مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
۰۱تیر

نشستم خونه مامان بزرگ روبروی کولر، ناهار تقریبا حاضر شده. میخوام یکم کتاب بخونم. احساس سبک بودن و خوشبختی دارم. چون از دیروز تو لحظه زندگی کردم و خیلی خوب بود. دیشب جلو کولر تو پیتزا فروشی با دوستم بودم و ی لحظه احساس کردم دلم می‌خواد کلی آب سرد بخورم و همینجا بشینم و احساس خوب داشته باشم. واقعا زندگی در لحظه اولش سخته یا کلا سخته از بس عادت داریم تو ذهنمون باشیم اما در نهایت همیشه به برد می‌رسی. 

این روزا مدیتیشن رو جدی تر کردم، با پادکست خاصی که دوسش دارم انجام میدم و سرشار از آرامش میشم. بعد هم از دیشب ژورنالینگ رو شروع کردم که خیلی خوبه باید افکار و احساسات رو نوشت. برای همین شاید کمتر اینجا باید اما دارم با خودم زمان میگذرونم که همیشه چیز خوبیه. مدیتیشن کودک درون هم میخوام به برنامه اضافه کنم، به نظرم اینا مجموعا بهترین کارایی هستن که تو عمرم انجام دادم. 

+یه چیزی. یه روز تابستون خیلی سال پیش وقتی فکر می‌کنم راهنمایی بودم، خونمون هنوز قدیمی بود، دستمو بردم بالا تو حالت درازکش و رو موکت بالای سرم ناخن کشیدم، به این فکر کردم که بعدا این لحظه رو یادم میاد و میزینم چقدر ازش گذشته و واقعا اینطور شد! هنوزم گاهی یادش میفتم اون موقع ها که بیشتر. حتی یادمه یه بار دیگه هم بعدش این کارو انجام دادم اما دقیق اون رو یادم نیست. میخوام بگم این روزا ک تلاش می‌کنم تو لحظه باشم هم احتمالا همینطور یادم میمونه، هرچی که هست از این برنامه راضی هستم به شدت. 
 

+یادم اومد که با خودم قرار گذاشتم از ۳۱ خرداد تا ۳۱ تیر در لحظه بمونم و ببینم چطور پیش میره و باعث چه تغییراتی میشه. باید بگم از تغییرات روز اول شگفت زده شدم واقعا. مهم ترینش هم احساس سبکی در مغز هست. فقط وقتی تجربه کنی میفهمی. قبلا هم یه روز که شهر کتاب بودم فکر می‌کنم سه سال پیش این کارو کردم بدون فکر بودم و بعدم رفتیم لوفا و حس میکردم چقدر ذهنم آروم شده و سبک. اما دیگه نتونستم تا الان. البته بیشتر بحث خواستنه و شاید بحث زمان. اون موقع زمان خوبی نبود شاید. الان هست. خدایا شکرت واقعا 

مژگان ❤😻
۲۵خرداد

امروز تولدم بود و یه اوضاعی بود که نگو اما آخرش خوب تموم شد :) 

خب اینجوری بود ک اول بادکنک ها رو گرفتم صبح اما هی بادش کم می‌شد تا اینکه یکیش کلا دیگه رو هوا نمیرفت بقیه هم باد کم. منم همینطوری اینا رو نگاه می‌کردم استرس داشتم و عصباااانی چون هیچوقت اینطوری نشده بود این بار جای جدید رفته بودم. خلاصه دیگه کیکم گرفتم و اومدم خونه. گلم ک چهارشنبه گرفتم. بعد یه بااااادی گرفته بود که نگو. خلاصه نشستیم همگی یهو برق رفت! آقا ی اعصابی ازم خرد شد ولی چون مهمون داشتم چیز خاصی نگفتم اما ناامیذ بودم. رقتیم طبقه پایین تا نور بود یکم عکاسی کردیم و اینا بعد خداروشکر برق اومد بعد حدود نیم ساعت. در نهایت کلی عکس گرفتیم و خوش گذشت واقعا در کنار دوستام. کلی هم کادوی قشنگ گرفتم ک همشون رو دوست داشتم و لازم داشتم جدا. اینقدرم خندیدیم و خوب بود. نینی هم اومده بود. راستی وقتی اول رفتیم کافه مامانم رفت بادکنک گرفت از اول. در کل بادکنک ها خیلی خوب نشد اما گل و کیک عالی مخصوصا گلم خیلی خوشگل بود. خودمم تیپ و آرایشمو دوست داشتم. البته مژه مصنوعی هم گرفته بودم اما وقتی گذاشتم واقعا قشنگ نبود برداشتم دوباره اون چشممو از اول آرایش کردم. 

