حداقل حالا -توی این هوا- وقتی چای میخورم دیگه گرمم نمیشه و اعصابم خرد نمیشه از گرما :)
حداقل حالا -توی این هوا- وقتی چای میخورم دیگه گرمم نمیشه و اعصابم خرد نمیشه از گرما :)
پدربزرگم جانم دیشب اومد به خوابم. میدونم نامهام رو خوندی. باز هم برات مینویسم. با اینکه توی خواب چیزی از نامه نگفتی یا حداقل فکر میکنم نگفتی چون یادم نمیاد چی بهم گفتی دقیقا. ممنونم که به خوابم اومدی،خدایا شکرت که پدربزرگم به خوابم اومد.
خب شبا خیلی طولانی شده 🤣 برای همین اومدم اینم بنویسم.
امشب بابام توی حیاط خوابیده و اصلا هم توجهی به اینکه هوا سرد شده نداره منم رفتم براش پتوی اضافه بردم و بوسش کردم :) خیلی حسخثبی دارم خلاصه :)
مامانمم بوس کردم و الانم اومدم مثلا بخوابم که نمیخوابم احتمالا کمی کتاب بخونم و نت گردی :)البته قبل از اومدم به اتاقم به خواهرم که خیلی داشت مامانمو بوس میکرد گفتم بسه دیگه🤣
و اینکه من اصلا نمیدونم کل اتفاقات روزانه رو بنویسم یا چیزای جالب رو فقط ،دلم میخواد هر دوش رو بنویسم . کاشکی بعدا خودم بیام به خودم فیدبک بدم 🤣
داریم هی به پاییز جان نزدیکتر میشیم ، انشاا... پاییز عالیای باشه ♥️
شب عاشورا یک اقای سخنران که فکر میکنم آقای صابر خراسانی بود این رو تعریف کرد(دقیقا عین چیزی که گفت ننوشته ام ،چیزی که خودم فهمیدم رو نوشتم) :
«یه زن و شوهر به مشهد رفته بودن،خانومه همش مشغول خرید بوده و هرچی شوهرش گفته پس بیا حرم گفته بعدا میام خلاصه آخرین روز اقامتشون در مشهد هم رسیده اما خانومه به زیارت نرفته . وقتی داشتن برمیگشتن خانومه به امام رضا (ع) گفته ما داریم میریم مشهد خیلی خوش گذشت خداحافظ. توی راه برگشت خانومه میخوابه توی ماشین و وقتی بیدار میشه با اصرار به شوهرش میگه برگرد مشهد میخوام برم زیارت امام رضا(ع) . هرچی شوهرش میگه ما چند روز اونجا بودیم نرفتی حالا که کلی از راهو برگشتیم میخوای بری؟ خانومه میگه باید برگردی .خلاصه شوهرش میگه اخه دلیلش چیه؟ خانومش هم میگه من خواب دیدم توی حرم هستم و خادمین امام رضا(ع) دارن اسم کسانی که زیارت اومدن رو مینویسن ؛ یهو دیدم یه آقای خوش قد و بالا اومد به من اشاره کرد و گفت اسم ایشون رو هم بنویس، خادمین گفتن اخه ایشون نیومده زیارت اما باز هم اون آقا گفتن بنویس چون که موقعی که این خانوم داشت میرفت باهام خداحافظی کرد و گفت مشهد خوش گذشت پس اسمشو بنویس .»
این قضیه خیلی روی من تاثیر گذاشت، نوشتمش شاید روی کسای دیگه هم تاثیر بذاره و اینکه میخوام اینجا بمونه که باز هم بخونم و همیشه یادم باشه.
پ.ن:راستی من از دیشب که دهم محرم بود شروع کردم به خوندن حدیث کساء و انشاا... قراره تا اربعین بخونم .مامانم میگه خیلی خوبه . انشاا... که توفیق کامل خوندنشو داشته باشم.
خب این دومین باریه که به سوال “چرا محترمی؟!” که خودم توی وبلاگم از خودم پرسیدم بودم جواب میدم.
سوالم این بود چه ویژگی باعث میشه مردم به یه نفر احترام بذارن؟ هوش،دین،زیبایی،پول،ادب و....
اما با طرز فکر این روزهام جوابم اینه: هرکس به آدمهایی احترام میذاره که با توجه به عقیده خودش قابل احترام هستن. مثلا یکی به آدمهای پولدار خیلی احترام میذاره ،یکی به آدمهای متدین و خلاصه بستگی به هر شخص داره .
حالا منظورم از احترام چیز خاصی نیستا ،حتی همین توجه رو میگم، همین اشتیاق برای همصحبت شدن.
خب اینم از این سوالم :)
البته بازم به این قضیه فکر میکنم.
