و اینم نقد کتاب “دختری که رهایش کردی” ؛ برخلاف چیزی که با توجه به اسم کتاب فکر میکردم راجع به یک دختری که رها شده نبود بلکه اسم کتاب نام یک تابلو هست که توی کتاب درموردش صحبت شده. خیلی کتاب قشنگی بود وفکر نمیکردم به این خوبی باشه به خصوص آخراش و هپی اندینگ بودنش به بهترین نحو :) البته خب یه قضیه به طور کامل مشخص نشده بود اما خوشبینانه بهش نگاه شده بود.
از متن کتاب :
*از هر خوشی کوچک لذت میبردیم و به خودمان اجازه میدادیم تا از ذره ذرهی زیبایی آن بهرهمند شویم.
*تنها چیزی که مهمه خود آدمها هستن.
*تنها چیزی که توی دنیا ارزش داره اینه که آدم چه کسی رو دوست داشته باشه.
از اینجا به بعدش اسپویل:
من اون قسمتی که سوفی و اردوارد به هم رسیدن و توی سوئیس زندگی کردند رو خیلی دوست داشتم. نوشته بود که مرد و زنی هستن که علاقه ندارن زیاد تفریح کنن و بیشتر دوست دارن دوتایی با هم وقت بگذرونن . و علتش این بود که اونها بعد از جدایی و اونچه از سر گذروندن قدر همدیگه رو خیلی بیشتر دونستن و فهمیدن هیچی بهتر از با هم بودن نیست. و این خیلی دوست داشتنی بود که اون دوتا بازم به هم رسیدن و کلی قدر همو میدونستن :) البته قبل از جدایی اجباریشون هم همدیگرو دوست داشتن اما اینجا منظورم وقت گذرونی صرف با همدیگهاس و توصیفی که توی کتاب شده بود.
شب جمعه تولد خواهر زن عموم بود توی باغ عمو . مارو هم دعوت کردم اما به هیشکی نگفتن که تولده فقط گفتن یه دورهمیه. کللللی بهمون خوش گذشت خیلییی خیلییی خداروشکر . تانیا کلی رقصید و برای اولین بار لاک زده بود(چون صد بار گفته بود آک یعنی منم لاک میخوام ) و میرفت سر میزا برای خودش میوه برمیداشت . یه بارم باباش بهمون شربت تعارف کرد و من میخواستم از لیوانی به تانیا بدم اما برنداشت و منتظر بود به خودش تعارف کنه باباش ولی باباش متوجه نشد ،تانیا هم دوید دنبال باباش و هی به سینی نگاه میکرد ببینه چیزی هست یا نه تا آخرش مامانش فهمید و بهش شربت داد. یه بارم مامانم بهش آب داد و توی اون شلوغی تانیا برگشت لیوان روبه مامانم پس داد :)))
انقدر جوجووووئه تانیاااا :****
دیشب هم که شب شنبه بود باغ بودیم و عمو اینا هم اومدن اونجا ، خاله ام و داییم و شوهر خواهرم هم اونجا بودن.
تانیا کلی بازی کرد با ریگای باغ که خیلی دوست داره باهاشون بازی کنه. هی هم میگفت عمو و میرفت بغل بابام و بهش پفک و اینا میداد. یه بارم اومد به من پفک بده دو تا دستش بود یکیشو داد میداد وسط راه خودش خورد و اون کوچیکتره رو بهم داد ، دوباره دو تا دستش بود میخواست بده مامانم یکیشو سفت گرفته بود و فقط یکیشو داد مامانم :)
کلی هم کوکو سیب زمینی دوست داره و هندونه که اصلا طاقت نداره ببُری و بهش بدی تا میبینه میاد میخواد بگیره.