دلم میخواست با همین اکیپ کلی بریم بیرون اما اکیپی رفتن یکم برنامه ریزیش سخته ! خلاصه که خوب بود خدا رو صد هزار مرتبه شکر امیدوارم که برای همه جشن هاشون خوب پیش بره.

مژگان ❤😻
۲۴خرداد

یه چیزی که مدتیه توی سرمه، بیشتر همین اواخر مثلا دو هفته اخیر حداکثر، اینه که دلم می‌خواد با بقیه خیلی مهربون تر از قبل باشم. خوش اخلاق و خوش برخورد. قبلا از روی شوخی چیزایی میگفتم ک اکثرا هم بد برداشت نمیکردن و میخندیدن اما تصمیم گرفتم الان یه جور دیگه باشم. بیشتر آروم بیشتر حرفای خوب.

دیروز رفتم دنبال کارای تولد و چقدر دوست دارم این چیزا رو. بادکنک خریدم و کیک سفارش دادم و گل ع(روس هم یه مدل آماده خشک داشتن خریدم. برای کیک مجبور شدم ربان جدا بخرم چون سرخابی نداشتن. فردا تحویل میگیرم به امید خدا و تولدم هست. مانتویی ک گرفته بودم هم صورتی از آب دراومد به جای سرخابی و حالا برای باغ بد نیست به نظرم. دیگه اینکه یه شمع عدد هم گرفتم جدید شفاف توش از این ورق طلاهاست. 

امیدوارم فردا خوش بگذره. فقط کسایی هستن که دوسشون دارم و کم و بیش باهاشون در ارتباطم. به جز این جمع هم خیلی دلم نمیخواد با آدم دیگه ای برم بیرون اینا مگر اینکه یکی جدید بشناسم. البته جای مامان بزرگم هم خالی خواهد بود چون که خیلی فکر نمیکنم از این جمعا کافه خوشش بیاد اما براش کیک میبرم و برای بابا هم کیک میارم. 

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

خب امروز تولدمه. البته جشن امروز نیست اما امروز نوزده خرداد دوست داشتنی و خاص خودمه که خیلی دوسش دارم. داشتم فکر میکردم از اینکه یک سال دیگه گذشته و زندگی کردم خوشحالم. میدونم همه چی خوبه و همه چی به وقت خودش اتفاق میفته و دنیا چیزایی ک لازم دارم رو بهم میده. همه چی درسته و عالیه. همه چی بی نظیره، خداروشکر بابت همه نعمت هاش و مطمئنم همه چیزایی ک میخوام رو به دست میارم. 

امروز صبح تا یازده مثل همیشه سرکار بودم و بعد مدیتیشن با پادکست مورد علاقه ام و بعد گوش دادن به یه پادکست مورد علاقه دیگه و الانم خوندن کتاب /فرداها که خوشم میاد ازش. 

برای تولد روز خوبیه :) عصرم خرید دارم مژه مصنوعی واسه تولد و سر زدن به گلفروشی: چقدر قشنگه همه این کارای تولدی :) عاااشقشونم. هوای کمی گرم و کیک و گل و بادکنک و آرایش. اینا تولد منن ؛) 

مژگان ❤😻
۱۹خرداد

الان ک اینو مینویسم زده ۱۹ خرداد که خاص ترین روز سال هست واسم، اما چون ساعت از دوازده شب گذشته اینو میزنه. در اصل ۱۸ خرداد شب ما رفتیم رستوران ب)نتی واسه تولدم البته تولد اصلیم هفته آینده هست به امید خدا. خلاصه که غذا خوردیم که بد نبود و موزیک هم بد نبود اما خیلی صداش زیاد بود. بیشتر خودمون دور هم گفتیم و خندیدیم تو فواصلی ک صدای آهنگ کم بود. 

