافه و در اخر ساعت یازده و نیم کشتی تفریحی رفتیم که غذا بد بود و خواننده معمولی اما بدترین قسمتش این بود که خواننده دیر اومد طبقه بالا. برای ناهارم رفتیم دارچین که خیلی دوست داشتم. روز دوم ساحل مرجان هم رفتیم کوتاه.

روز سوم صبحش رفتیم عکاسی خودمون با درختای نخل و بعد پاساژ کوروش و هایپر پاندا که از پاندا کلیییی خوراکی خارجی خریدیم. و یکم چیزای دیگه. بعد تور دور جزیره که اصلا خوب نبود. کاریز و خانه بادگیر رو دوست نداشتم. درخت کهنسال هم چندان خوب نبود. فقط کشتی یونانی خوب بود اما به شذتتتتتت گرم بود. بعدش رفتیم پاساژ دیپلمات و بازار عرب ها که هردو خوب بودن و خرید کردیم. شامم همون پاساژ دیپلمات خوردیم که خوشمزه بود. بعدشم رفتیم اسکله عکاسی و اخرم ساحل سیمرغ و کافه. کلی هم نشستیم پای اب.

روز چهارم هم چمدون بستیم و تحویل دادیم. بعد رفتیم ساحل مرجان توی یه کافه خیابونی کلی نشستیم. خیلی گرم بود ما هم چیزای خنک خوردیم بهتر شد. در اخرم یکم پیاده روی توی خیابون و پاساژ مرجان رفتیم که حیلی قشنگ نبود اجناسش. بعدم دیگه رفتیم فرودگاه که پرواز کلی تاخیر داشت و همه خسته شده بودن. توی فرودگاه هم بابا کلی منتظرمون شده بود و در نهایت رسیدیم خونه و من به این نتیجه رسیدم هیچچچچ جا خونه خود اذم نمیشه :)))

پی نوشت:

۱-خانومه میگفت مرجان ها موجود زنده آن بعذ مامانم گفت اره من دیدم تکون خوردن و نحوه حرکتشون رو با انگشتش نشون داد 😁 بعذ شب گفت این چند تا مرجانو کی اورده تو اتاق، بهش گفتم یکیشو من اوردم بقیه شون دنبالمون ا‌ومدن خودشون 😂

۲-توی کافه خانواده بغلی پانتومیم بازی میکردن مامانم گفت چقدر اینا بی مزه آن همش دارن دابِسمُس بازی میکنن 😂

۳-خواهرم تو کل پرواز چسبیده بود به پنجره بیرون رو نگاه میکرد 😁

۴-خیلی خوش گذشت در کل اما یه سری جاها رو نباید میرفتیم. و خیلی گرم بود. اما خداروشکر خوب بود. انشاا... که همه به سلامتی برن سفر و برگردن و سال خیلی خوب و قرن بسیار عالی ای رو شروع کنن. هممون انشاا... ♥️

مژگان ❤😻
۰۱فروردين

خب دیشب عید شد! ما قبل سال تحویل کلی رقصیدیم چهارتایی :)))) انقدر خوب بووود که نگم. بعدشم که تبریک اینا ولی عید دیدنی نرفتیم انشاا... از امشب میریم. وای باورم نمیشه قرن جدید شروع شده! خیلی بزرگه به نظرم مفهومش. یادمه دفعه قبلی که سال ببر بود دبستان بودم یا راهنمایی، فکر نکنم دیگه بعدش ببر بوده باشه. امیدوارم امسال کلی اتفاق خوب برای هممون رخ بده. رااااستی، قبلا نمیدونم چند سال پیش بود از هر روز عید کلی نوشته بودم! امیدوارم همیشه کلی عید رو دوست داشته باشم و باهاش حالم خوب بشه. و هممون همینطور باشیم ♥️

