امروز کتابم به دستم رسید! خیلی خوشحالم! اولش نبودم به خاطر کیفیت پایین جلد کتاب و اینا اما بازم خداروشکر. واقعا امیدوارم خوب فروش بره چون به داستانی که نوشتم ایمان دارم. مطمئنم خدا بهم کمک میکنه. ♥️
امروز کتابم به دستم رسید! خیلی خوشحالم! اولش نبودم به خاطر کیفیت پایین جلد کتاب و اینا اما بازم خداروشکر. واقعا امیدوارم خوب فروش بره چون به داستانی که نوشتم ایمان دارم. مطمئنم خدا بهم کمک میکنه. ♥️
این هفته کلی مشغول تدارکات سفر بودیم و برای همین نرسیدم مثل هفته های قبل برنامه های مختلف داشته باشم. البته رفتم ناخن درست کردم اما همه چی قاطی بود و کلی خسته شدم. سرکار هم که به شدت شلوغه. خسته ام واقعا و این بار از اون خستگی خوبا نیست که بعد دانشگاه داشتم! یکم استراحت نیاز دارم اما فعلا نخواهم داشت! خداروشکر فردا کار خاصی ندارم واسه عصر و شاید فقط برم یه خورشت ماست بگیرم که یه هفته اس هوس کردم و بعد بیام خونه بمونم.
خلاصه که خداروشکر بابت همه چی
امروز رفتیم پیست برف البته به علت بارش نذاشتن وارد جاده اش بشیم و کنار ی خیابون کمی برف بازی کردیم :) همچنین پرماجرا هم بود اما چون خوابم میاد کوتاه بگم ک چراغ روغن ماشین روشن شد با اینک روغن تازه عوض شده بود و میخواستیم برگردیم و اینا اما خلاصه به خیر گذشت.
تو راه برگشت رفتیم خرید کشک از ی مغازه و دستان بعدش یخ زد که دست خواهرم رو گرفتم تا گرم بشم، خیلی احساس لذت بخشی بود.
خداروشکر بابت برف زیبا، سلامتی، اینکه به خوبی و خوشی رفتیم و برگشتیم و خلاصه همه چی. همینطور امیدوارم واسه همه خوب بگذره و خدا مراقب هممون باشه.
خب خداروشکر امروز تعویض پلاک انجام شد و روغن ماشین هم بابام عوض کرد و تا حدود زیادی خیالم راحت شد مخصوصااااا وقتی پلاک خودمو میبینم رو ماشین کیف میکنم :)
بعد مونده یه سری کارا که به امید خدا انجام میشه. فردا هم تعطیله و خیلیکیف میده ک قراره بریم صبحانه سلف بعد مدت ها با دوستم.
خلاصه که روزای شلوغی بود اما خداروشکر تموم شد و همه چی هم عالی.
یعنی این هفته همش بیرون بودم. شنبه با مامان و ستاره یکشنبه با سپیده و ستاره امشب هم با دوستای هنرستان. فردا چون کار اداری دارم صبح باید شب کار میکردم اما قرار دوستای هنرستان رو از دست نمیدادم چون دیر پیش میاد و دلم براشون تنگ شده بود.
حیلی هم خوش گذشت.
بعد ماسک مو خریدم تموم داره میشه و شال و روسری تو اف خیلی کیف داد! دیگهههه سشوارم هم به زودی میرسه که اسمس امروز اومد.
کلی این روزا کار میکنم اما خداروشکر. که سالمم و کار دارم. خداروشکر بابت خانواده ام و همه چیزای دیگه. راستی دلم کلی سمنو میخواست که هم مامان بزرگ بهم داد هم دوست بابا آورد!
خلاصه که همه چی خوبه خداروشکر. امیدوارم همه عالی باشن. روحیه ام هم خوبه و حس خوبی دارم. امیدوارم فردا صبح زود کارم تموم بشه و بعدم عصر نرم از خونه بیرون چون کلیییی کار دارم. بی صبرانه هم منتظر جمعه ام!