اولش هم کوچه رو رد کردیم مجبور شدیم تو اتوبان دور بزنیم که خیلی استرس گرفتم البته من راننده نبودم استرس دیر رسیدن و اینا داشتم. اما خب خوب رسیدیم و به دیجی رسیدیم. فردا هم میتونم برم سینما وی ای پی فکر کنم اما دیگه امروز بیرون بودم حالشو ندارم. 

امیدوارم که ۲۶ سالگی خیلی خوب باشه واسم :) مخصوصا با همه کارهای درونی که در حال انجامشون هستم.

مژگان ❤😻
۱۶خرداد

تو آخرین روزهای ۲۵ سالگی هستم. چه حسی دارم؟ فکر کنم احساس بالغ بودن، دوست داشتن خودم، بزرگسال بودن. از این چیزا. حس خوبیه در کل. امروز احساس می‌کنم از بزرگ شدن خوشم میاد. از رشد. مخصوصا رشد درونی، البته که موفقیت های بیرونی رو هم دوست دارم. 

۲۵ سالگی... خب مثل چند سال اخیر کار کردم، نوشتن کتابمو تموم کردم، روزهای خوب و بد داشتم. دیگه چی... نمی‌دونم واقعا فکر کنم از این خوشحالم که خیلی رو خودم کار درونی کردم اخیرا. با پادکست و مدیتیشن و اینا. 

و همینطور ادامه زبان . فهمیدم می‌تونم بچسبم به کارایی ک دوست دارم نه اینکه هی کارای جدید شروع کنم. امیدوارم واقعا به زودی کتابم چاپ بشه و موفق بشه و یه کتاب دیگه بنویسم در کنار کار اصلی خودم. پیج کتاب هم که دیگه مخصوص کتابه حداقل فعلا. 

کلی هم بیرون رفتم و یک سفر و خوراکیای جدید و خرید و اینا. خوب بود استفاده کردم واقعا تا جایی که می‌شد. امیدوارم ۲۶ سالگی از اینم خیلی بهتر باشه.

مژگان ❤😻
۱۵خرداد

میخواستم خیلییی بیشتر اینجا بیام ولی نشد چون همش تصمیم میگیرم روی پیج کتاب کار کنم و بعد میبینم نتیجه بخش نیست امیدمو از دست میدم و بارها و بارها این چرخه تکرار میشه. حالا فکر کنم از اون فازهای نا)امیدی رو دارم الان و نمی‌دونم دیگه آیا بخوام رو پیج کار کنم یا نه. هرچند داره جواب میده اما اونجوری ک میخوام نیست. 

 

بازم اگرم بخوام کار کنم ترجیحم اینه که شخصی کمتر باشه و بیشتر ک@تاب. حالا خلاصه این علت نیومدن بود. 

این روزا دارم رو خودم کار می‌کنم و از وقتی این کارو انجام میدم یعنی تقریبا اول امسال احساس می‌کنم عوض شدم و البته هنوز جا داره کار کردن اما خیلی خوشحالم از این وضعیت. میخوام کتاب های ا:شو رو هم شروع کنم و پادکست هم که هست. یه دوره آنلاین هم گرفتم برای رابطه ع-اطفی که دوسش دارم واقعا. یک روز درمیون گوش میدم و ی روز درمیون زبان. 

دیگه اینکه این دو روز تعطیل بود خیلی کیف داد هرچند دلم میخواست صبح ها بیشتر بخوابم اما زیاد نمیتونم. امشبم میرم ی پیتزای جدید اومده امتحان کنم . راستی دیروز با بابا تور سبزه حیاط رو وصل کردیم و الان آفتاب خیلی کمتر شده. البته بابا همه کارا رو کرد من یکم سیم دادم بهش و اینا. 

امروزم اگه شد کیک زردالو میخوام بپزم خیلی وقته منتظرشم تازه امروز زردالو بابا آورد. 