موقعی هم که داشتن میرفتن به من میگفت “ایا” بر وزن و به معنای بیا :))))
در ضمن به خاطر اینکه امسال مدتی به باغا توی تابستون آب ندادن ما توی باغمون سیستم ابیاری قطرهای گذاشته بودیم که خشک نشه و خب با این سیستم خیلی علف و اینا هم نیست توی باغ اما مدتی پیش که آب توی جوی اومد و دوبار آب دادیم به باغ کلی علف توی باغ رشد کرده و خوشگلش کرده اما عجیب اینکه بعضی درختا شکوفه دادن ! و من دیروز عکسشو گرفتم خیلی جالب بود برام :)
پ.ن: فکر میکنم این اولین باریه که از اومدن پاییز انقدر خوشحالم ، درسته که عاشق تابستونم و کلی خوشگذرونی میشه توی تابستون کرد و البته هوای داغ تابستون هم خوبه به خصوص هوای شبا که عالیه اما هوا داره خنک میشه و من خیلی بد گرمام و خیلی از این روزای شهریور دارم لذت میبرم . همه چیز عالیه :) خدایا شکرت :)
جمعه داشتیم ناهار میخوردیم که بابام گفت یه رستوران خوب (که خارج از اصفهانه) هست که ماهی دودی های خوبی داره امامن دلم نیومد بخورم چون شما باهام نبودین و بعد خیلی شیرین و دوست داشتنی و پدرانه و محبت آمیز لبخند زد. :)
مدتها بود فکر میکردم من یه زمانی سه تا مامان بزرگ و دو تا بابا بزرگ داشتم اما الان فقط یک مامان بزرگ دارم اما دیروز به این نتیجه رسیدم که نه من هنوزم همون سه تا مامان بزرگ و دو تا بابابزرگو دارم . فقط اونا اینجا نیستن توی یه دنیای دیگهان . ولی من هنوزم دارمشون و چون که توی یه دنیای دیگه هستن دلیل نمیشه من نداشته باشمشون. دوستتون دارم ، همتونو :)
+یکی از مادربزرگها ،مادربزرگ مادرمه که توی آبان ماه سال گذشته فوت کرد.
بعد از مدتهاااا کتاب کاغذی نخوندن(آخرینش عشق در سالهای وبا بود) امروز شروع کردم به خوندن کتاب “دختری که رهایش کردی” و حالا برای بار هزارم بهم ثابت شد که کتاب کاغذی یه چیییز دیگهاس. واقعا حس عالیای داره. الان فصل دوم هستم و نتونستم صبر کنم کتا بیام اینجا اینو بنویسم :)
پ.ن: چقدر این ماه شهریور حس خاص(و خوبی) داره. البته خیلی یاد شمال افتادم چون معمولا ما توی شهریورا میریم شمال ،البته امسال نمیریم. و خیلی یاد دانشگاه افتادم و لوازم تحریر :) هنوزم که هنوزه عاشق خریدن لوازم تحریرم و میدونم که خیلیا اینجورین حتی سنای بالاتر از من. باد کفش خریدن هم افتادم البته و خواب دانشگاه رو هم زیاد میبینم :))) خلاصه که هنوزم دقیقا همونجور مثل دوران دبستانم هستم =)))
دیشب رفتیم خونهی شوهرخواهرم اینا که تازه ساختنش تکمیل شده و براشون کادو بردیم و اینا. خیلی خونشون قشنگ شده انشاا... که براشون پر از شادی باشه و خیرشو ببینن.
امروز هم مامان رفت آرایشگاه و من کتاب “دختر پرتقالی” رو تموم کردم. راجع به پسری بود که در کودکی به علت بیماری پدرش رو از دست داده و حالا بعد از سالها متوجه میشه که پدرش براش نامه ای نوشته که وقتی بزرگ شد بخونه. کتاب به متن نامه و یه سری حرفهای پسر اختصاص داده شده. کتاب کوتاهی بود و مثل اکثر کتابا از توی کتاب چیزای اموزنده هم میشه پیدا کرد. دیگه اینکه امروز ناخن هامو مانیکور کردم و لاکی که خیلییی دوسش دارم رو زدم،لاک مشکی با اکلیلای سفید براق :) دیگه اینکه برنامه زیباییم رو بازنویسی کردم و بسیار کاملش کردم. امروز ماکارونی داشتیم و ماکارونی کلی کالری داره و خیلیم دوست داشتنیه اما خیلی جلوی خودمو گرفتم و زیاد نخوردم به علت رژیم :) به رژیمم وفادار هستم خداروشکر :)
از متن کتاب “دختر پرتقالی” :
*تو این همه راه را نیامدی که زن نامشخصی را پیدا کنی.
