مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

جذابیت های زندگی بنده :)❤

مژگان نوشت

❤چالِ لبخندِ تو دائم...حالِ خوبت مستمر!

❤❤اینجا بعضی حس و حال هام،عقاید و خاطراتم رو مینویسم. (چیزی مثل یک دفتر خاطرات)

❤❤❤دل را به خدا بسپار :)

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی

۷۱۰ مطلب با موضوع «روزانه» ثبت شده است

۱۴آذر

امروز صبح بعد از مدتها رفتم پیاده روی و لذت بردم از پاییز دوست داشتنی. ( یه دفعه باید حتما از پیاده روی بنویسم) یه مجله دانستنی ها خریدم اما به شدن افت کرده نسبت به قبل؛ شاید هم قبلا متوجه نبودم. همش ترجمه ای و ترجمه ی بد. ظهر هم مامان بزرگم اومد و ناهار کباب خوردیم. شب هم رفتم چیریکی رو دادم یه سایز کوچیکتر گرفتم. 

من روزایی که دانشگاه ندارم هم آلارم گذاشتم هشت و نیم پاشم، برای همین جمعه میتونم بی عذاب وجدان حسابی بخوابم؛ البته اگر بابا تصمیم نگیره سروصدا کنه  و هممونو بیدار :)

دیگهههه میخوام خودمو بیشتر دوست داشته باشم :) اخه خیلی خوبم :)))) راستی اینستا رو هم نمیخوام بیخودی بچرخم و چندتا پیج عالی پیدا کردم که همش بخونم. 

و مثل همیشه شکر خدای را از همه چیز :)

مژگان ❤😻
۱۱آذر

تانیا پریشب اومد خونمون. انقدر حرفای شیرین میزنه، از پلیس بازی گرفته تا دکتر بازی رو یاد گرفته و کلی شعر خوشگل میخونه. مثل یه توپ دارم قلقلیه. انقدر حرف جدید یاد گرفته که فکرشو نمیکردم. میگم کیک دوست داری؟ میگه کیک تولد؟ اره. صورتی خوبه ابی چیه. بعدم کبریت رو فوت میکنه شعر تولد میخونه. میگه خمیر دندون تنده دهنم میسوزه خوب نیست. بعدم میخواست خونمون بخوابه که مامانش اینا گولش زدن رفت. خلاصه که عاشقشم :****

امروزم امتحان بانک خوب بود. دو تا امتحان فردا داریم. آز رو نخوندم خیلی. میخوام برم محتوا تولید کنم واسه پیج کیک. و تمام فعلا.

راستی به به به این بارون و خداروشکر واقعا :)

 

+خدایا شکرت که راهمو پیدا کردم. که میدونم شغل میخوام واقعا و میدونم درسم رو دوست دارم و میدونم درسم تموم شه میرم زبان و کارمو توسعه میدم و...... خلاصه که ممنون واقعا . انشاا... همه راهشون رو پیدا کنن . شکر خدای را هزاران بار از حضور ، از حس حضور.

مژگان ❤😻
۰۹آذر

امروز با دوستم فاطمه رفتیم کافه و حرف زدیم. خیلی خوبببب بود چقدر نیاز داشتم به این حرف زدنا. البته قبلش رفتم حسابی دور زدم برای خودم تنهایی تو خیابونا که اونم حسابی چسبید. خدایا شکرت.

مژگان ❤😻
۰۸آذر

خب اول بگم که اینترنت همراه بالاخره وصل شد اینجا. و این خیلی خوبه و میچسبه؛ حتی با اینکه وای فای هست. 

دوم اینکه این چند روز حسااابی سرم شلوغ بوده و خواهد بود. کلی کار داشتم و از فردا هم درسامو میخوام بخونم، همچنین یه پروژه بانک داریم. دیگه چیییی؟ آهان موقعی که نت نبود میگفتم الان سرم خلوته کلی کتاب بخونم که بعد دیگه نمیرسم، واقعا هم همینطور شد و الان چند روزه کتاب نخوندم. تسلی بخشی های فلسفه رو گفته بودم شروع کردم؟ خیلی جالب بود. 