امروز خیلی بهترم بعد از چند روز سخت. و البته امروز ظهر بعد چند روز خیلی خوب خوابیدم. دیروز فشارم پایین بود و دو تا سرم زدم البته رگ هم به سختی پیدا شد. اما اون مال دیروز بود و خداروشکر که الان عالی ام نسبت به دیروز. قطعا همین کسالت باقیمانده هم زودی تموم میشه به لطف خدا.
امیدوارم همه بیمارا هرچه زودتر خوب بشن.
و اما بگم از محبت اطرافیانم که فوقالعاده ان. از احوالپرسی ها گرفته تا دیدنم. مامان بزرگ و دایی امشب امدن و مامان بابا و خواهر خودم که کلی زحمت کشیدن برام. خدا رو شکر بابت بهترین آدمای دنیا تو زندگیم. امیدوارم تو وقت خوشی به همشون کمک کنم.
من سرما خوردم! و خیلی بده این قضیه اما فک کنم خیلی شدید نیست. یکم بیحالم. ولی دیشب خیلی بد خوابیدم تا چهار و نیم بیدار بودم بعد خوابیدم. یعنی هی میخوابیدم بیدار میشدم کوتاه دو بار وسطاش تصمیم گرفتم بیخیال خواب بشم برم نت اینطوری خیلی بهتر بود. مخصوصا چون صبحش جمعه بود میتونستم بخوابم. اما حدود نه و نیم بیدار شدم بابا برای صبحانه سر شیر و باقالی خریده بود که خیلی خوب بود. بعد رفتم دکتر و عصر رفتیم شیر موز خوردیم.
امیدوارم زودی خوب بشم کلی خوراکی هم دارم میخورم. اما باز یادم میندازه چقدر سلامتی مهمه و خداروشکر بابتش. امیدوارم همه سلامت باشن.
روز دوشنبه بالاخره یه ماشین گیرم اومد و بابام اون رو برد خونه، منم داشتم با ماشین بابا اینا دنبالش میرفتم که متاسفانه تصادف کردم. یعنی بیشتر حواسم دنبال این بود ک ببینم بابا کجا میره تا دنبالش باشم برای همین وقتی ایستاد من بدون توجه زیاد راهنما زدم و رفتم کنار. ی ماشین هم بهم زد که خیلی جزیی بود اما کلی ناراحت شدم مخصوصا چون اون شب باید خوشحال میبودم اما اصلا خوب نخوابیدم. خلاصه بالاخره با خودم کنار اومدم ک خواست خدا بود و خسارت زیادی هم وارد نشد.
خلاصه که روز بعد رفتیم برای قولنامه. دیروز و امروز هم کمی رانندگی کردم باهاش اما یکم استرس داشتم هم چون جدید بود هم به خاطر اتفاقی که افتاد. اما به خودم گفتم خدا کمکم میکنه و پیش رفتم.
خلاصه که همین. الان خوبم خداروشکر. همه چی خوبه. امیدوارم برای هممون بهترین اتفاقا رخ بده، و خدا مواظب هممون باشه که میدونم هست. شکرگزاری هم هر شب میخوام انجام بدم الان هفته ای سه چهار باره.
راستی هنوز پلاک عوض نکردیم و یکم هم کار داره ماشین که کم کم انجام میدم.
این روزا خیلییییی درگیرم. میخواستم ماشینم رو عوض کنم اما کلی بنگاهیا بدقولی کردن. واقعا متاسفم برای آدمایی که وقت و انرژی آدم رو بیخود میگیرن. یکیشون چندین بار قرار گذاشت و آخرش کنسل کرد یکی دیگه هم امروز. خلاصه که تصمیم گرفتم یکم آروم باشم تا آخر هفته اصلا نرم دنبالش تا ببینم چی میشه. البته اوضاع باز/ار بهم ریخته کلا.