در اروپا تا بخواهی زن هست و اگر این کار را کرده ای پس از بیراهه آمده ای و فقط راهت را طولانی کرده ای. تو برای پیدا کردن من به اینجا آمدی و از من فقط یکی وجود دارد . من هم کارت پستال را برای مرد نامشخصی نفرستادم بلکه برای تو فرستادم .
*پدرم به من یاد داده بود که نگاهم را از تمام چیزهایی بردارم که اینجا و این پایین از آنها شکایت داریم و بالا را نگاه کنم.
*رویای غیر ممکن ها نام ویژه ای دارد که به آن امید میگوییم.
*زندگی بخت آزمایی عظیمی است که در آن فقط شماره های برنده را میتوان دید
اخیرا دو کارتون frozen و the secret life of pets رو دیدم که دو تاشون جالب بودن به خصوص بعد از کلی کارتون ندیدن. فکر میکنم دومی رو تانیا دوست خواهد داشت و میخوام براش بذارم نگاه کنه .
فیلم safe havean رو هم دیدم که خیلی فضای دلنشینی داشت. لب دریای خوشگل و زندگی توی اون جنگل و داستان قشنگ و بازیِ خوب و خلاصه همه چی عالی. به خصوص بعد از اون همه فیلم بی مفهوم خارجیای که اخیرا دیدم. البته سرگرم کننده بودن اما این فیلمی که به تازگی دیدم خیلی خوب بود و جزو معدود فیلمایی هست که میخوام دوباره ببینمش.
کتاب کوری و چراغ ها را من خاموش میکنم هم خوندم. کوری یه سری نکات اموزنده داشت اما فکر میکنم برای روحیه های حساس مثل خودم زیاد مناسب نیست. کمی فضاش غمگینه. البته خوشبختانه هپی اندینگ. و چراغ ها را ... خیلی قشنگ بود و دوست داشتنی. قلم نویسنده رو خیلییی دوست داشتم. مدتها بود میخواستم کتابهای زویا پیرزاد رو امتحان کنم و ببینم خوبه یا نه که اگر خوب بود بازم کتاب ازش بخونم و الان تصمیم گرفتم که بازم کتاب ازش بخونم :)
از متن کتاب “کوری” :
*فشار و ماهیت شرایط تاثیر قابل ملاحظه ای در کاربرد زبان دارد.
*این را یاد بگیریم که تقدیر پیچ و خم های زیادی میخورد تا سرانجام به جایی برسد. فقط تقدیر میداند چقدر خرج برداشته تا این نقشه به اینجا آورده شود تا این زن بداند کجاست.
*اگر پیرمرد هم روزگاری را که پیرزن چشیده بود از سر گذرانده بود بدمان نمی آمد ببینیم رفتار با نزاکتش تا چه مدت ادامه پیدا میکرد .
*جوابها همیشه سربزنگاه به زبان جاری نمیشودند و اکثرا تنها جواب ممکن انتظار برای جواب است.
از متن کتاب “چراغ ها را من خاموش میکنم” :
*نه با کسی بحث کن،نه از کسی انتقاد کن. هرکیهرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدمها عقیدهات را که میپرسند نظرت را نمیخواهند میخواهند با عقیده خودشان موافقت کنی.. بحث کردن با آدمها بی فایده است.
*ادم باید مواظب چیزهایی که دارد باشد.