دیروز رفتیم رستوران و بعد مدتهااااا فسنجون جان خوردم که خوشمزه بود به جز اینکه باید فلفل دلمه‌ای کمتر میزدن به مرغش، هرچند طعمش خیلی کم حس میشد اما من بدم میاد. امروزم با بابا رفتیم باغ کلی عکس پاییزی گرفتم و بعد رفتیم رستوران من جوجه خوردم که بازم خوب بود. دوغشم عالی هم امروز هم دیروز ؛ البته دیروز عشایر بودیم امروز محمد درچه. 

و دیگه برم :)

مژگان ❤😻
۰۵آذر

اون همه که سرم خلوت بود وسایل کیک رو پیدا نکردم اما الان که وسایل رو دارم کلی سرم شلوغه .دیروز رفتم دانشگاه به نت وصل شدم بعد مدتها اما زیاد خبری نبود. بعد هم مامانم adsl رو شارژ کرد و متصل شدیم به اینترنتتتتت . به به :) 

دیروز کمی حرف زدیم با افرادی که کار میکنم باهاشون و امروز بعد حدود یک هفته باز دارم کارامو انجام میدم. امروز امتحان پیاده سازی رو کنسل کردیم و هفته دیگه دو تا امتحان میانترم و یه کوییز از آز معماری داریم. حالا نمیدونم وقت کنم بیام وبلاگ یا نه چون کارامم هست.

 

+چقدر هوای امروز آلوده بودددددد. 

مژگان ❤😻
۰۳آذر

آخ که چقدر دلم واسه گوگل تنگ شده، منظور رو نگفته سریع برات نتیجه رو میورد. دقیقا چیزی که میخواستی. آخخخخخ.

البته به پارسی‌جو پیام دادم که هیچ کارشون خوب نیست . اول فکر کردم انگیزه‌شون پایین میاد اما در نهایت به این نتیجه رسیدم خیلی ها استعداد و تخصصشو دارن و میتونن به جای اونا باشن. شاید بهتره یا خودشون رو بهتر کنن یا جاشون رو بدن به کسای دیگه. هرچنددد که اصلا بعید میدونم چنین حرفایی روشون تاثیر بذاره؛ چون بودجه های میلیاردی شیرین تر و در نتیجه تاثیر گذار ترن. 

 

+ امروز رفتیم چند تا قلم باقیمونده کیک رو خریدم. همچنین رفتیم نظر اون کاپشن که دیده بودم رو بخرم که تموم شده بود. خبر خوب اینه که گفت میاره فردا اینا، بنابراین بعد از از تماس اگر اورده بودن پنجشنبه شاید برم. صبحانه رو هم کافه وان خوردیم : تخم مرغ با بیکن که حسابی خوشمزه بود. قهوه ترک هم عالی و حال خوب کن. و بعد رفتم چهارباغ بالا یه نگاه کوتاهی انداختم. یه مغازه به اسم فکر کنم جالباسی چند مدل چیریکی داشت اما خوشم نیومد. و بعد هم سریع رفتم باشگاه که اتفاقا حسابی خوش گذشت و البته موقعی که گفت سه جلسه مونده عالی شد حالمون. امتحان پنجه گرفت که کامل شدم. و واقعا خوش گذشت توی باشگاه. 

مژگان ❤😻
۰۲آذر

کتاب آن دختر قبلی تموم شد. (مدتی پیش تصمیم گرفتم این جمله همچنان برای اکثر کتابایی که میخونم ثابت باشه!). در واقع به علت جنایی بودن کتاب ، خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم تموم شد. صبح بیرون بودم و بعد از برگشتن تصمیم گرفتم بخونمش  ،. با وجود اینکه حسابی خوابم میومد کلی از کتاب رو تا مشخص شدن یه سری چیزای مهم خوندم و بعد از بیدار شدن هم چند صفحه اخر رو خوندم.