مژگان ❤😻
۰۶خرداد

*تازگیا اینطوری شدم که دوست دارم حرفای روزمره بزنم با بقیه و مخصوصا مامانم اینا حتی دوستام. بگم فلان کارو کردم فلان غذا رو خوردم درحالی ک قبلا متنفر بودم از این صحبت ها به نظرم حوصله سر بر بود :))) اما الان دوست دارم واقعا 

*به بابا دیشب داشتم یه چیزی یاد میدادم از این)نستا بعد قند /:شک۸ن کار نمیکرد دیدم رفت رو بازخوردها شد رضایت ندارم :)))) جالب بود کلی برام . فکر می‌کرد این کار باعث میشه روشن بشه و واقعا هم شد البته. اما من فکر نمیکنم ربطی داشته باشه

*یاد اون شب افتادم که خونه قیلیمون بودیم و مامان برامون کیک پخت خامه ای و روش نارنگی بود. نصفش رو برد داد ب مامان بزرگم اینا و چقدر من و ستاره عاشق کیکه شدیم. خودم که یادمه شدم :) 

مژگان ❤😻
۰۳خرداد

یعنی من دو شب پیش که تا سه و نیم بیدار بودم تو اینترنت میچرخیدم هنوز مشکل کمخوابی دارم  فقط خداروشکر فردا جمعه اس. دیروزم رفتیم ناهار بیرون عمارت مشیر اما خیلی غذاهاشو نداشت دو سه مدلم ما دوست نداشتیم برا همین نوشیدنی خوردیم جانان و دلبر اگه اشتباه نکنم، بعد جاش هم خوشگل بود اما من او‌وونقدر دوس نداشتم. نمی‌دونم یه حسی دارم چرا :) شاید چون خیلی اطراف بازار به شدت خلوت بود حس بدی گرفتم. احساس غریبانه طور :) وگرنه قشنگ بود. بعد رفتیم ناهار تچر که واقعا کیاب ترکیش محشره. بعدم چای رایگان دادن بهمون :) بعد دیگه میخواستیم با فامیلمون خدافظی کنیم بره مکه به امید خدا. رفتیم دم در اما هی اصرار کرد رفتیم بالا و کلی خوش گذشت کنارشون حرف زدیم و نی نی رو دیدم که دوسش دارم. 

‌بعدم بالاخره اومدیم خونه اما مامانم احساس سرماخوردگی داشت واسه همین امروز بردمش دکتر. امروزم کلی شلوغ بودم سرکاااار. اما خداروشکر فعلا کاری ندارم و تصمیم دارم کتاب بخونم کلی .

مژگان ❤😻
۰۲خرداد

مدتی بود که دلم میخواست کلاسای مختلف برم اما کوتاه و همینطوری! ولی الان چند روزه تصمیم گرفتم به صورت حرفه ای به علایق خودم بپردازم. فکر رهایی بخش و خوبیه به نظرم. حداقل فعلا. اینطوریه که کارم فقط همونی ک هست+ کلاس زبان و خوندن لغت تو خونه + کیک درست کردن و تزیینش، البته کتاب خوندن هم هست. همینطور کلاسای آنلاین رو می‌خوام داشته باشم مثلا کلاس معین ۸ف۰ر:جی ک تموم بشه دیگه می‌رم سراغ یه کلاس خیلی خوب درباره ی چیزی :) . البته حدس می‌زنم خوب باشه. 

دیگه چی؟ اهان متوجه ی چیز ناراحت کننده شدم امروز اما خیلی ناراحت نیستم ! عجیبه. من الان یک ماه و نیمه درست که منتظر ایمیل یه نشر بودم درباره کتابم و هفته ای یکبار ریمایندر گذاشته بودم ایمیلم رو چک می‌کردم و گاهی هم رندوم. امشب گفتم بذار آدرس ایمیلش رو سرچ کنم ببینم چیزی نیومده، و متوجه شدم حدودا شش روز بعد از ایمیل اولیه بهم جواب رد داده بودن و بدتر از اون اینه که تمام مدت منتظر بودم! خیلییییی بد بود! اما الان بهتر شد تکلیفم مشخصه و چند جا پیام دادم و قراره تماس بگیرم. 

امشبم همینطور رقتم عصر بیرون بعد مدتها از جایی ک آیس لانه اش رو دوست دارم خرید کردم. بعدم همینطوری زنگ زدم به دوستم و رقتم دنبالش. یکم گشتیم و بعد سیب زمینی گرفتیم خوردیم. و منی که می‌خوام رژیم بگیرم!!! کاش از فردا رژیم بگیرم این چند روز غذاهای خوشمزه داشتیم امروزم ک عدس پلو با گوشت که غاشقشم. 