مژگان ❤😻
۲۷اسفند

فکر کنم هر سال اینجا میومدم درباره اون سال مینوشتم. الانم وقشته از ۱۴۰۰ بنویسم. از اولش بگم. بی صبرانه منتظر عید بودن چون کلی کار کرده بودم در سال ۹۹ و توی عید تقریبا هوش گذشت اما بعد بی صبراانه منتظر بودم کار کنم دوباره چون حوصلم سر رفته بود! بهار رو رفتن اتاق بالا و تابستون، اوایلش خوب بود بعد کم کم حس تنهایی بهم دست داد و اومدم پایین. قبلش اتاقم رو رنگ زدن. واکسن کرونا اومد و سه دوز زدیم؛ و توی تابستون کلی ترس کرونا رو داشتم. خیلی جای شلوغ نمیرفتیم قبل واکسن. بعد دیگه پاییز و زمستون کلیییییی کار کردم و خسته شدم. توی بهمن فکر کنم، کرونا کرفتیم هممون از نوع امیکرون که خداروشکر به خیر گذشت. 

توی ۱۴۰۰ اولین سرم عمرم رو زدم و خیلی زود شد ۴ تا سرم که خداروشکر چیز خاصی نبود. فشارم پایین بود و یکیش هم برای کرونا بود. دیگه چی؟؟؟ برای اولین بار موهام رو رنگ کردم که خیلیییییی همیشه منتظرش بودم و واقعا بهم اومد و بابتش خیلی خوشحالم. کلیییی کتاب خوندم تقریبا هر فصل ۱۲ تا ۱۵ تا. پیجم رشد کرد، کارم رشد کرد. با کلی ادم جدید کار کردم. کلیییی لباس گرفتم، گوشی جدید و ایپد گرفتم. کلی به پوستم رسیدگی کردم. با دوستام خیلی بیرون نرفتیم اوایل سال برای کرونا و بعد چون اکثر وقتشون رو سرکار بودن. 

برای سال جدید برنامه زیاد دارم که همه رو نوشتم و قطعا ارتباط بیشتر با دوستا و خانواده هم جزوشه انشاا... . اسفند هم که عموی مامانم از انگلستان اومد و کلی بیرون رفتیم باهاش برای خرید خونش و دعوتش کردیم و دعوتمون کرد و اینا و فردا صبحم قراره بریم کله پاچه بخوریم ایشاا... .

اهان یکی از هدفام هم باید ارتباط قوی تر و بهتر با خدا جان باشه، یادش بخیر یه زمانی خیلی نزدیک بودیم و واقعا واقعا میخوام که بازم همونطور باشیم. از اینجا به بعد هرچی به ذهنم برسه توی یه پاراگراف مینویسم.

همیشه فکر میکردم ۱۴۰۰ باید خیلی خاص باشه و بدون هیچ دلیلی فکر میکردم سالیه که محسن چاوشی کنسرت میذاره 😅🌝 فکر میکردم که منتظر مونده تا اون موقع که خاص باشه. ولی خب سال خاصی نبود، نمیگم بد بود میگم دقیقا جوری بود که باید باشه. مثل کل زندگی. خوبی و بدی با هم. خب این چیزی نبود کا سالها قبل وقتی ۱۸-۱۹ ساله بودم قبول داشته باشم. اون موقع فکر میکردم همیشه باید خوبی باشه فقط. ولی حالا امیدوارم خوبیا زیادتر باشه و بدیا کمتر و بی اهمیت تر. ۱۴۰۰ هم خوبی داشت هم بدی اما راضی ام خداروشکر و امیدوار و اماده برای اینکه شروع تازه ای داشته باشم، البته بعذ از ۱۴ روز استراحت :) انشاا... 

برای همه دلم بهترین چیزا رو میخواد. چون همه لایقش هستن. انشاا... که همه به چیزای دلخواهشون برسن و من هم همینطور. 