گفتم که ترجمه‌اش بد بود: من این را به شما گفتم! خب این خیلی شبیه جمله های گوگل ترنسلیت هست، اونم وقتی مرتب به جای تو میگه شما. همچنین بعضی از کلمات نامفهوم که سبک گول ترنسلیت رو داد میزدن. 

به هرحال به نظرم که کتاب جالبی بود و اخرش توشته یه فیلم از روش قراره اکران شه که به نظرم باید خوب باشه. اخراش یه غافلگیری داشت اما نه برای من که کمی حدسش زده بودم. 

الان هم تسلی بخشی های فلسفه رو شروع کردم که بعد از خوندن دو سه صفحه اولش ادم متوجه میشه عجب چیزیه. 

ایا نوشته بودم به فلسفه علاقه دارم؟ موقعی که دنیای سوفی رو شروع کردم؟( هنوز تموم نکردم) 

 

+دیشب رفتیم شاهین شهر به دنبال کاپشن چیریکی. پیدا نکردم ‌و فعلا تصمیم گرفتم همون که در نظر دیدم رو بخرم. شبیه هودی بود اما بلندتر، امسال هم که مد شده خیلی این سبک. بعد هم رفتیم کافه . سیب زمینی با پنیرش خوب نبود؛ حداقل فقط اولش خوب بود. بقیه چیزهاش خوب بود ولی . البته شکر نیاورده بود واسه اسپرسو و ترک و کمی تلخ بود و برخلاف قبلا اسپرسو بهم انرژی نداد زیاد!

بعد هم به خونه عمه رفتیم و کمی با عمه حرف زدم و بیشتر با عروس عمه که معمولا با هم حرف میزنیم( قبلا دختر عمه ام هم خیلی باهاش حرف میزدم اما الان که عروسی کرده و زیاد نمیبینمش، البته از عید خونه عمه نرفته بودیم) 

بعد هم رفتیم خونه مادربزرگ عزیزم و دایی ها و دختر دایی ها هم بودند. طبق معمول کلی حرف زدیم و همه جارو روی سرمون گذاشتیم.

مژگان ❤😻
۰۱آذر

بله من بی حوصله شدم از نبود نت و البته نبود کار. دیشب خواب دیدم نت وصل شده اما نشده در واقع! البته به جز نت اینترنت ثابت در بعضی استان ها. خلاصه مجبور شدم باز کتاب بخونم: آن دختر قبلی . که به نظر میرسه در ترجمه اش بسیار زیاد از گوگل ترنسلیت استفاده شده. به هر حال مجبورم بخونمش . داستانش بد نیست و حتی جالبه اما ترجمه اش حسابی رو مخه. 

‌به جز کتاب کار خاصی ندارم انجام بدم. دیشب هم کمی دور زدیم تا مامان کاراشو انجام بده. بعد رفتیم یه کافه خوب اما تمام میزها پر بود و سیب زمینی با پنیر طول میکشید تا اماده بشه . برای همین برگشتیم. 

 

مژگان ❤😻
۲۹آبان

از چیزهایی که توی یه شب که کمی برف بالیده میچسبه، اینه که بعد از تموم کردن کتاب شنل با یه چای نبات بشینی فصل اول بیگ بنگ رو دوباره ببینی... 

و بگی خدایا شکرت :)

مژگان ❤😻
۲۸آبان

هوا بی‌اندازه سرد شده. دیروز ظهر رفتم ارایشگاه و امروز هم صبح با خواهرم رفتم وسایل کیک پختن خریدم. البته یکی دو قلم رو پیدا نکردم و بدون اونها نمیشه کاری انجام داد. بنابراین فعلا نمیتونم کیک رو بپزم اما حسابی خوشحالم که وسیله ها رو دارم. 