فردا هم ت(عطیل۹ه . اول میخواستم کار کنم اما بعد دیدم نویسنده ها کمن و تعطیل کردم. 

مژگان ❤😻
۳۰ارديبهشت

دیشب رقتیم خونه مامان بزرگ و خیلی حس خوبی داشت. یه مدت بهش خیره شدم و حقیقتا احساس عشق می‌کردم .

بهش گفتم مرغا چقدر تنده گفت هیچی نگو دگ غذاتو بخور =)))

عادت کردم عصرها یکم برم بیرون خریدامو انجام بدم، آنقدر خوبه. امروز مثلا ی نوتلا بی ردی گرفتم و قرص آهن و پسته واسه مامان و چند تا چیز. 

فردا هم فکر کنم برم شلوار جین بحرم، ولی بعد این دیگه تا آخر خرداد لباس نمیخرم چون طبق برنامه عمل نکردم و کلی لباس خریدم. دیگه مانتو شومیزی هم نمیخوام کلی گرفتم بسه.

سرکار هم نسبتا خوبه فقط نویسنده نیاز دارم. دیگه چی؟ اها تلاش می‌کنم به نکات پادکست /ای۷ن نق-طه عمل کنم، و خوبم هست: مثلا خواستن از محل شادی و سرشار بودن و احساس خوشبختی در زندگی و دیدن چیزایی ک داری. 

خدایا شکرت برای همه چی .

مژگان ❤😻
۲۵ارديبهشت

امروز از لحاظ کاری آروم تر بود. بعد واسه شام رفتم غذا گرفتن از بیرون مرع اینا. مدیتیشن کردم و سریال و الانم میخوام کتاب بخونم. یکی از نویسنده ها رو دیگه نداریم اما به جاش یکی از نویسنده های تالیف تست ترجمه داد. و امیدوارم خوب باشه که بتونیم باهاش کار کنیم. راستش مهم نیست این همه که اذیت کرد می ارزید به نبودند ممکنه بازم همین کارو کنه و من که دیگه تحملش رو نداشتم.

دیگه اینکه یکی از نویسنده های جدید به محض ادیت گفت چقدر سخت گیر هستین! حالا اصلا همون قوانینی بود که. از اول گفته بودم! واقعا بعضیا اذیت میکنن.

بعد از طرفی یکی از مشتریا اول یه متن ساده سفارش داد وقتی آماده شد گفت فلان و فلان بهش اضافه بشه یعنی کلیییییی چیز گفت اضافه بشه خب از اول میگفتی شاید اصلا من قبول نمیکردم محتوای این شکلی که خیلی مورد اضافه داره! تازه بعد ادیت هی مجدد ادیت میداد! خسته ام کرد و گفتم نمیخوام باهاتون کار کتم. خیلی بدم میاد از اول نمیگن چی میخوان.

* یه نفر هست تمام پستامو میاد میبینه. دوست پیگیر چند بار اعلام کردم نمیخوام کسی حرفامو بخونه با اینکه چیز خاصی نیست ولی خصوصیه! پست اول ثابت هم گذاشتم. خواهشا برای خودت احترام قائل شو هر کی که هستی!

مژگان ❤😻
۲۵ارديبهشت

مطالب یادداشت 

عاشق وقتاییم ک از حموم میام شب زمستونه و باید لباس گرم بپوشم و جوراب پشمی و بخاری رو زباد کنم و دو ت پتو

مخصوصا ک امروز پیست هم بودیم. ۱۹ بهمن، و خسته اما خوبم و حتی عالی!

 

مامان بزرگ همش میگ میخوام با یکی حرف بزنم میگم فلانی و فلانی میگ ن میگم پس کیو دوس داری میگ شما رو دوس دارم 🥹♥️

 

کلاغه قایم شده بود رو نوشتم؟ چها شنبه سوری کلاغ خونمون پشت پرده بود 

 

ننه گف هوش مصنوعی تو ژاپن میاد گوشیاتون ب درد نمیخوره دگ

 