به امید یه سال بسیار عالی برای هممون، انشاا... ♥️
 

پ.ن: راستی اسم ۱۴۰۰ چی باشه؟ در راه رسیدن به بهترین ها 🫶🏻

مژگان ❤😻
۱۰اسفند

این روزا خیلی پیش میاد که این حسو دارم همه چی خوبه پس چرا ناراحتم. تقریبا همه چی خوبه، خیلی چیزای زندگیم مثل رویاهام شده. پس چیه چمه. گاهی هم خوشحالم ولی خیلی زود حوصلم سر میره و باید بیرون برم با بقیه معاشرت کنم تا حس خوب بگیرم. البته خداروشکر اوضاع خیلی بد نیست. ولی بعضی وقتا همچین حسی میگیرم. خدا خودش کمک کنه :)

البته که خداروشکر واقعا. ولی گاهی فشار کاری هست که خسته ام میگنه. دارم سعی میکنم بهش به چشم فقط یه کار نگاه کنم نه چیز دیگه ای. یه سری رویا هم دارم که دلم میخواد انجامشون بدم. مثلا دلم میخواد طراح روسری بشم. ولی کمی شک دارم. امیدوارم سال اینده حداقل طراحیش رو یاد بگیرم و ببینم چی میشه. انشاا... 

مژگان ❤😻
۲۴بهمن

خب من کرونا گرفتم :) الان که نوشتم تعجب کردم خودمم 😅 چون به این سویه جدید میگن اومیکرون و یه جورایی از کرونا جداش میکنن. به هرحال برام مثل سرما خوردگی بود تا اینکه امشب حس بویایی و چشاییم رو از دست دادم که واقعاااااا بده. قبلا نفس کشیدن هم یه طعمی داشت که دیگه نداره :( اونم برای من که انقدر شکموام.

به هرحال، دیروز فشارم کلی پایین بود و اصلا حال نداشتم. فکررمیکلپم برای کروناس تا اینکه رفتیم دکتر و فشارم روی شش بود. دو تا سرم زدم و خداروشکر بهترم. الانم تقریبا هیچیم نیست به جز همین بویایی چشایی.

انیدوارم زودی تموم بشه کرونا برای من و برای همه. اینم بگم الان روز پنجم هست و فکر کنم روز سوم و چهارم سخت بود کار کردن اما خداروشکر کارامم انجام دادم. 

هممون نوبتی خونوادگی گرفتیم و الان اخری منم. انشاا... تموم میشه به زودی :)

مژگان ❤😻
۲۷دی

امروز سرگیجه داشتم نمیدونم چرا و فکر کردم خداروشکر که ادم سالمه و کار میکنه. الان خیلی بهترم و در حالی که تو تختم دارم تایپ میکنم. همه چی خوب پیش میره سرکار و اینا. الان که اینو نوشتم به ذهنم رسید کاش مثل قبلا خیلیییییی خوشحال بودم الانم خوبما ولی سرخووووشی اون موقع رو ندارم. شایدم واسه سبک زندگی با رفیقا و یونی و اینا بود. البته همه چی خوبه و شاکرم. خداروشکر

+هزارمین مطلبمه! وای چند سال پیش همش فکر میکردم کی هزار تا میشه. الان ب ذهنم رسید دو هزار تا که بشه من چیکار میکنم و کجام، انشاا... یه جای خوب. :)

بعدا نوشت: الان متوجه شدم این شیشمین سالی که اینجا رو دارم. چی‌ بگم :٫( خوبه ها این اشکه ینی 😁

مژگان ❤😻
۱۷دی

وای دیروز میخواستیم بریم بیرون یهو بابام گفت که مامان بزرگ تیغ رفته تو گلوش تیغ ماهی. هیچی نگران شدیم و رفتیم بیمارستان به ما هم دیر گفتن چون مامانم نوبت دکتر داشت خودش. خداروشکر امروز عصر مرخص شد. شبم چند ساعتی اونجا بودیم. خداروشکر خیلی بهتره. انشاا... خدا همه بیمارا رو شفا بده.

بقیه هفته هم که مشغول کار بودم. میخوام قسمتی از کارو بدم یه نفر دیگه: گذاشتن سفارشات. انشاا... همه چی خوب پیش بره اینجوری خیلی خلوت تر میشم. دیگه چی؟ حس کلیم خوبه چقدرم نوشتن اینجا بهم کمک میکنه حس بهتری پیدا کنم. راستی برنامه دارم یه کار جدید انجام بدم و کلی واسش ذوق دارم. انشاا... اوکی بشه.