جمعه باغ بودیم با مامان بزرگ و خاله و شوهر خاله و شوهرخواهرم و عمو و زن عمو و بچه هاش. کلی با تانیا بازی کردم. گل گذاشتم توی موهام و اونم گل گذاشت تو موهای من و خودش . جالب ترین کارش این بود که وقتی کوشیباباش زنگ خورد رو به همه ی ما گفت هیس و انگشتشو فشار داد روی دماغش :))) بعدم مامانم سفره انداخت که توش همدونه رو قاچ کنه تانیا سریع اومد نشست توی سفره و وقتی خندیدیم و فهمید برای غذا خوردن اون انداختیم پاشد رفت. براش سیب زمینی هم سرخ کردیم که کلی دوست داشت . موقع رفتنشون نمیرفت سوار ماشین بشه و هی به من میگفت بشین و به صندلی اشاره میکرد و کلی جیییغ زد و گریه کرد ، میخواست منم برم باهاشون عزیززززم :***
امشب هم کیانا زنگ زد و گفت بیا بریم بیرون ،بابام رستورانی که رفتیم رو دوست داشت و میخواد دوباره بریم. خلاصه رفتیم و من این دفعه کباب خوردم که زیاد خوب نبود . جوجهاش بهتر بود. توی راه تانیا دستشو میورد بیرون ماشین و وقتی میگفتم دست بده بهم دست میداد. دالی کردن هم بهش یاد دادم که خیلی باحال انجام میداد. توی یه پاساژ هم عاشق فواره آب وسط پاساژ شده بود و هی میگفت آبوووو و نگاه میکرد .
موقعی که منو رسوندن دم خونمون مامانش به تانیا گفت بایبای کن اما تانیا با تعجب نگاهم میکرد و بهم گفت بشین و به توی ماشین اشاره میکرد :)))
پ.ن: مثلا رژیم دارم ،هر شب یه رستورانی جایی هستیم. البته خداروشکر ناهار کم میخورم . درضمن شیرینی فروشی جدید شهرمون هم امتحان کردم که خیلی خوب بود شیرینی هاش.
دیشب پیش دوستم زهرا بودم که کیانا زنگ زد گفت بریم بیرون و بعدش عموم گوشیو گرفت و اصرار کرد. خلاصه رفتیم شام خوردیم توی رستوران بوستان که غذاش خوب بود و بعدم رفتیم مجتمع پارک. تانیا موقع حساب کردن کارت عابر بانکو باید خودش کارتو به فروشنده بده و بعدم بهش میگه اِده یعنی بده :) بعدم فیش رو میندازه دور و کارتو میده باباش. دوتا ابنبات یه شکل انتخاب کرد و وقتی اونجا با یه بچه آشنا شد هی یکیشو بهش با لبخند تعارف میکرد اما بچههه نگرفت. یکی دوباری ابنبات از دستش افتاد و وقتی بهش میگفتم مال من شد با ناراحتی میگفت نه :) آخرش بهش گفتم چرا به اون بچه میدی به من نمیدی که ابنبات رو فرو کرد توی دهنم =)))) بعدم رفتیم ژله بستنی گرفتیم و من داشتم سفارش میدادم که تانیا از کیانا اسممو یاد گرفت و هی میگفت اُجان 😍😍❤️
امشبم رفتیم کارتینگ پارسا . هم من و هم کیانا دفعه اولمون بود که میرفتیم کارتینگ . کیانا میترسید و میخواست نیاد و فقط منو تماشا کنه اما اصرار کردم و اومد . اولش من آروم رانندگی کردم اما بعد تند تر رفتم و خیلی حال کردم . کیانا کلا آرووووم رانندگی میکرد . البته رانندگی بلد نیست اما کمی هم میترسید. خلاصه خیلی خوب بود بعدم رفتیم ZFC پیتزا و مرغ خوردیم .سیب و پنیرشم عالی بود که توی یک ماهیتابه کوچیک مسی سرو میشد. مامانم هم یه کیف خیلییی خوشگل خرید اما من مانتویی که میخواستم گیرم نیومد.