دو تا قورباغه از لوله اومدن بیرون تو باغ آب ریختیم 

مژگان ❤😻
۲۴ارديبهشت

امروز یه روز کاری افتضاخ بود. یکی از نویسنده ها کارشو نمیذاشت و کلی اذیت می‌کرد. تا اینکه بعد چندین ساعت و چندین تماس کارش رو گذاشت. اینم باز دومش بود و ادیت رو خودم انجام دادم و عکس ها با خودم. دیگه تحملش رو نداشتم قطع همکاری کردم. الان برای ترجمه نویسنده کم دارم البته تالیف کلی استخدام کردم. امیدوارم یکی از نویسنده های قبلی بیاد توی تیم باز هم. نمی‌دونم امیدوارم درست بشه. هرچند نویسنده کافی دارم ولی بازم سپردم دست خدا دیگه. 

بعد امروز انقدر بد بود که من به هیچ کار شخصی نرسیدم تا الان یک کلمه هم کتاب نخوندم و احساس میکنم نمیتونم بخونم. خیلی ذهنم درگیر شد. یعنی یه ادیت جدید هم داره این نویسنده که هنوز جواب نداده و تا الان نگرانش بودم تا اینکه یکی از نویسنده های دیگه قبول کرد انجام بده البته گذاشتم تا هشت صبح صبر کنم که اگه خودش ادیت کرد باهاش حساب کنم. ولی بدترین قسمت میدونی چیه؟ تمام این نکات و ددلاین ها رو از اول بهشون گفتی بعد که ننیذاره میگن ببین قوانین شما سخته! اره چون نظم برام مهمه و قول متن رو دادم و باید پاسخگو باشم! اگه مجبور نباشم خودم میفهمم ک اول از همه خوذمو اذیت نکنم! چون حرفی که میزنم برام مهمه. 

خلاصه که اینجوری. یکم برم سراغ کتاب اینام.

راستی قسنگیای امروز: رفتم خرید درمانی و چیزای خوشگل گرفتم. شومیز سبز و سفید و شال آبی و تبشرت سبز خوشگل. البته شومیز سفید رو تمیخواستم اما کرم پودرم مالید بهش خریدم. ولی مهم نیست. 

الانم بارون خوشگل میااااد.

مژگان ❤😻
۲۳ارديبهشت

بسیار خسته ام و بدتم درد میکنه. امروز از ساعت شش و نیم تا ده و نیم مشغول درست کردن پاری:س بر۸ست بودم و فقط شاید نیم ساعت چهل دقیقه وسطش فرصت استراحت داشتم از بس که کار داشت. یه بارم نونش شل شد مجبور شدم دوباره درست کنم که پف کنه و کرد و در آخر چون فر رو بیشتر باز گذاشتم پف خوابید. طعمش هم راستش خیلی خوب نشد و معمولی بود. البته کرم موسلین خوشمزه شد. در نهایت حقیقتا خسته شدم. به شدتتت

هر چیزی میپختم آسون تر میبود! بعد از طرفی هم کمی کرم موسلین موند گفتم کیک پرتقال درست میکنم میذارم وسطش. 

+مامان بزرگ تو باغ میگفت حالا یه آهنگ ملاحم (ملایم) بذار =)))

*میخواستم زودتر بیام چند تا چیز بنویسم اما نیومدم و الانم یادم نیست. این روزا بیشتر کار میکنم چون که در حال استخدام نویسنده ام و از طرفی تصمیم گرفتم شغلم همین یکی باشه در نتیجه بیشتر روش تمرکز دارم. درمورد هوش مصنوعی نمی‌دونم چی میشه در نهایت اما میدونم که فعلا اصلا کافی نیست و برای یک سایت حرفه ای هم احتمالا هرگز کافی نخواهد بود، مثل گوگل ترنسلیت تقریبا و مخصوصا برای زبان فارسی. حالا بازم رو انگلیسیش بیشتر کار میکنن احتمالا 

 

مژگان ❤😻
۲۰ارديبهشت

در حالی که پشه اتاقم داره وز وز میکنه، مینویسم :) خب امروز تصمیم گرفتم فقط بچسبم به شغل خودم. مدتها و حتی سالهاست که دنبال یه شغل دیگه هم می‌گردم و اذیت میشم اینجوری. درسته که شغل من از هشت صبح تا ۱۱-۱۲ هست عموما، اما عملا کل روز دارم پیام جواب میدم و استرس و سختی هم داره، بنابراین اینطوری هم تمرکزم ی جا میمونه و بهتر میتونم کار کنم و هم حس بهتری دارم و استرس کمتر.