شکر خدای را از همه چیز :)

مژگان ❤😻
۰۳دی

الان که دارم اینو مینویسم وضعیت اینجوریه که از شغلم راضیم اما از اینده میترسم! چه شغلی چه شخصی. اینکه چی میشه، مثلا وقتی ازدواج کردم چطوری کار کنم و اینا، با وجود کارم الان چطوری مسافرت برم و... اما مینویسم اینا رو چون باور دارم زندگی یه برنامه ای داره و همه چی تو زمان خودش درست میشه. پس منتظر وقتشم و میدونم یه روزی برمیگردم اینا رو میخونم و میگم اره همه چی درست شد. شکر خدای را از امید و از حضور .

 

مژگان ❤😻
۰۱آذر

وای! نزدیک دو ماهه نیومدم اینجا و فکر کنم این بیشترین مدتیه که از اینجا دور بودم. چرا نیومدم؟ سرم شلوغ بوده، مشغول کار بودم، در ماه های اخیر علاوه بر کار خودم دو جور کار دیگه هم داشتم. و فکر کنم تنبل بودم! همینطور اینکه این چند وقت کلی کتاب خوندم.

امشب با دوستم فاطی رفتیم بیرون غذا خوردیم. بارون میومد و شب بود و این دو تا موقعیت چیزایی هستن که من معمولا با دوستام تجربه شون نمیکنم؛ چون شب بیرون رفتن اونم تو بارون تا حدودی ممنوعه :) به هرحال خوش گذشت، کلی حرف زدیم بعد مدتها ندیدن همدیگه.

امروز داشتم فکر میکردم وقتی کارمو شروع کردم چه حسی داشتم، بعد یادم اومد بیام اینجا حس هام رو بخونم. و بعد دیدم اگر اینجا بنویسم، همیشه میتونم برگردم همه چیو بخونم و این خیلی خوبه! 

 

مژگان ❤😻
۱۰مهر

سر میز شام، همراه مادربزرگ بابا مامان خواهرم . سعی میکردیم غذا خوردنمون زیاد صدا نده که گربه بیدار نشه. :)

مژگان ❤😻
۲۴شهریور

و امشب بعد از نزدیک هفت ماه برگشتم به اتاق خودم. نمیدونم چرا تمام مدت توی اتاق طبقه بالا حس بدی داشتم. مرتب میخواستم برگردم پایین. روتین هفتگی ام که تمیز کردن اتاق بود رو کاملا کنار گذاشته بودم و اتاقم پر خاک بود. رسیدگی به خودم هم کمتر شده بود و به زور ابروهام رو مرتب میکردم. از عجیب بودنش این رو هم بگم که امروز عصر پای کامپیوتر توی اتاق پایین، یهو گفتم وا چرا این کیبورد انقدر خاک داره؟! و این موضوع بالا اصلا بخ چشمم نمیومد! فکر میکنم به این خاطر بود که بالا تنها بودم. یه جور غم انگیزی بود. حوصله هیچیو نداشتم و حالا میفهمم برای چی. واقعا خوشحالم که اومدم اتاق خودم و خداروشکر میکنم. در ضمن دو روز گذشته هم یک نفر اومد زحمت کشید اتاقمو رنگ کرد. 

اهااان اینو بگم. روز یکشنبه سرکار بودم و داشتم اینستامو چک میکردم. دیدم یه بلاگر استوری کرده که ماها بدون شرایط سنی و دانشجو بودن و .... رفتیم سایت واکسن ثبت نام کردیم و شد. منم سریع چک کردم و دیدم شد. خواستم اخر هفته نوبت بژنم اما فقط برای همون روز امکانش بود. سریع نوبت ۱۷ رو گرفتم و به مامانم زنگ زدم گفتم چون خونه نبود. برای خواهرم امتحان کردیم که نشد. خلاصه عصر رفتیم و مامان هم زد واکسنش رو. خیلی عوارض خاصی نداشت. انشاا... خواهرم هم به زودی بزنه. اما چیزی که میخوام بگم اینه که من اصلاااااااا انتظارش رو نداشتم. مثل معجزه بود برام! خدایا شکرت واقعا. میگن بین دو دوز باید بیشتر مراقب بود. انشاا... خدا مراقب هممون باشه انشاا... به زودی ویروس کرونا از کل جهان پاک بشه. 