من به این نتیجه رسیدهام که فقط خداست که هررررررکاری بکنی هرکاری بکنییییی بازم دوستت داره و میبخشدت. و اینکه هیچوقت نمیترسی که دیگه دوستت نداشته باشه.
و بعد از اونم تا حدود زیادی خانواده هستن که هرکاری بکنی دوستت دارن و میبخشنت.
کلا کسی که دوستت داره احتمالا همیشه هم دوستت خواهد داشت. منظورم دوست داشتن واقعیه. و به نظرم درمورد همسر هم باید همین موضوع صدق بکنه ، منظورم اینه که اولا باید دو طرف تا حدود زیادی خوبی هاشون رو زیاد بکنن و بدی هاشون رو کم اما اگرم طرف کار بدی کرد باید بخشید.شاید همسران هم همین کارو میکنن. چون من ازدواج نکردم مطمئن نیستم راجع بهش اما تا جایی که دیدهام اکثرا همینجوره. البته کسی که اشتباه کرده باید معذرت خواهی و جبران بکنه و طرف مقابل هم باید ببخشه و فراموش کنه.
حالا این سه تا موردی که گفتم ادم رو میبخشن دلیل نمیشه ما هرکار میخوایم بکنیم. باید خودمون رو تغییر بدیم. چون مثلا کارای اشتباهمون قطعا خونواده مون رو اذیت میکنه ،درسته که میبخشن اما ما که نباید هرکاری بکنیم.
جمعه داشتیم ناهار میخوردیم که بابام گفت یه رستوران خوب (که خارج از اصفهانه) هست که ماهی دودی های خوبی داره امامن دلم نیومد بخورم چون شما باهام نبودین و بعد خیلی شیرین و دوست داشتنی و پدرانه و محبت آمیز لبخند زد. :)
مدتها بود فکر میکردم من یه زمانی سه تا مامان بزرگ و دو تا بابا بزرگ داشتم اما الان فقط یک مامان بزرگ دارم اما دیروز به این نتیجه رسیدم که نه من هنوزم همون سه تا مامان بزرگ و دو تا بابابزرگو دارم . فقط اونا اینجا نیستن توی یه دنیای دیگهان . ولی من هنوزم دارمشون و چون که توی یه دنیای دیگه هستن دلیل نمیشه من نداشته باشمشون. دوستتون دارم ، همتونو :)
+یکی از مادربزرگها ،مادربزرگ مادرمه که توی آبان ماه سال گذشته فوت کرد.
بعد از مدتهاااا کتاب کاغذی نخوندن(آخرینش عشق در سالهای وبا بود) امروز شروع کردم به خوندن کتاب “دختری که رهایش کردی” و حالا برای بار هزارم بهم ثابت شد که کتاب کاغذی یه چیییز دیگهاس. واقعا حس عالیای داره. الان فصل دوم هستم و نتونستم صبر کنم کتا بیام اینجا اینو بنویسم :)
پ.ن: چقدر این ماه شهریور حس خاص(و خوبی) داره. البته خیلی یاد شمال افتادم چون معمولا ما توی شهریورا میریم شمال ،البته امسال نمیریم. و خیلی یاد دانشگاه افتادم و لوازم تحریر :) هنوزم که هنوزه عاشق خریدن لوازم تحریرم و میدونم که خیلیا اینجورین حتی سنای بالاتر از من. باد کفش خریدن هم افتادم البته و خواب دانشگاه رو هم زیاد میبینم :))) خلاصه که هنوزم دقیقا همونجور مثل دوران دبستانم هستم =)))
کیانا زنگ زده که من با تانیا حرف بزنم و تانیا فکر کنه مامانشم. یکم باهاش حرف زدم و گفتم اسمت چیه گفت «تا» و بعدش هرچی گفتم گفت نه و رفت ازپیش گوشی. فهمیده بود من مامانش نیستم و هی میگفت نه :*
جوجوی خودمهههه :*****
هزاران برنامه برای بقیه تابستون دارم که انشاا... اجرا کنم یکی یکی :)
خب من از کنکور برگشتم :) واقعا سوالاتش سختتتتت بود،درسته که من نخونده بودم اما بازم سخت بود ،بعضی چیزاش رو ما اصلا نداشتم حس میکنم. زبانش که خیلییی سختتت بود اصلا همچین چیزایی به ما یاد نداده بودن .زبان تخصصی بهتر بود.
خلاصه که من همه تلاشمو کردم روی گزینه ها فکر کنم اما چند تایی هم شانسی زدم :دی در ضمن ادبیاتش عالی بود و خیلی خوب زدم. برنامه نویسی و بقیه تخصصی ها هم که سخت بود.
+فکر کن فردا صبح کنکور داشته باشی بعد بشینی ناخناتو مانیکور کنی :))))
دوازدهم مرداد کنکور کاردانی به کارشناسی دارم و این باعث شد که بیام راجع به کنکور کاردانیام بنویسم.