امروز به جز زمان خواب، بیرون رفتن، غذا و کمی صحبت با مامان، همش به خوندن کتاب مادمازل شنل گذشت. از اونچه فکر میکردم واقعا جالب تر بود و البته چیز زیادی ازش نمونده. هزار تا حرف راجع به این کتاب دارم که بعد از تموم کردنش خواهم نوشت.

امروز هم مثل دیروز دانشگاه تعطیل بود. فکر نمیکنم فردا هم باز باشه اما اگرم باشه مطمئن نیستم برم. با وجود نبود. دانشگاه و کار و اینترنت کلی استراحت اجباری نسیبم شده که تقریبا همش بیشتر به کتاب خوندن و کمتر به بیرون رفتن میگذره. واقعا دلم کار میخواد و اینترنت. با این وضع فکر نمیکنم ذخیره کتابم دووم چندانی بیاره و در هرحال امیدوارم به زودی اینترنت وصل شه و از این حالت م)لی بودن در بیاد و هرگز م»لی نشه. امشب صحبتی درباره اینترنت م)لی در تلویزیون بود و اینکه ایا به درد بخور هست یا خیر ؛ البته من گوش نکردم اما میترسم که بخوان این موضوع رو عملی کنن! وای لطفا ما رو از جهان دور نکنین!

 

پ.ن: در فراغ بعضی ستون‌های اصلی زندگیم یعنی دانشگاه، کار و اینترنت احساس بسیار جدیدی دارم. انگار که از روزای عادی جدا شده ام و توی دوره جدیدی هستم. در ضمن این نبود اینترنت جهانی به تنهایی میتونه منو برای مهاجرت ترغیب کنه. در این حد! البته که شوخیه اما حسابی رنجم میده. 

پ.ن۲: با مامان برنامه گذاشتیم وقتی کافی شاپ جدید که قراره باز بشه، افتتاح شد؛ صبحا پیاده بریم و اونجا قهوه و چای بخوریم و سر راه مجله بگیریم و برگردیم خونه. البته که این اول ایده من بود اما خوشحال میشم مامان همراهیم کنه. اما چون شیفته استقلال هستم دوست دارم گاهی تنها برم بیرون. 

مژگان ❤😻
۲۷آبان

چقدرررر این وضعیت بی نتی بده! واقعا افتضاحه یعنی. البته من کتاب شنل رو میخوندم و حسابی لذت بردم . اصلا فکر نمیکردم که انقدر سختی کشیده باشه. هنوز تمومش نکردم اما تحت تاثیر قرار گرفتم. هرچند نمیتونم این فکر رو از سرم بیرون کنم که اگر اون مردا بهش کمک نمیکردین بازم این همه موفق میشد یا نه؟ البته با این وجود قطعا ادمی با این استعداد راه خودشو پیدا میکرد به هرحال. اما خب سواله دیگه. 

به جز این قسمت که کتاب خوندم حسابی، بی نتی خیلییییی بده. و البته امروز رفتیم دانشگاه و هیچکس نبود. مجبور شدیم برگردیم . فکر نمیکنم فردا هم تشکیل بشه. امتحان فردا رو نخوندم در نتیجه.

مژگان ❤😻
۲۴آبان

و امروز هم رفتم به دنبال چیریکی اما پیدا نکردم. فقط یکی بود که مدلش حساااابی گشاد بود. تو فکر اینم که بخرمش و بدم تنگش کنن یکم. البته اول باید سوال کنم ببینم میشه یا نه. 

‌یا اینکه یه دونه خوبشو پیدا کنم. کاااشکی بشه.

راستی قبل اینکه نظر رو بگردم به دنبال کاپشن، رفتیم یه کافه به اسم سوان که راستش محیطش به نظرم غم‌انگیز بود یکم. اخرم فقط یه بلوز زرشکی/بادنجونی طور خریدم.