خداروشکر به خاطر این تصمیم! راستی خیلی هم منتظری خبری از سمت کتابم هستم این روزا و امیدوارم به لطف خدا خبر خوبی باشه. 

مژگان ❤😻
۱۹ارديبهشت

*امروز یه جلسه خیلی بامزه داشتم با مدیر یک موسسه روانشناسی و میگفت می‌خواد پز من رو بده چون این بار خودش استخدام کرده و از استخدام قبلیا راضی نیست و با اعتمادبه‌نفس برو بگو بهم موضوع بدین و وقت ندارم و اینا و خیلییی بامزه بود برام رفتارش =)))

* واسه روز دختر مامانم امشب من و خواهرم رو برد بیرون لازانیا خوردیم و معرکه بود. همیشه لازانیا رو تو خونه پخته بودیم و اولین بار بود بیرون میخوردم (ستاره قبلا هم بیرون خورده بود) و واقعا خوشمزه بود و دیگه تو خونه درست نمیکنم :)

* چقدر هوا خوشگل و البته عجیبه. سال‌های قبل این موقع کولر لازم بود اما الان انقدر سرده که من ی چای خوردم و دو تا لباس پوشیدم و هنوز یکم سردمه و پاهام یخ زده. البته خوبه ها اما برام عجیبه. 

*امروز مدیتیشن کردم و این به علاوه ژورنالینگی که اینجا دارم عالیه واقعا. بهم حس خوب و درست بودن میده. خداروشکر و امیدوارم ادامه دار باشه.

*برم یه اپیزود از پادکست مورد علاقه ام گوش کنم (این نقطه) خیلی خوبه و کلی چیزای مفید میگه

*و اینکه امروز کلی کتاب سلام زیبا رو خوندم و امیدوارم امروز یا فردا تموم بشه. از نمایشگاه هم دو کتاب خریدم یکی دوکبوکی یکی بازی های میراث که میگن جالب هم نیست. موندم چرا کتابای جدید تو طاقچه نمیاد شاید بعد نمایشگاه بیاد یعنی امیدوارم البته من که فعلا اشتراک بی نهایت خریدم 

*اینم بگم و برم، میخوام تراپی رو شروع کنم منظم و خیلی ذوقشو دارم. قبلا چندباری جسته گریخته و کوتاه رفتم اما الان میخوام هفته ای ی بار برم و ادامه بدم به نظرم در حال خوب بسیار موثره

*اها اینم هست یه لیست از بلاگرهای مورد علاقه‌م درست کردم فقط اونا رو میخوام ببینم استوریاشونو چون حس خوب بهم میدن

* بازم هست :))) سرکار شلوغ شدم بعد مدتی و باید استخدام داشته باشم. به امید خدا که خوب پیش بره

مژگان ❤😻
۱۸ارديبهشت

خب تصمیم گرفتم واقعا بیشتر بیام اینجا جتی اگه تو پیجم همه چیو گذاشتم. 

اول از همه اینکه دیروز با دوستم فاطی رفتیم بیرون و خیلی خوش گذشت. مثل همیشه کلی حرف زدیم و مرغ خوردیم و اینا بعدم بارون میومد کل مدت و زیر بارون یکم رانندگی کردم. البته ماشین از کافه دور بود مجبور شدیم زیر بارون بریم که کیف داد اما نگران لباسام بودم :)

دوم اینکه دیروز با نگار دعوام شد به خاطر اینکه قرار سینما داشتیم و کنسل کرد و این چندمین دفعه بود چنین کاری می‌کرد هرگز چیزی نگفته بودم اما این بار گفتم یعنی چی و ارزش قائل نیستی واسه وقت بقیه واینا آخرش از دستش ناراحت شدم چون توهین کرد و من کسی بودم که همیشه تلاش کردم هرچی میدونم بهش بگم راهنماییش کنم و خیرخواهش بودم و این رفتارش برام باورنکردنی بود. به هرحال فعلا باهاش حرف نمیزنم و بعید میدونم هیچوقت بهش بتونم به اندازه قبل نزدیک بشم. مخصوصا به خاطر همین کنسل کردن هاش و این رفتار که فکر نمیکنم دیگه هیچوقت بهش بگم بریم بیرون ولی آدم از آینده کامل خبر نداره،