واسه کنکور کاردانی کلییی درس خوندم و برام مهم بود که دانشگاه سمیه قبول بشم که خداروشکر قبول شدم.اون کنکور هم مثل این یکی اواسط مرداد بود و من کل نیمه اول تابستون رو داشتم درس میخوندم. روزای آخر با دوستان میرفتیم کتابخونه و با همدیگه درس میخوندیم و برای ناهارم یک چیزی میگرفتیم میخوردیم ،الان بران خیلی خاطره انگیز شده اون روزا. البته من توی عید و قبل از عید هم برای المپیاد همه درسامو خونده بودم. خلاصه بعد از کنکور ما رفتیم همدان و بانه و توی همدان ریلکس کردم کلی و توی بانه هم خرید :)
ولی این روزا چی؟ اصلا یک کلمه هم برای کنکور نخوندم :) چون که توی اصفهان دانشگاه دولتی کارشناسی ناپیوسته وجود نداره و شهرای دیگه هم که نمیرم برای همین هیچی نخوندم چون احتمالا دانشگاه غیرانتفاعی رو که میاریم دیگه :) آزاد هم کسی نیست باهام بیاد و سه تا درسهای کاردانی رو باید دوباره بخونیم که اصلا خوشم نمیاد از این قضیه. خلاصه که انشاا... از اول مهر میریم دانشگاه مورد نظرمون با شیوا جان :)
یه جورایی دیگه دلم نمیخواد برم کلاس زبان، به نظرم تکراری شده و یه جوریه.از طرفی نمیخوامم بیکار باشم تو خونه و هیچی یاد نگیرم.کاشکی یه کلاس خوب پیدا میکردم برم.
+هی میخواستم بیام اینجا بنویسم اما نمیومدم، چون که صفحه نمایش گوشی جدیدم نسبت به گوشی قبلیم خیلییی کوچیک تره و اصلا راحت نیست باهاش بیام وبلاگمو آپ کنم.الانم با کوشی قبلی اومدم و چقدرررررر خوبه واقعا بزرگی صفحه نمایشش.درسته از بزرگی زیادش خسته شده بودم اما این چند روزی که جدیده دستم بود حسابی دلم برای این گوشیم تنگ شد و فعلا نگهش میدارم. اخیششش هرچی بگم خوبه کم گفتم :) زد اولترای عزیزم :)
البته نه اینکه ایفون بده ها ولی این صفحه نمایشش عالیه واقعا،ایفون هم دوربین و امنیت و یه سری امکاناتش بهتره و کلا گوشی خیلی خوبی هست اما برای وب گردی و به خصوص پست گذاشتن گوشی قبلیم بهتره و همچنین کتاب خوندن و فیلم دیدن، کلا کارایی که مربوط به صفحه نمایشه.واقعا میگم هرکدوم خوبی های خودشون دارن.
+اون جمعه و این جمعه تانیا جانم رو دیدم.اون جمعه اومدن خونمون با کیانا و این جمعه به من گفتن بیا باغمون.برای تانیا یک ماشینِ هل دادنی گرفته بودن که خیلی دوست داشت و وقتی بهش میگفتم بوق بزن سریع میزد :) خودم یادش دادم البته :)
کلی ازش عکس گرفتم تانیای دوست داشتنی خودمو :) دیگه اینکه حسابی با کیانا هم حرف زدیم و بهم خوش گذشت خلاصه :)
برناممون برای فردا رو هم نمیدونم :)
دیروز ،بیستم به مناسبت تولدم مامان بابام برام یک ایفون 6s خریدن:]
الان هم مشغول تنطیمات و اپلبکیشن ها هستم.
آآآآخیش چقدر حالم خوبه :) خدایا شکرت :) خدایا لطفا حال همه ما بنده هات همیشه خوبِ خوب باشه :)
خب امروز تولد بنده بود :) البته جشن تولدم رو یک تیر خواهم گرفت که ماه رمضان تموم شده باشه و کسی روزه نباشه. امروز صبح کمی رفتیم خرید و عصر رفتیم برای گوشی و کمی مامانم کار داشت.
شب نشسته بودیم توی خونه که یه دفعه بابایی اومد و گفت مژگان چشماتو ببند :) و بعد که چشمامو باز کردم دیدم برام یه کیک خریده که سورپرایز بشمممم :)))) خیلییی خوشحال و سورپرایز شدم و اصلا انتظار نداشتم :)
خدایا شکرت برای همه چیییییز :) حس خوبی دارم، حالمم عالیه :)))))
از اول دبستانم تا حالا ،این اولین سالیه که خرداده و امتحان ندارم.سال 94 هم اولین دی ماهی که امتحان نداشتم رو تجربه کردم. خلاصه که حس راحتی دارم :)