خدایا بودنت رو شکر. باش و حس زندگی بهمون بده. دوستت دارم 🤍

مژگان ❤😻
۱۵شهریور

یادش بخیر اون روزا همش اینجا بودم. حتی فکر کنم بعضی وقتا هر روز اتفاقات رو مینوشتم. یا شکرگزاری های هر روژ. و چقدر زندگی خوب تر بود واقعا! چقدر راحت تر بود و لذت میبردم ازش. چقدر این روزا سخته با کار و کرونا و همه چی. میدونم! خدا رو شکر برای همه چی. میدونم سالمیم و خوب. میدونم روزمره گاهی ارزو میشه. اما خب! سخته زندگی. سخت شده واقعا. حس اینکه به خاطر کار دست و پام بسته شده و آزادی ندارم برای خودم. بعضی وقتا البته فکر میکنم اگه صبح ها ازاد بودی چیکار میخواستی بکنی؟! اینم بگم که کار بد نیست فقط قسمت اخر تحویل به مشتریاش اعصابمو خرد میکنه چون طول میکشه بسیار. باید یه فکری به حالش بکنم. 

اما بازم خداروشکر. دوستامو خیلی وقته ندیدم از ترس کرونا. قراره برگردم اتاقم و بابتش خیلی خوشحالم ! خیلییییی. چون به شدت بالا دلگیره و نمیدونم چرا ناراحتم. البته یه دلیلش دوری از مامان بابام و خواهرمه . یه دلیل مهمشه! من برای سر و صدا رفتم بالا اما از همون اول به نظر دلگیر میومد دوری از همه ولی تا همین اواخر هم میگفتم خوبه که بالا هستم. فقط دلم گرفته بود و فهمیدم باید بیام پایین. کمد دیواری هم نمیخوام!

این دلیل خوبیه برای شادی این روزام. 

هزارررر تا چیز میتونم بنویسم . اهان الان تو اتاق قبلیم یعنی اتاق پایینم. و چقدر دوست دارم اینجا رو. چقدرررررر. خدایا شکرت. شکر شکر شکر

خدایا منو بگیر تو آغوشت. درست مثل قبلا درست مثل همیشه. که بغض کنم مثل الان. که بدونی دوستت دارم که مطمئن باشی. 

مژگان ❤😻
۰۹شهریور

این شبای شهریوری اینطوریه که تو هال هوا خوبه اما میرم بیرون تو ایوون میخوابم و میبینم چه خنککککک. هر چند که کرونا زندگیم رو تکراری کرده اما چیزهایی که براشون شاکرم زیاده. خدایا شکرت. 

مژگان ❤😻
۲۹مرداد

امشب حوصلم رفته بود کلی مامانم اومد گف شام بخور. منم ناراحت بودم محلش نمیذاشتم و هی پیشنهاد میداد. گفتم هرچی تو بگی نمیخورم. بعد شروع کرد بگو اینو نخور اونو نخور 😅 تا من بخورم. بعد شروع کردم اروم در گوشی بگه پنیر پر ستاره با طالبی نخور =))))

دیگه خیلی بامزه بود نتونستم قهر بمونم 😌😅🤍

مژگان ❤😻
۱۷مرداد

خب اون داستان اولین سرم عمرم رو که نوشتم بهدش دو تا دیگه هم سرم زدم چون فشارم هنوز هشت بود. یکی از سرم ها رو دیروز زدم که خیلی درد داشت نسبت به قبلیا و حتی امروزم روش باد کرده کمی و کلی‌درد داشت جالا یکم بهتر شده. امروز رفتم ازمایش خون که یه چکاپی کرده باشم ولی فکر کنم فشارم بهتره مامانم فشارم گرفت و خوب بود. اما دستام دو تاشو امروز درد میکردن. 