امیدوارم زودی این قضیه درست بشه به امید خدا. دلم یکم روتین و آرامش میخواد!
تازه بیشتر از همیشه هم دارم کار میکنم. اما راضی ام. شکر
چند وقت بود به این فکر میکردم که چرا دنیا آدما رو اذیت میکنه سختی میذاره تو راه آدما. چه خودم چه بقیه . یه جا خوندم که دنیا همه رو میشکنه و بسیاری از محلی که شکسته شدن قوی تر میشن. یه مدت برام جواب خوبی بود اما خیلی زود تموم شد! چون گفتم خب اصلا نمیخوایم قوی باشیم میخوایم حالمون خوب باشه! تا اینکه امروز یه چیزی رو فهمیدم. دنیا نمیخواد ما رو اذیت کنه! نمیخواد ما رو بشکنه. خودمون با بی فکری با تصمیم اشتباه ندونم کاری و... باعث میشیم. دنیا میخواد فلان فرد فلان موضوع رو رها کنیم. خودمون رها نمیکنیم میچسبیم بهش و بعد صدمه میبینیم. دنیا نمیخواد ی اتفاقی بیفته ما هی زور میزنیم. اگه سعی کنیم با دنیا برقصیم، چیزایی که میاد رو قبول کنیم، آنقدر اذیت نمیشیم!
خدا رو شکر که اینو فهمیدم. امیدوارم برای هممون زندگی راحت باشه.
عاشق این موقع شب هستم. هرچند که معمولا این موقع خوابم اما منظورم یازده ایناس. وقتی که دیگه هیچ کاری ندارم و همه چی رو انجام دادم قرار نیست بیرون برم و... مخصوصا وقتایی که کتابمو خوندم فیلمم رو هم دیدم. بعد آروم آروم جوراب پشمی میپوشم و یه لایه لباس اضافه میکنم تا خوب خوابم ببره.
این روزا تمرین شکرگزاری هم انجام میدم که خیلی خوبه. خداروشکر بابت همه چی
دیروز شیش و چهل دقیقه بیدار شدم که موضوع مهمیه واسم چون همیشه هشت پامیشم! میخواستم برم دانشگاه بالاخرهههه مدرکمو بگیرم. بالاخره کاراش درست شد یعنی بعد کلی دردسر و خدا رو شکر واقعا. بعدم یه خانوم دوست داشتنی اونجا بود کلی بهم کمک کرد وقتی فهمید استرس دارم :) خدا خیرش بده. خلاصه ساعت ده و نیم حدودا رسیدم با مامان بودم رفتم یه قهوه گرفتم که سرکار خوابم نیاد و اینا.
اما یه چیزی. یه من بود فک میکردم دوران دانشگاه زود تموم شد و حیف و اینا اما وقتی دیروز رفتم فهمیدم دوران دانشگاه یه تایم تقریبا بلاتکلیف هست که واسه من اینجوری بود که به اندازه الان استقلال نداشتم. و اون موقع قصد داشتم دورکار باشم ی سری هدف داشتم و اینا که خدا رو شکر به خیلیاش رسیدم و واقعا شکرگزارم از زندگی ای که دارم و خب صد البته براش تلاش کردم و میکنم اما میخوام بگم از دیروز اون قضیه حل شد :)
همین دیگه شکر خدا کلا.
+تجدید خاطره خوبی بود. درخت توت دیگه سرجاش نیست. اما اون طاق فلزی که پیچک داره هست. همه مهربون تر بودن نسبت به اون موقع انگار. مامانی زحمت کشید دنبالم اومد.
امروز مهمون داشتیم و خیلی کیف داد چون آدمای مورد علاقم اینجا بودن. بعد ی جاش بود همه رقصیدن من نشستم و داشتیم حرف میزدیم یعنی چهار نفر جلو من وایساده بودن میرقصیدن بعد حرفم میزدیم =)))) یه لحظه گفتم خب بشینین حرف بزنیم و اونجا بود که تازه همهمون فهمیدیم چقدرررر کارمون عجیب بوده :)))
بعد دو روز پیش هم خونه دایی مامانم مهمون بودیم کلی خوش گذشت و لازانیا شام خوردیم و البته نون خامه ای محبوبم دو عدد.