بعد اینکه امروز بریون خوردیم که خیلی دوس دارم و شب هم گل$ت توت فرنگی درست کردم که خوشمزه نبود اما شکلش رو دوست دارم واسه مهمونی. به نظرم با یکم تغییر در رسپی خوب بشه. از طرفی دلم می‌خواد کتاب آش:پزی )ش»ب ط)))یب@ه رو بگیرم تا از روش یکم خوراکی درست کنم. هم شیرینی بدون شکر هم غذا اصلی البته جدا می‌خرم ببینم خوبه یا نه.

همین دیگه. فردا هم که نمایشگاه کتاب شروع میشه و قراره دو سه تا کتاب بخرم آنلاین. 
پی نوشت: چند نفر همش میان اینجا مطلب میخونن حالا چک نکردم ی سری آدم خاصن یا متفاوت اما واقعا جدی میگم که دلم نمیخواد مطالب منو کسی بخونه و برام عجیبه کسی این همه بی توجه و بی ملاحظه باشه!

مژگان ❤😻
۱۶ارديبهشت

یعنی به محض اینکه پیج متابمو باز می‌کنم اینجا کمتر میام ک خیلی بده چون اینجا بودن حالمو خوب میکنه واقعا. ای کاش هر روز بیام بنویسم از اون روز و همه چی چون بهتر و بهتر میشم.

امروز رقتم عکسمو تحویل گرفتم بالاخره و داذم به آموزشگاه. معلمم رو هم دیدم و گفت که هنوز تصحیح نکردم گفتم اوکی من میخوام عکسمو تحویل بدم فقط. بعدم خورشت ماست گرفتم خوردم اما میخوام واقعا کمتر قند بخورم چون ب خاطر چالش های قند احساس می‌کنم بیشتر از هر وقتی تو عمرم قند خوردم! قبلا خودم رعایت می‌کردم شیرینی کم میخوردم اما الان انگار هرچی جلوش رو میخوام بگیرم بدتر میشه. بنابراین به روش قدیمی عمل خواهم کرد.

نکته بعدی اینکه دلم میخواست روز پنج ساعت اضافی داشت تا به کارام برسم! فکر کن پنج تا کتاب شروع کردم خب  همش میخوام اینا رو بخونم نمیشه صبحم ک سرکار پادکست روزانه هم هست و بیرون رقتن و کارای عصرا هم هست.  فردام قراره با دوستم برم بیرون و پس فردا سینما. دلم میخواست همین روزا برم انگشتر دستبندمو عوض کنم اما یکم طول میکشه این قضیه. 

خلاصه که برنامه در فول ترین حالت ممکنه و خوبه کلاس ندارم فعلا! بدمینتون هم تماس گرفتم دو جا ۲۰۰/۳۰۰ بود. یکم نمی ارزه به نظرم اما به هرجال بدم نیست. فردا باز یه جا دیگه رو تماس مییگرم ببینم چی میشه. 

و در آخر اینو بگم که میخوام برم کتاب بخونم. دلم میخواست زیاد بیدار بمونم اما بعید میدونم با اینکه ظهرم کمی خوابیدم بتونم خیلی بیدار باشم. 

فعلا برم ببینم چی میشه. آخیش اینجا نوشتم خیلی حس بهتر و سبکی دارم :) خداروشکر 

مژگان ❤😻
۱۴ارديبهشت

*امروز تو باغ مهمون داشتیم. خیلی خوش گذشت البته من ترجیح میدم یه دختر هم سن و سال خودم تقریبا تو جمع باشه که حرف بزنیم. اما باز با خواهرم کلی حرف زدیم و من تصمیم گرفتم برم بدمینتون. یعنی میخواستم برم تنیس اما انقدر گرون بود که دلم نیومد و واسه همین گفتم برم بدمینتون خواهرم گفت منم میام. البته نه کلاس، سالن رهرو کنیم بریم همینطوری بازی. کلی دلم تنگ شده برا اون روزا آخرین بار اول دبیرستان بازی کردم تا جایی ک یادمه

 

مژگان ❤😻