نشستم خونه مامان بزرگ روبروی کولر، ناهار تقریبا حاضر شده. میخوام یکم کتاب بخونم. احساس سبک بودن و خوشبختی دارم. چون از دیروز تو لحظه زندگی کردم و خیلی خوب بود. دیشب جلو کولر تو پیتزا فروشی با دوستم بودم و ی لحظه احساس کردم دلم میخواد کلی آب سرد بخورم و همینجا بشینم و احساس خوب داشته باشم. واقعا زندگی در لحظه اولش سخته یا کلا سخته از بس عادت داریم تو ذهنمون باشیم اما در نهایت همیشه به برد میرسی.
این روزا مدیتیشن رو جدی تر کردم، با پادکست خاصی که دوسش دارم انجام میدم و سرشار از آرامش میشم. بعد هم از دیشب ژورنالینگ رو شروع کردم که خیلی خوبه باید افکار و احساسات رو نوشت. برای همین شاید کمتر اینجا باید اما دارم با خودم زمان میگذرونم که همیشه چیز خوبیه. مدیتیشن کودک درون هم میخوام به برنامه اضافه کنم، به نظرم اینا مجموعا بهترین کارایی هستن که تو عمرم انجام دادم.
+یه چیزی. یه روز تابستون خیلی سال پیش وقتی فکر میکنم راهنمایی بودم، خونمون هنوز قدیمی بود، دستمو بردم بالا تو حالت درازکش و رو موکت بالای سرم ناخن کشیدم، به این فکر کردم که بعدا این لحظه رو یادم میاد و میزینم چقدر ازش گذشته و واقعا اینطور شد! هنوزم گاهی یادش میفتم اون موقع ها که بیشتر. حتی یادمه یه بار دیگه هم بعدش این کارو انجام دادم اما دقیق اون رو یادم نیست. میخوام بگم این روزا ک تلاش میکنم تو لحظه باشم هم احتمالا همینطور یادم میمونه، هرچی که هست از این برنامه راضی هستم به شدت.
+یادم اومد که با خودم قرار گذاشتم از ۳۱ خرداد تا ۳۱ تیر در لحظه بمونم و ببینم چطور پیش میره و باعث چه تغییراتی میشه. باید بگم از تغییرات روز اول شگفت زده شدم واقعا. مهم ترینش هم احساس سبکی در مغز هست. فقط وقتی تجربه کنی میفهمی. قبلا هم یه روز که شهر کتاب بودم فکر میکنم سه سال پیش این کارو کردم بدون فکر بودم و بعدم رفتیم لوفا و حس میکردم چقدر ذهنم آروم شده و سبک. اما دیگه نتونستم تا الان. البته بیشتر بحث خواستنه و شاید بحث زمان. اون موقع زمان خوبی نبود شاید. الان هست. خدایا شکرت واقعا