در اصل از ۱۱ آبان تو چالش قند بودم و دو تا تخلف کوچیک داشتم تا همین دو روز پیش که دو تا نون خامه ای خوردم و روز بعدش دو تا شکلات و امروزم سه تا کوکی :/ البته یکم قندم پایین بود این دو روز پس مشکلی نیست فکر کنم!
دیروز صبح واااای یکم دل درد داشتم پس قبل شروع کارم ی لقمه نون پنیر خوردم که بتونم قرص بخورم. وقتی دردم شروع شد قرص رو خوردم اما نگو معده ام آماده نبود و خالی بود. یعنی یه حالی شدم که هیچوقت نشدهههه بودم. یهو چشمام سیاهی میرفت سرم گیج میرفت بعد نمیتونستم حرف بزنم و انگار کل بدنم منقبض شده بود یا همچین چیزی اصلا نمیدونم چطور بود فقط خیلی بد بود و به خودم گفتم درد داشتم بهتر بود تا این حس! اهان راستی از تمام بدنم عرق سرد شروع کرد بره و نگاه کردم دیدم دستم یکم خیسه! خلاصه یکم بعدش قرص رو بالا آوردم و خوب شدم :/ گلاب ب روم. حالا خداروشکر قبلش کارا رو اساین کرده بودم و باز یکم خیالم راحت تر بود. یکم دراز کشیدم بعد پاشدم رفتم سرکار
دیگه اینکه حدود دوکیلو و نیم اضافه کردم. فردا ماکارونی داریم که خیلی دوست دارم اما میخوام از همین غذای محبوبم شروع کنم کم بخورم ک عادت کنم و اینکه باز ادامه چالش قند تا خود ۱۱ آذر دیگه به هیچ وجه قند نمیخورم. بعدش میرم ی کافه لومیر همین.
انقدر پوستم شفاف شده بود با چالش جوش زیرپوستی ها رفته بود. واقعا شفاف و براق. اهان یادم اومد ی روزم شیک تونلا خوردم :/ اما دیگه جدی نمیخورم.
خلاصه که اینجوری
راستی کلاس آبرنگ میخوام نرم دیگه. این یکشنبه واقعا معلم خیلی کم نقاشی منو چک کرد فورا رفت با یکی نشستتتت به صحبت کردن و دیگه به هیچکس سر نمیزد! هفته قبل هم دو نفر واسه ثبت نام اومده بودن تقریبا نصف ساعت کلاس کلا با اینا صحبت میکرد و اصلا به هیچکس سر نمیزد. و قبلا هم پیش اومده بود. واسه همین دیگه نمیرم اما تو خونه میخوام با یوتی&^وب کلی کار کنم. بعد کلاس شیرینی فرانسوی هم میخواستم برم ک ساعتش به من اصلا نمیخورخ سه روز پشت سرهم از صبح تا عصر. کاش میتونستم برم.
همین دیگه فعلا برم یکم کتاب بخونم. گیر دادم به نشر #افر@ا
متوجه شدم بودن کنار خانواده برام خیلی مهمه و الان این روزا خیلی اهمیت دارن. مسئولیت کمتری دارم و البته کنار عزیزانم زندگی میکنم. میدونی مهمه که ازش لذت ببرم و بابتش شکرگزار باشم. و البته که میدونم خدا حافظ من و عزیزانم هست همیشه. امیدوارم همه همه آدما هممون شاد و خوشبخت و آروم باشیم.