موقعی که رفتیم دنبال کیانا تانیا گریه کرد و اومد بغل کیانا تا اینکه کیانا پسر همسایشونو آورد پیش تانیا. تانیا خوشحال شد و رفت بازی کنه توی اتاق اما قبل از رفتن برگشت و به مامانم گفت بیا :***** موقعیم که کیانا رو رسوندیم خونه ، تانیا بدو بدو اومد بغل کیانا و منم کلللی بوسش کردم . شکمشم بوس کردم که نگاه میکرد فقط :*** خلاصه دو روز خیلییی خوب داشتم خداروشکر و عید هم مبارک :) امیدوارم فردا هم عالی باشه که انشاا... هست . امیدوارم فردا مامان بزرگم و تانیا و کیانا رو ببینم :)
دیشب با مامان رفتیم کافی شاپ و شیک نوتلا خوردیم که برخلاف همیشه ابکی و بیمزه بود. موقعی که داشتیم میرفتیم توی پارکینگ دوستم ستاره رو دیدم ،من سرم توی گوشیم بود و سعی میکردم یه فیلم سورپرایز تولدو توی اینستا باز کنم که یه دفعه دستشو زدم بهم و من با تعجب نگاهش کردم و یکم طول کشید بشناسمش چون که با عینک گردی که زده بود کلی تغییر کرده بود، خلاصه احوالپرسی کردیم و رفتیم.
امروز رفتیم خرید و کللللی خسته شدیم و شام چیزبرگر خوردیم از یکی از فستفودی های مورد علاقهام که سیب زمینی سرخ کردهی فوقالعاده ای داره.
کتاب “پیش از آن که بمیرم” همین الان تموم شد. راجع به دختریه که توی یه صانحه فوت میکنه اما بعد از اون از خواب بیدار میشه و همون روز حادثه مرتب براش تکرار میشه. دختر برای نجات خودش از این قضیه دنبال راهی میکرده و... . یه جاهایی حس میکردم داستان داره تکراری میشه اما اونقدری خوب بود که بشه زود تمومش کرد. شایدم این مربوطه به قضیه زیاد کتاب خوندن اخیر من. واقعا دارم خیلییییی کتاب میخونم . که این خوبه البته.در کل نکات اموزنده هم داشت که شاید بعدا جملاتی از کتاب رو اینجا بنویسم.در کل این کتاب باعث شد تا جد خیلی زیادی دست از قضاوت بکشم.
+این روزها رژیم دارم، البته به جز امروز که آبمیوه و باقلوا و چیزبرگر خوردم. خب ناهار خیلی کم خورده بودم و حسااابی راه رفتم برای همین فکر میکنم حقم بود :) تصمیم دارم بعد از اینکه رژیمم تموم شد خودمو به یه ضیافت حسابی از هلههوله جات دعوت کنم :)
بعدا نوشت :
از متن کتاب “پیش از آنکه بمیرم” :
(ممکنه بعضی از جملات عیناً توی کتاب نباشن بلکه برداشت من از متن کتاب هستن.)
*هر روز باید یک کار خوب بکنی.
*حرف مردم اهمیت نداره، باید فقط زندگی کنیم.
*یه لحظه فکر میکنم چقدر اتفاقات روزمره زندگیمو دوست دارم.
*قضاوت نکن.
*ما داستانای مردمو نمیدونیم.
*با فکر کردن درمورد اینکه چقدر آسون میشه درمورد مردم اشتباه کرد، به خودم اجازه میدیم که یه قسمت کوچیک از وجود اونا رو ببینی و اونم به همه شخصیتشون تعمیم بدیم.اینکه علتو ببینی و فکر کنی معلوله یا برعکس.
*شاید یک ساعت با غذا خوردن توی دستشویی فاصله داشته باشی.
*یه لحظات خاصی تا ابد طول میکشن.