مژگان ❤😻
۱۷آبان

امشب رفتیم شهرکتاب و سه تا کتاب خریدم: تمام چیزهایی که باقی گذاشتیم، مادمازل شنل و تسلی بخشی های فلسفه. چقدر حس خوب داره اونجا. 

دیگه اینکه مامان میخواست بریم امیرشکلات ولی در نهایت اومدیم به‌کام محبوبم :)

راستی جلد دوم انا کارنینا رو هم شروع کردم، نمیدونم چرا لذت بخش شد از آخرای جلد اول واسم.

هنوز منتظرم پیتزای گوشت و قارچمون حاضر شه و بعد انشاا... میرم خونه نماز عزیزم رو بخونم. :)

راستی ناهار رو با دایی و خانواده عزیز خودم بودیم توی خونمون و مصاحبت همراه با ترشی پیاز جدید چسبید. البته که مامان بابا خواهرم و دایی ترشی بامیه هم خوردن اما من زیاد دوست نداشتم در حال حاضر.

مژگان ❤😻
۱۶آبان

+حس میکنم بابا کاملا به شکمو بودن من آگاهه!

 

+با اینکه مدتیه هیچ نگاهی به برنامه زیباییم نمیندازم، روتین شبانه‌ام رو کاملا رعایت میکنم، خب خداروشکر.

 

+نماز خوندنم مدتیه خیلی بهتر شده و به دلم بیشتر میشینه الحمدلله. شبا هم معمولا تسبیحات اربعه میگم، عادتیه که از مشهد اوردم :)

 

+شبا با خدا حرف میزنم و اصلا یه لذتی داره که نگو. اگه یه وقتایی حرف نزنم با خدا حس میکنم گم شده ام و آروم و قرار ندارم و همش یه چیزیمه. وقتی حرف میزنم با خدا یهو همه چی خوب و حل میشه و آروم میشم و پیدا میشم و خوشبختی بهم لبخند عمیق میزنه :)

مژگان ❤😻
۱۶آبان

اینجا ننوشتم که نیمه دوم تابستون کلا حال و هوای استخر داشت واسم؟ و چقدر هم خوب بود، منهای استرس‌های شیرجه میخی البته! بار اخر که قمقمه ها رو از چهار یا پنج‌تا به دوتا کاهش دادم، دیرتر اومدم بالا موقع شیرجه و بعد هم دیگه نپریدم. هرچند شیرجه معمولی زدم بازم. اما باز تمرین خواهم کرد قطعا.

 

الانم یه دوش گرفتم میخوام تو آرامش ظهر کتابم رو تموم کنم. 

مژگان ❤😻
۱۵آبان

بابا بخاری اتاقم که داده بود درستش کنن رو امشب وصل کرد. حالا هم هی میاد چک میکنه ببینه خوب شده یا نه:***

مامان امروز بیرون بود با ستاره واسه خرید و بعدشم داییم رو بردن بیمارستان چون دلش درد میکرد. خلاصه کم خونه بود و من کلییی منتظرش بودم تا بیاد. اخر وقتی زنگ زدم گفت تو راهم انقد خوشحال شدم و رقصیدم 🤣

 

عصر با ستاره میوه کاکتوس خوردیم که هیچم خوشمزه نبود، اما عوضش هم مامان و هم بابا واسمون پسته تر محبوبم رو خریدن. اونم وقتی که فکر میکردم دیگه امسال پسته تر تموم شد :) ایا نگم خدایا شکرت که از دل بنده‌هات خبر داری و ارزوهاشونو برآورده میکنی حتی اگه نگن! پس میگم خدایا شکرت واسه همونایی که میدونی حتی اگه نگم! ❤️

 

 

بعدا (خیلی زود) اضافه شد: وااای به محض اینکه این رو پست کردم در اینستا یه پست دیدم که نوشته بود: کاشکی خدا اونقدر دوستمون داشته باشه که ببینه چقدر دلمون اون چیزی که تو فکرمونه رو میخواد و همین الان بهمون بده. یعنی میشه خدا جون؟!