این هفته عجب هفته شلوغی بودا :) شنبه رفتم شهر کتاب عزیزم
یکشنبه کلاس هنر که عالی بود و گربه خوشگلی کشیدم
دوشنبه گفتم بمونم خونه دیگه آشپزی کردم و برنامه دوشنبه ها شد آشپزی یاد گرفتن
سه شنبه مهمون داشتیم
امروز هم شام با دوستم بیرون بودم و بعدم تولد تو کافه دعوت بودیم با ستاره
فردا میمونم خونه احتمالا
جمعه شاید سینما
و البته شنبه هم باز شاید بریم مهمونی
خلاصه که خوبه اینجوری
اما وسطاش یکم استراحت نیاز دارم معمولا! امروز کتاب کاغذی رو تموم کردم و الکترونیکی هم دیشب
برنامم خوندن کل کتابای لیستم بود به علاوه زیاد نقاشی کردن. فعلا نقاشی زیاد نرسیدم اما کلی کتاب خوندم. راستی فکر کنم عصر یکم بارون اومده بود اما من ندیده بودم فقط دیدم کنار خیابون خیس بود و دوستم گفتم بارون زده.
حالم خوبه خداروشکر
میدونم خدا هوام رو داره
مراقبمه
و بهش اعتماد دارم
ترس رو میذارم کنار
میدونم کار ذهنه
و چیزی نیست که مدیتیشن از پسش برنیاد .
خدا رو شکر میکنم که یاد گرفتم از داشته هام لذت ببرم. قبلا هم همین وضعیت بود اما این همه احساس رضایت و شکر گزاری نمیکردم.
الان احساس خوشبختی میکنم که:
رفتم شهر کتاب و کتاب خریدم.
شام چیزبرگر خوردم.
مقوای وات:ر کا@لریست گرفتم که فردا برم کلاس هنر
شاید به زودی کلاس مجسمه سازی یا چنین چیزی برم
کارمو دارم
سالمم
خانواده عزیزم
برنامه هام
خودم و دوست داشتن خودم
ارامش بعد از مدیتیشن که گاهی تا شب طول میکشه، مثل الان :)
خدا رو شکر بابت همه چیز.
به امید رسیدن به همه آرزوها.
امیدوارم همه یاد بگیرن شکرگزار باشن و البته به خواسته هاشون برسن.
امشب خونه مامان بزرگ بودیم. پرسیدم غذای مورد علاقه ات چیه، گفت بستنی :)))))
بعد به پله برقی گفت نردبون برقی :) یکم فکر کردم تا فهمیدم چیو میگه.
بعدم قندش بالا بود، گفت خدا شفام بده بتونم بستنی بخورم :)))) اخه عزیز قلبم ♥️ کاش قندش بیاد پایین بستنی بخوره.
جمعه خوبی بود امروز. صبح خیلی نخوابیدم و حتی کتاب اینا نخوندم جوری که دوست دارم تو بیکاریم بخونم اما به خودم سخت نگرفتم. و ظهر ورزش کردم و کلیییییی خوابیدم حسابی کیف داد! شب هم اش رشته خوردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ. به امید خدا هفته آینده یه مهمونی بدیم و برنامه دارم. یه هفته کلاس نقاشی نرفتم فوق العاده دلم تنگ شده واسه نقاشی اصلا باورم نمیشه!
+دارم کتاب سلا@م غریبه رو میخونم و لذتبخشه
+این روزا تصمیم دارم برم جاهای همیشگی و خوراکی های همیشگی رو بخورم و دست از امتحان کردن مداوم چیزای جدید بردارم. البته هر از گاهی اوکیه. اینطوری یکم چیزایی ک ازشون مطمئنم رو میخورم و لذت میبرم واسه مدتی. چون یکم چیزای بد امتحان کردم. مثل کیک بلک ؛فارست یا همچین چیزی که خیلی بدمزه بود.
+ ای او ۷اس جدید یکم اذیتم میکنه اما اوکی میشه.
+انگار شبا کمی دلگیره چون زود تاریک میشه اما از سردی هوا خوشم میاد.