*دیروز سرکلاس زبان مدرس حالش خیلی خوب نبود و یه عکس گذاشت و گفت فعلا فری دیسکاشن بکنین تا اگر حالم خوب شد ادامه بدم وگرنه کلاس رو کنسل میکنم. بعد هم به من گفت بلند شم وایسم . منم شروع کردم عکسو توصیف کردن که بهم گفت نه تو کلاسو مدیریت کن . منم کلی ذوق زدهههه شدم 😍😄 بقیه شروع کردن به بحث راجع به عکس و اگر اشکالی داشتند بهشون میگفتم البته همه اشکالات رو نمیدونستم اما بیشترشو تصحیح کردم. بعد هم کمی سوال پرسیدم و بعد مدرس گفت یه فیلم بذار بدون زیرنویس که البته لهجه فیلم بریتیش بود و ما خیلی متوجه نشدیم. نهایتا کلاس کنسل شد اما تجربه کوتاه معلم بودن خیلی خوب بود و خوشحال کننده :)))))
*کتاب “عشق هرگز فراموش نمیکند” رو همین الان تموم کردم. راجع به دختری بود که نوع خاصی از الزایمر داشت که در جوونی اتفاق میافته. دختر به سرای سالمندان منتقل میشه، جایی که یک نفر با بیماری مشابه خودش در اونجا هست. این دو نفر همون ابتدای کتاب عاشق هم میشن و یه سری اتفاقات میافته.فرقش با کتابی مثل “البزابت گم شده است” اینه که اون کتاب کلا اززبان یک شخص الزایمری بود اما این کتاب سه تا راوی داره ،بنابراین در کتاب الیزابت... بیشتر یک الزایمری رو درک میکنی و هم اینکه کمتر میدونی چون یک شخص الزایمری راوی هست . البته کتاب البزابت قشنگتر بود. ابن کتاب در کل داستانش خوب بود ، به خصوص قسمتهایی که درمورد عشق درش حرف زده شد، عشق بین دو الزایمری ،بین دو سالمند، بین پدر و دختر، بین مردی و همسر فوت شدهاش و ... با توجه به چیزهایی که گفتم و اسم کتاب تقریبا میشه فهمید اصل داستان چی خواهد بود.
جملاتی از کتاب :
+بهترین راه درمان افسردگی ارتباط با دوستان است.
+زندگی با ترس همان مرگ است.
+اگر خیلی چیزها را برای خودت منع کنی و زندگی را سخت بگیری دوام نمیاوری و زیاد زنده نمیمانی .
+صداقت بهترین سیاست است.
موقعی که پست قبلی رو نوشتم و توضیح دادم که دارم کتاب “با من روراست باش” رو میخونم حدود ۱۲۰ صفحه از کتاب مونده بود که خوندنش. کتاب راجع به دختری به نام آلیس هست که برای کار به خونه نویسندهای فرستاده میشه که زمانی یک کتاب رو نوشته و خیلی معروف شده و الان قصد داره کتاب دومش رو بنویسه. قرار هست که آلیس از روند کار کتاب با خبر بشه و به ناشر اطلاع بده. از طرفی نویسنده پسری به اسم فرانک داره که به شدت باهوشه و کمی عجیب،همیشه لباسهای رسمی میپوشه و خب این توی مدرسه که بقیه بچه ها لباس های عادی روزانه میپوشن عجیبه. به جز این فرانک کارهای خاص دیگهای هم انجام میده . کتاب در کل بد نبود اما خیلی جذبم نکرد به جز بعضی قسمتها که درباره فرانک بود. و اینکه در کتاب به واسطه علاقه شدید فرانک به فیلم اسامی و توضیحات فیلمهای زیادی هست که من ندیدهام و برای همین برام جالب نبود .کلا کتابهایی که راجع به کتاب باشه رو بیشتر دوست دارم تا راجع به فیلم.
کتاب بعدی ام “عشق هرگز فراموش نمیکند” خواهد بود.
دیگه کم کم برم برای کلاس زبان حاضر شم .
اتاقم در حال حاضر خیلی مرتب نیست اما در وضعیت خوبی قرار داره. بیشتر اوقات روز رو مشغول کتاب خوندن هستم. الان کتابهای “با من روراست باش” و “چهار اثر از فلورانس” رو دارم میخونم. که چهار اثر رو کم کم میخونم برای اینکه به صورت خلاصه دارم وارد دفترچه خوشبختی مینویسمش.