هفت صبح پاشدم گفتم بریم ازمایش که بهد بتونم به کارام برسم و همین کارو کردیم. یکم کار کردم و بعد خوابیدم و باز کار. برقای محترم عصر تا شب رفتن و بالاخره از نه و خرده ای تا الان رسیدم کار پاورپوینت یک فصل رو تموم کنم. خلاصه که زندگی زیباست اما نمیدونم چم شده بود 😅 خیلی بهترم خداروشکر و قدر سلامتیم رو دونستم. خدایا شکرت و لطفا همه بیمارا خوب بشن. انشاا... هرچه زودتر کرونا نابود هم نابود بشه.

پ.ن: بابام زنگ زد فلانی فشارش پایین بود فلان شکلاتی میخورد خوب شد و ما رفتیم بگیریم هرچند دوس نداشتم. بعد زنگ زد گفت اشتباه شده قندش پایین بود 😅😅😅

پ.ن۲: تند تند و پر از غلط و از هر جا نوشتم، چون لایه بردار روی صورتمه فقط باید ده دقیقه باشه عجله دارم 😂✋🏼

مژگان ❤😻
۱۲مرداد

دیروز رفتیم یه کافه خیلی خوب و کیکای خیلی خوشمزه خوردیم. اما امروز به خاطر اینکه چند روزی بود سرم درد میکرد رفتیم دکتر و دیدم فشارم افتاده. بهم سرم زد بعدش رفتیم خونه مامان بزرگ کلیییی بهم میوه و دوغ و اینا داد. اومدم خونه استراحت کردم. بابام که اومد بهش گفتم اونم رفت کلیییییی چیز واسم گرفت شیرینی و پفک و پسته و بادوم و اب هویج واسم گرفت. باز مامانم بهم چای نبات و میوه داد مامان بزرگم به زووور بهم طالبی اینا داد😅 ناهارم کباب خوردم شامم مامان بزرگم میخواد سوپ برام درست کنه. خواهرمم کلی زنگ زد و نگرانم بود. همه اینا بهم نشون داد که چقدر ادم دوست داشتنی و مهربون تو زندگیم هست. قبلا هم میدونستم اما الان بیشتر درک کردم که چقدر برای ادمای عزیز زندگیم مهمم و این برام خیلی ارزش داشت و فهمیدم حقیقتا خیلی خوشبختم. خیلی زیاد. فکر میکنم اکثر ادما اینجور افراد رو دارن درکنارشون اما بازم عمیقا درک نمیکنن. میخوام همه بدونن که چقدر خوشبختن. میخوام همه خداروشکر کنن و فکر نکنن مهم نیستن یا خوشبخت نیستن یا هرچیزی. من امشب با اینکه کمی فشارم پایینه هنوز اما عمیقااااا احساس خوشبختی میکنم. خدایا شکرت برای خانواده و همه اطرافیان مهربونم. اهان در ضمن دوستامم نگرانم شدن و شیوا بهم تصویری زنگ زد که البته الان تو این شرایط چیزی نبود که بخوام 😅 اما بهم نشون داد که چه دوست خوبی دارم و چه دوستای خوبی .

همین، فکر میکنم حکمت این قضیه همین بود. الانم مامانم اینا هی نگرانمن حالمو میپرسن و اینا. خلاصه که خدایا شکرت برای همه چی همه چی 🌸🤍

مژگان ❤😻
۰۵مرداد

امروز بعد مدتها خوصلم اومد (نمیدونم کجا رفته بود :دی) رفته بودیم دنبال پیدا کردن کلاس سوارکاری اما جایی رو پیدا نکردم، یه رستوران دیدیم رفتیم با مامان و خواهرم و هات چیپس اینا خوردیم، فضای سبز و قشنگی داشت. اخر سرم اومدم خونه یکم پاورپوینت های تدریسم رو درست کردم، اخ نوشته بودم قراره تدریس کنم جایی؟!

خلاصه که اینجوری . امروز یکم عصبانی شدم از نویسنده ها و اینا، اما کلا خوبم الان. تصمیم دارم بیشتر دنبال کلاس اسب بگردم امیدوارم موفق بشم. و میخوام که بیشتر در لحظه حال بمونم.همین دیگه. خدایا شکرت. 

مژگان ❤😻