+فردا عقد دعوتیم و مدتهااااست جای اینجوری نرفتیم و کلی ذوق دارم. ارایشگاه هم میرم بعد دو سال فکر کنم واسه میکاپ. آخرین بار تولد ۲۴ سالگیم بود.
+احساس میکنم همه چی زود گذشت. از وقتی ک دانشجو بودم بعدش زود گذشت اما خوب بود. کار کردم و پول داشتم که چیزایی ک میخوام رو بخرم و برم بیرون. به هرحال راضی ام ب رضای خدا.
این روزا واسه هر روزم تقریبا برنامه دارم! این هفته شنبه نوبت ابرو یکشنبه کلاس آبرنگ دوشنبه پیتزا با دوستم سه شنبه مهمونی، چهارشنبه و پنجشنبه فعلا مشخص نیست جمعه احتمالا برم کافه.
از اینکه برا خودم تسک میذارم مثلا تموم کردن ۲۵ صفحه از فلان کتاب هم خیلی حوشم میاد. تموم کردنش حس خوب داره مخصوصا چون برای کتابای غیرداستانی بیشتر این کارو میکنم که تمرکز بیشتری ازم میطلبن.
الان هم دارم کتاب خوردن آگاهانه رو میخونم.
شبا هم قراره سریال Ted $lass&o رو ببینم. البته یه مدت ولش کردم اما باز دانلود میکنم میبینم به نظر بد نیست البته گزینه بهتری هم پیدا نکردم.
امیدوارم بعدش ی چیز خوب پیدا کنم.
ضمنا خوشحالم بگم که حدود دوماهه میدیتشن روزانه دارم اوایل تاثیراتش ملموس تر بود اما الان هم دقت که کنم متوجه تغییرات میشم. آرامش های ذهنی از بین رفتن بعضی طرز فکر ها و پیدا کردن راه حل و...
بعد خوشبختانه یکی دوروزیه بیشتر مایندفولنس هستم. عالیه واقعا.
خداروشکر اتفاقات خوبی دارن رخ میدن. چند روز پیش که مدرک زبان رو گرفتم تو جشن و امروز هم مصادف با اولین روز قشنگ پاییز، یه قرارداد که خیلی وقته منتظرشم رو امضا کردم و امیدوارم همه چی خوب پیش بره.
میدونم که کلی اتفاقات عالی هم تو راهه. چون خودمو دوست دارم و میدونم دنیا دوسم داره و خدا بهترینا رو واسم میخواد، ایمان دارم قشنگ و حسش میکنم.
امروز یه گارد خوشگل واسم رسید و همچنین یه آبرنگ عالی ۴۸ تایی هفته قبل رسید. خلاصه که عشق میکنم با اینجور چیزا.
خداروشکر بابت لذت های کوچیک زندگی و از خدا میخوام بهم کمک کنه برنامه های کاری و زندگی شخصیم رو پیش ببرم.
کلی فکر تو ذهنمه اما به لطف مدیتیشن آرومم :)
وقتایی ک پلن دارم هفته ها خیلی زودتر و بهتر میگذرن هرچند گاهی دوست دارم کاری نداشته باشم تا بتونم کتاب بخونم و اینجور چیزا.
امروز مهمون داشتیم تو باغ و جساااابی خوش گذشت. کلی حرف زدیم لذت بردیم و خوراکی خوردیم :) ضمنا تولد مامانیم هم بود و وقتی شب تو خونه کادوش رو دادم و بوسش کردم بهترین حس رو داشتم :)))
بعد اینکه فردا بالاخره دورهمی هست برای کلاس زبان و باید هفت بیدار شم کارای خودمو انجام بدم تا به موقع برسم. این وسط دستیارم مرخصی هست و یکم کارای اضافه دارم اما اوکیه مخصوصا چون پنجشنبه تعطیله.
دوستم تو مهمونی یه ایده خوب مطرح کرد امیدوارم که بتونیم انجامش بدیم.
فعلا برم خسته اممم و خوابم میاد.