دیگه اینکه نتیجه کنکور هنوز نیومده . کاشکی از دهم پانزدهم مهر دانشگاه شروع بشه یا حداقل از اول مهر نه بیستم شهریور. توی شهریور یه سری کار هست که میخوام انجام بدم مثلا کارتینگ و پینت بال. کنسرت شهاب مظفری هم که گذشت و من نرفتم یعنی کسی نیومد بریم. امیدوارم دفعه دیگه ای که اصفهان کنسرت میذاره برم.
خریدای دانشگاه هم که به زودی انجام میدم.
چهارشنبه و پنجشنبه مراسم سالگرد فوت پدربزرگم بود. یک سال از نبودنش گذشته و من هنوز هم باور نمیکنم .
دلتنگت هستم پدربزرگ جان. چطور باور کنم یک ساله که نیستی ...
امشب یک داستان صوتی دیگه گوش کردم. از وودی آلن به اسم “اعترافات یک سارق مادرزاد”. داستان جالبی بود.
کتاب “چهار اثر از فلورانس” رو هم دارم میخونم و همزمان بخشهایی ازش رو در دفترچه خوشبختی ام مینویسم. خیلی خیلی از این کتاب تعریف شنیدم. تا اینجایی که خوندم (که البته زیاد نیست) خیلی خیلی خوب بوده. به نظرم هرکس میخوندش باید نکاتشو جایی بنویسه برای خوندن و یادآوری دوباره. البته این موضوع واسه خیلی از کتابها و مطالبی که میخونیم صدق میکنه.
دیگه اینکه امروز رفتم پیش زهرا و آهو و نسرین رو هم دیدم. یه نینی پسر هم اومد مغازه با مامان باباش که گرفتیمش و بغلش کردیم و ازش عکس گرفتیم . روز خوبی بود خداروشکر :)
دیروز هم کمی خرید کردیم و بعد رفتیم کافی شاپ و بعدش خونه مامان بزرگ .
پ.ن: با اینکه زیاااد میام وبلاگ ولی حس میکنم کم میام و هی دوباره میام :دی
کیانا زنگ زده که من با تانیا حرف بزنم و تانیا فکر کنه مامانشم. یکم باهاش حرف زدم و گفتم اسمت چیه گفت «تا» و بعدش هرچی گفتم گفت نه و رفت ازپیش گوشی. فهمیده بود من مامانش نیستم و هی میگفت نه :*
جوجوی خودمهههه :*****
پنجشنبه شب برای شام رفتیم باغ. تانیا و کیانا رو آوردیم پیشمون . تانیا آب توی لیوان رو با دستای کوچولوش میپاشید به بابام و کلللللی میخندید . وقتی هم بهش بگی بیا بریم دستاتو بشوریم سریع میاد ،بابام بردش دستاشو شست و تانیا هم دستای بابامو شسته بود :) قبلا که تانیا کوچیکتر بود وقتی به دستاش هرچیزی مالیده بود مثل گز یا آب طالبی دستاشو میزد به موهاش و به این وسیله دستاشو خشک میکرد :* تازگیا دیگه ندیدم این کارو بکنه .
یکی از جالب ترییین چیزهایی که دیدم انجام داد وقتی بود که یه شلیل دستش بود و جعبه دستمال کاغذی رو دید. یه دستمال برداشت و شلیلش رو پاک کرد بعد دستمالو گذاشت سرجاش توی جعبه. تانیای دوست داشتنی خودم :*****
اخیرا کتابهای “درون آب” و “ احتمال عشق در نگاه اول” رو تموم کردم. درون اب جنایی بود اما خیلی کشش نداشت و درکل خوب بود . احتمال عشق هم کوتاه و خوب بود.
دیروز رفتم پیش زهرا حرف زدیم و امروز هم کلاس زبان بودم و کمی دور داریم میزنیم که کارامونو انجام بدیم توی خیابون. کلاس زبان خوب بود به جز اینکه تست لیسنینگ رو سه شدم از شش و البته چهار میشدم اگه یکی از سوالات رو فکر نمیکردم دو گزینهای باشه.
و همینا :)