و من پیش از اینکه این رو بخونم با پستم ثابت کردم که میشه! و معجزه همین چیزاس از نظر من. و هزار هزار بار شکر خدای بزرگم را❤️

مژگان ❤😻
۱۴آبان

خواستم یه عکس بذارم که نشد ! خب همینجوری میگم که دارم چای میخورم و حسابی خسته ام اماااااا امروز توی دانشگاه کللللللی با شیوا خندیدیم و اصلا نمیشد اروم بشینیم. به خصوص سرکلاس پیاده سازی که اصلا جزوه ننوشتیم و فقط حرف زدیم و خندیدیم :))))  کلی هم خوراکی از بوفه گرفتیم خوردیم و شیوا هم اسنک اورده بود.

دیگهه کلی هم کار دارم که یکی دوتاشو فردا انجام میدم. از دانشگاه که اومدم شروع کردم کارامو انجام بدم واسه همینم نمازم داشت قضا میشد اما نشد خداروشکر ! چند دقیقه مونده به غروب خوندم. بعد چای شاید برم سراغ وفور کاترین ها. راستی جلد یک انا کارنینا تموم شددد! 

مژگان ❤😻
۰۹آبان

و من این صحبت های شبانه ام با خدا رو عاشقم :) و  حتی از فکر بهش پر از حس خوب و شوق میشم. ممنونم از توفیقی که بهم دادی و ای کاش که لایق باشم.... 

مژگان ❤😻
۰۹آبان

امروز از ظهر رفتیم سیتی سنتر، من به دنبال کاپشن چیریکی همه جارو گشتم اما چیزی پیدا نکردم. ناهارمون هم در اپتیموس خوردیم که بد نبود. بعد از کلللللی راه رفتن فقط یه کتاب خریدم؛ به اسم وفور کاترین ها. هرچند که اگه میدونستم چریکی گیرم نمیاد یه چیز دیگه شاید میخریدم. 

خلاصه که بعدا میرم نظر واسه کاپشن چیریکی و اگه پیدا نکردم باز میرم سیتی سنتر بعدش. راستی توی سیتی سنتر دقیقا همون کافه که با عمو اینا رفتیم، این بار چای خوردیم که واقعا چسبید و خستگی رو در کرد. 

بعد هم من یه شلوار خونه و یه شلوار بیرون خریدم ، البته نه از سیتی سنتر. بابامم کلی چیز واسه خودش گرفت. مامان و ستاره هم کمی چیز گرفتن. خلاصه که روز خوبی بود، خداروشکر. کلی خوش گذشت.

مژگان ❤😻
۰۷آبان

دیروز نرفتم دانشگاه، عکس چیزکیکی که درست کرده بودم رو استوری کردم. شیوا اومد گفت میومدی واسه منم میوردی. دیگه منم گفتم بیاد خونمون. حرف زدیم و اینا ، اخرم رفتیم با مامان و خواهرم و شیوا رستوران. بسی خوش گذشت. راستی فک کنم ننوشتم که شب قبلشم رفتیم یه رستوران دگ چای خوردیم و تیرامیسو با مامان و خواهرم .  اون شبم عالی بود؛ البته شاید نوشته باشمش :)

 + دیشب دایی اومد خونمون، فیلم یوسف پیامبر(ع) رو گذاشت. یه جاش زلیخا به یوسف گفت :« پاک و منزه است خدایی که برده ای را به خاطر اطاعت عزیز همه میکند و فرد بالادستی را به خاطر عصیان زیردست میکند‌.» خیلی به دلم نشست و حس خوب بهم داد. البته این  که نوشتم عین جمله هاش نبود فکر کنم. 

مژگان ❤😻